دانشگاه حجاب 🇮🇷
#دام_شیطان 😈 #قسمت_پنجم 🎬 از جهان ماورای ماده سخن میگفت,من با اینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم,اما
#دام_شیطان😈
#قسمت_ششم 🎬
رسیدم جلوی ساختمان
سلمانی منتظرم بود . آومد جلو دستش را دراز کرد سمتم
من که این کارها را حرام میدونستم ، بی اختیار دست دادم ...وااای دوباره تنم داغ شد...
سلمانی اشاره کرد به ماشینش و گفت میخوام یک جای جالب ببرمت ,حاضری باهام بیای..
تو دلم گفتم:توبگو جهنم ,معلومه میام.
با یک لبخندی نگاهم کرد و گفت فرض کن جهنم...😊
وای من که چیزی نگفتم , باز ذهنم را خوند!
داشتم متقاعد میشدم ,بیژن از عالم دیگه ای هست...
سوار شدم، سلمانی نشست و شروع کرد
به توضیح دادن:ببین هما جان, اینجایی که میبرمت یه جور کلاسه , یه
جور آموزشه, اما مثل این کلاسای مادی و طبیعی نیست,خیلیا برای درمان دردهاشون میان اونجا,انواع دردها با فرادرمانی ,درمان میشه,خیلیا برای کنجکاوی میان و برخی هم برای پیوند خوردن به عرفان وجهان ماورای طبیعی,جهان کیهانی میان
هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدا میکنه
به طوری که میتونه بیماریها را شفا بده ,اصلا یه جور خارق العاده میشه...
بیژن هی گفت و گفت...
من تابه حال راجع به اینجور کلاسها چیزی نشنیده بودم,
اما برام جالب بود,
بیژن یک جوری حرف میزد که دوست داشتم زودتر برسیم
خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج را طی کنم.......
و این اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون عرفان حلقه , یا بهتره بگم حلقه ی شیطان بود.....
رسیدیم به محل مورد نظر
داخل ساختمان شدیم.
کلاس شروع شده بود.
اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود
یه خانم محجبه هم داشت درس میداد.
به استادهاشون میگفتن (مستر)
ما که وارد شدیم ,خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجهاش از این خانمه بالاتر بود.
مستر:سلام مسترسلمانی,خوبی استاد,به به میبینم شاگردجدید آوردین
بیژن:سلام مستر ,ایشون شاگرد نیست ,هما جان ,عزیز منه,
سرش را برد پایین تر و آهسته گفت ,قبلا هم اسکن شده..
چیزی از حرفهاش دستگیرم نشد
مستر گفت:ان شاالله خوشبخت بشید با اون قبلیه که نشدید ان شاالله باهما جان خوشبختی را بچشی...
این چی میگفت ,یعنی بیژن قبلا ازدواج کرده وجدا شده بود؟؟
رفتم نشستم,جوّ جلسه معنوی بود از کمال روح و رسیدن به خدا صحبت میکردند....
#ادامه_دارد ...
#رمان
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#رمان_راز_درخت_کاج 🌲🍃 #قسمت_پنجم نمی توانستم آرام باشم. دلم برای شهلا و شهرام میسوخت؛ آنها هم نگران
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_ششم
باید کاری میکردم.
نمی توانستم دست روی دست بگذارم .
اول به فکرم رسید به کلانتری بروم،اما همیشه توی مغزمان کرده بودند که یک خانواده ی آبرومند هیچ وقت پایش به کلانتری باز نمی شود .
چهارتایی از خانه بیرون زدیم و در کوچه و خیابان های شاهین شهر به دنبال زینب می گشتیم .
شهرام کلاس چهارم دبستان بود. جلوی ما می دوید و هر دختر چادری ای را می دید، می گفت: حتما آن دختر، زینب است.
خیابان ها خلوت بود.
شب اول سال نو بود و خانواده ها خوش و خرم کنار هم بودند. افراد کمی در خیابان ها رفت و آمد می کردند.
توی تاریکی شب، یکدفعه تصور کردم که زینب از دور به طرف ما می آید، اما این فقط تصور بود.
دخترم قبل از #اذان_مغرب لباس های قدیمی اش را پوشید و روسری سورمه ای رنگش را سر کرد و چادرش را تنگ به صورتش گرفت و رفت. دو تا چشم سیاه قشنگش میان صورت لاغر و سفیدش، معصومیت عجیبی به او می داد.
همین طور که در خیابان های تاریک راه می رفتیم، به مادرم گفتم: مامان، یادته زینب یک سالش که بود، چطور دست کرد توی کاسه و چشم های گوسفند را خورد؟
شهرام با تعجب پرسید: زینب چشم گوسفند را خورد؟
مادرم رو به شهرام کرد و گفت: یادش به خیر؛ جمعه بود و من خانه ی شما آمده بودم. همه ی ما توی حیاط دور هم نشسته بودیم. بابات کله پاچه خریده بود؛ آن هم چه کله پاچه ی خوشمزه ای. زینب یک سالش بود و توی گهواره خوابیده بود. همه ی ما هم پای سفره کله پاچه می خوردیم. مامانت چشم های گوسفند را توی کاسه کوچکی گذاشت که بخورد. من بهش سفارش کرده بودم که به خاطر خواصش چشم گوسفند بخورد.
توی حرف مادرم پریدم و گفتم: کاسه را زیر گهواره ی زینب گذاشتم.
برگشتم که چشم ها را بردارم، کاسه خالی بود.
شهرام گفت: مامان، چشم ها چی شده بود؟زینب آنها را خورده بود؟
گفتم: زینب از خواب بیدار شده بود و دست کرده بود توی کاسه و دو چشم را برداشته و خورده بود. 😁
دور تا دور دهنش کثیف شده بود.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد....
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
رمان 💗نگاه خدا💗 #نگاهخدا #قسمت_پنجم به خانه رسیدیم. من به اتاقم رفتم. بعد از نیم ساعت، بابا رضا
رمان 💗نگاه خدا💗
#نگاهخدا
#قسمت_ششم
بدون نگاهکردن به صفحهی آیفون، گوشی را برداشتم.
-هووووییی آدم خل و دیونه، آیفون سوخت!
زنگ خونه خودتونم اینجور میزنی؟
دایی حسین جلو آمد.
-دست شما درد نکنه. ما خل و دیونه هم شدیم پس؟
- واییی خدا مرگم بده شمایین؟
گوشی را سرجایش گذاشتم. در را باز کردم. از خجالت سرخ شدهبودم.
نرگس جونم همراه دایی حسین بود.
- سلام داییجون.
-علیک سلام.
نرگس جون بغلم کرد.
-سلام عزیزم خوبی؟
- مرسی، ببخشید من فک کردم عاطفه اس.
دایی حسین بینیام را کشید.
-اره منم باور کردم!
عه حسین اقا، اذیتش نکن، اینجور که تو دستتو از رو زنگ برنداشتی،هرکی بود، همینو میگفت.
- چرا نمیاین داخل ؟
-قربون دستت ،باید برگردیم کرج ،تا الانم قاچاقی مرخصی بودم.
نرگس جون پرید وسط حرف دایی.
-سارا جان اومدیم بهت بگیم همراه ما بیا بریم خونه ما.
- خیلی ممنون،نمیتونم بیام، بابا تنهاست
دایی حسین بغلم کرد.
-قربون اون دلت برم من، هر موقع دوست داشتی بیای بگو بیام دنبالت.
- باشه چشم.
نرگس جون نجوا کنان زیر گوشم گفت: داری دخترعمه میشی!
از خوشحالی اشک در چشمم جمع حلقهزد. "بعد ۱۳ سال"
- الهیی قربونتون برم ،مبارکتون باشه.
سرم را داخل ماشین بردم.
-دایی جون یه شیرینی بدهکاریها.
-به روی چششششم یه سارا که بیشتر نداریم.
بعد از خداحافظی و رفتن دایی، بوقی ممتد به گوشم خورد.
به سمت صدا برگشتم. نگاهش کردم.
- عاطی تویی؟
-نه عممه
- ماشینو از کی گرفتی؟
-از شاهزاده رویاهام.
- عه چه خوب یه شاهزاده واسه ما هم پیدا کن پس.
-نه خیر. تو اخلاقت گنده، هر کسی نمیاد سمتت.
- بی مزه ،بگو از کی گرفتی.
-تو ماشین حاج بابا رو نمیشناسی؟ گفتم میخوام دختر دوستشو ببرم هوا خوری یه بادی به اون کله بی مغزش بخوره ،سویچو دودستی تقدیمم کرد.
بپر بالا بریم.
- صبر کن برم کیفمو بردارم میام.
ادامه دارد....
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
@ostad_shojaeخانواده آسمانی ۶.mp3
زمان:
حجم:
11.19M
#خانواده_آسمانی🌿'
#قسمت_ششم
💚تمام قصهی فراموشیِ بشر بعد از سفرش به زمین،و محصور شدن او در زندان دنیا؛ که تصور میکند خیلی بزرگ است، فقط محصول این است که؛ ↓
✅ با چشمی که به همه چیز عادت کرده، به همه چیز مینگرد ... و در حقیقت به هیچ چیز فکر نمیکند!
※ اهل تفکر چگونه اند؟
- به چه چیزی فکر میکنند؟
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
#شهید_بهشتی
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#حجاب_آمریکایی #قسمت_پنجم 1⃣ نتیجه جلب توجه آزادانه... شما میگی من به توجه احتیاج دارم... خوب هم
#حجاب_آمریکایی
#آزادی_و_استقلال
#قسمت_ششم
_ببین من الان میگم اینکه مدام چوب نصیحت و تذکر برداری و بکوبی تو سر مردم جامعه که برات ثواب #امربهمعروف بنویسن اشتباهه!
مردم خودشون عقل و شعور دارن، حقشونه که #آزادی بیان و #استقلال فکری داشته باشن....
هیچ کسی حق نداره تعیین تکلیف کنه برای کس دیگه...😠
_نه خواهر من داری اشتباه میکنی...
اولا که امر به معروف چوب نصیحت کوبوندن تو سر مردم نیست...
امر به معروف یعنی #خیرخواهی؛ تذکری دوستانه و از سر دلسوزی😇...یعنی برای رضای خدا پا رو دلت که میگه ولش کن هر کی رو تو گور خودش میذارن بذاری و یه قدم برداری برای کمک ...
برای اینکه جامعه سالمی داشته باشی...
بعدم کی گفته من دارم #بی_غیرتی آقایون رو میندازم گردن شما ؟من میگم هر کسی باید وظیفه خودش رو انجام بده...
بله درسته آزادی و استقلال حق طبیعی همه افراد جامعهس...
ولی آزادی تا جایی که به بقیه آسیبی نرسه...
هر وقت توی خونه خودت بودی و همسایه اومد در زد گفت باید اینکار بکنی اینکار رو نکنی بگو چهار دیواری اختیاری...البته همونم تا جایی که به همسایه آزاری نرسه...☝️
ولی عزیز من کوچه و خیابون چهار دیواری اختیاری ما نیست ،نمیتونیم با شعار آزادی هر کاری خواستیم انجام بدیم...جامعه قوانین داره...
مثلا به نظرت من میتونم جلو بیمارستان دستمو بذارم رو بوق و بگم اختیار ماشینمو دارم؟؟؟🔊
(خیلی عصبی شد و با کلافگی به موهاش اشاره کرد )
_الان این دولاخ موی من به کی آسیب میرسونه؟
_چرا بزرگش میکنین من چارتار موهامو رو گذاشتم بیرون و شال زرد سرم کردم برای دل خودم ؛کی رو تو همین چند دقیقه جهنمی کردم؟🔥
کی رو از کانون گرم #خانواده زده کردم؟
شماها عادت دارین همه ی تقصیرای جامعه رو بذارین گردن خانم های #بیحجاب...پس مردا چی؟😡
چرا به اونا نمیگین چشماشون رو ببندن؟
چرا به اونا نمیگین اینقدر ضعیف النفس نباشن؟
چرا به اونا نمیگین چشماشون این ور و اونور نچرخه؟👀
#تولیدی
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجم 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مرد
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_ششم
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💠 او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💠 نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
💠 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💠 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💠 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#رمان_مسیحا #قسمت_پنجم ﷽ حورا: دفعه قبل شش ماه پیش در جشن تولدم بود که ناغافل سر رسیدند. البته خیلی
#رمان_مسیحا
#قسمت_ششم
﷽
حورا:
با پرویی گفت:
یادته بار اول که دیدمت هیفده سالت بود گفتی بابات نمیذاره روسریتو برداری؟ چرا الان شالتو درنمی... 😁
وسط حرفش پریدم و گفتم: نه✋
فکرنمیکردم روزی مجبور شوم حرفهای استاد معارف را به کسی بزنم اما برای اینکه از شرش خلاص شوم گفتم: همیشه که بابای آدم باهاش نیست. من... خودم تصمیم گرفتم یه جیزایی رو رعایت کنم بخاطر رابطه خودمو و خداست نه هیچکس دیگه. خداهم خوشبختانه همه جا هست. درضمن دیگه درست راه برو، نه رو به من. 😒
لبخند روی لب هایش ماسید سیگاری از جیب کت مارک دارش بیرون آورد و خواست روشن کند که گفتم:
حالم از بوی سیگار بهم میخوره برمیگردم داخل. 🤢
با اضطراب گفت :خیلی خب نمیکشم یه دیقه وایسا... 😩
صورتم را از او برگرداندم و گفتم:
+ما به درد هم نمیخوریم✋
_از کجا میدونی؟ 😟
+ما خیلی فرق داریم خانواده هامون اصلا... 😕
_برا من اصلا وضعیت مالی مهم نیست 😎
+منظورم از نظر اعتقادیه، بابای من مذهبیه خودمم ی...😔
_بیخیال بابات😒
+درست حرف بزن.😡 من خودمم یه سری حریما برام مهمه که معلومه واسه تو هیچ ارزشی نداره
_فکرنمیکردم اُمل باشی حوری🙄
+مثلا همین طرز حرف زدنت خیلی بی ادبانه ست😤
_باشه ببخشید اصلا غلط کردم...😓
+ببین... 🙁
_همش میگی ببین، مگه من اسم ندارم😶
+خب نبین من ازت خوشم نمیاد😬
_ولی من هرکاری میکنم که تو احساس خوشبختی کنی 😍
+واقعا میخوای احساس خوشبختی کنم؟ 🤔
_معلومه که میخوام😃
+پس فردا با خانواده ات از ایران برو، بذار احساس خوشبختی کنم😒
_عادته دل آدما رو بشکنی نه؟😢
+ببی... آرش، من... یکی دیگه رو دوست دارم. 😖
نفهمیدم چرا و چطور رازم را به او گفتم. فقط به خودم آمدم دیدم قلبم وحشیانه به دیواره وجودم میکوبد. دویدم داخل و رفتم بالا. در اتاقم را هم قفل کردم. به ده دقیقه نرسید که مادرم آمد پشت در:
+بیا بیرون ببینم چی گفتی به این بچه که تا دم در گریه میکرد؟
_اولا که اون لندهور بچه نیست دوما اینکه مثل دخترا زده زیر گریه به من چه فقط کاری رو کردم که تو گفتی
+من بهت گفتم آبرو ریزی کنی؟
_گفتی خودم بهش بگم نظرم منفیه، خب منم گفتم
+غصه من اینه که حرف دل تو رو باید از زبون غریبه بشنوم
_نامرد دهن لق لااقل نذاشت صبح بشه بعد بگه
+پس راسته؟
آرام قفل را باز کردم و سرم را بیرون بردم. مادرم چشم غره ای به من رفت و در را هل داد آمد داخل اتاقم. سری در شلوغی اطرافمان چرخاند و گفت :
این نه متر جا چی داره که از صبح تا شب چپیدی اینجا؟
سرم را پایین انداختم و منتظر شدم برود سر اصل مطلب. دل توی دل دلم نبود که بفهمم آرش به مادرم چه گفته. اما مادرم هم منتظر بود خودم حرف بزنم مثل قاضی دادگاهی که منتظر آخرین دفاعیات متهم باشد تا حکم نهایی را صادر کند.
مادرم آرام دست گذاشت زیر چانه ام و سرم را به طرف خودش چرخاند و گفت:
+منو بابات با اینکه عقاید مختلفی داریم ولی تو یه چیز مشترکیم...
_نصیحت کردن
+خب اگه نخوای هیچ وقت حرف درستو بشنوی باید بری جایی که هیچکس دوستت نداشته باشه...وقتی برای کسی مهمی سعی میکنه کمکت کنه وگرنه...
_مامان میدونم نگرانمی و دوست داری خوشبخت بشم ولی واقعا آرش منو خوشبخت نمیکنه
+ حورا
_جانم
+اون پسره کیه؟
_کدوم پسره؟!
+همون که دوسش داری
خطوط نگاهمان بهم تلاقی کرد. هرچه سعی کردم نگاهم را از صداقت چشم هایش دور کنم، نشد. میترسیدم با گفتن حقیقت همه چیز پیش از ساختن ویران شود اما حالا که گنجینه دلم پیش غریبه باز شده بود، دیگر باید سفره ترمه قلبم را پیش مادرم پهن میکردم:
_میگم ولی مطمئنم مخالفی
+بگو شاید موافق باشم
_ایلیا
+ایلیا؟؟؟!!!! چطوری آخه؟
__اگه ایلیا پسرعموم نبود بازم این حرفو راجع بهش میزدی؟
+منکه هنوز چیزی نگفتم....حورا جان میدونم که ایلیا پسر خوب و پاکیه ولی...
_خوشتیپ و مهربونم هست
+پرروووو
لبخند من و مادرم در این کلام به هم پیوست. بعد از لحظه ای مادرم سری تکان داد و رو به چشمان منتظرم، گفت:
+با این همه من فکر نمی کنم بشه...شما اصلا شبیه هم نیستین...
_پس حتما شبیه آرش هستم!😐 ایلیا با بقیه خونواده ی بابا فرق داره...
+ اوه پسر سیاه سوخته ی عموت چه دلی هم از دخترم برده🙄
_ماماااان
+نگیری یامان
خندید. از ذوق منهم خندیدم. بغلش کردم و شانه اش را بوسیدم. در گوشم گفت:ولی باید زودتر بهم میگفتی.
به قلم؛ سین. کاف. غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجم بعد از اینکه درد و دلم با کسی که نمیدونم کی بود، تموم شد، از
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_ششم
این سه روز مثل برق و باد گذشت.
من و امیرعلی بیشتر اوقات حرم بودیم. نمیدونم چرا؟ ولی یه حس خاصی داشتم.
انگار الان یه دوست صمیمی پیدا کرده بودم. احساس آرامشی داشتم که وقتی با حرفای عمو مقایسه میکردم در تناقص کامل بود. راستش به حرفاش شک کرده بودم. چون احساسم یه چیز دیگه میگفت و حرفای عمو چیز دیگه ای!
حالا لحظه خداحافظی بود. یه غم خاصی تو دلم بود مثل وقتی که از یه دوست جدا میشی. نمیدونم چه حسی بود؟
برای چی بود؟
ولی یه حس غریبی نمیذاشت برم.
هه منی که تو این چند ساله اصلا امام رضا رو فراموش کردم و هر شناختی داشتم برای ده یازده سال پیش بود، حالا برام شده بود،یه دوست که درد دل باهاش برام سراسر آرامش بود.
اما حالا داشتم از این دوست صمیمی که دوستیش از جنس عشق بود،جدا میشدم.
رو به روی ضریح ایستادم.
-امام رضا! ممنون بابت همه چی.
بابت اینکه بهترین دوستم شدی.
بابت گوش دادن به درددلام.
کاش خیلی زود بازم بیام.
یه بار دیگه چشمم دوختم به اون ضریح نورانی. که تا قبل از اینکه بیام اینجا برام یه جای بی اهمیت و معمولی بود ولی حالا شده بود مرحم دردام.
زیر لب خداحافظی کردم و رفتم بیرون.
با مامان اینا دم سقاخونه قرار گذاشته بودیم . رفتم همه اومده بودن و منتظر من بودن. امیرعلی چشماش قرمز شده بود و معلوم بود حسابی گریه کرده. اما هنوز هم لبخند رو لبش بود. با دیدن من لبخندش پررنگ تر شد و گفت: قبول باشه آبجی خانم.
یه لبخند محو تحویلش دادم خب حوصله نداشتم اصلا. دلم نمیخواست برگردم. امیرعلی یه پارچه سبز گرفت طرفم.
امیرعلی: اینو یادگاری از اینجا نگه دار تبرک شدس.
_ امیر میدونی که من به تبرک و این چیزا اعتقاد ندارم.
امیرعلی: خواهری خوب منم گفتم یادگاری. نگفتم برای تبرک که.
یه لبخند زدم و گفتم: ممنون.
بابا: خوب دیگه بریم.
دوباره برگشتم و با غم به گنبد طلا نگاه کردم . دیگه باید بریم.... هی
.
.
.
.
.
با صدای امیرعلی چشامو باز کردم.
امیرعلی: خواهری پاشو. گوشیت داره زنگ میزنه.
_ کیه؟
امیرعلی: نمیدونم.
با دیدن اسم عمو ناخوداگاه لبخند زدم اما با یاد آوری اینکه اگه الان از حس خوبم براش بگم مسخره میکنه، لبخندم محو شد.
_ جونم؟
عمو_ سلام تانیا خانم. چه خبر؟ نرفتی اونجا چادری بشی برگردی که؟
_ عمو نفس بکش. نخیر چادری نشدم . شما چه خبر؟ زن عمو خوبه ؟
عمو: طلاق گرفتیم.
با صدای بلند که بیشتر به داد شبیه بود گفتم _ چی؟
یه دفعه مامان و امیرعلی و بابا با ترس برگشتن سمتم. اگه بابا زود به خودش نمیاومده بود، صددرصد تصادف کرده بودیم.
عمو: عههه. کر شدم. خوب طلاق گرفتیم دیگه. کلا تو این دو سه سال آخر دلم رو زده بود.
به زور تحملش میکردم .
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_پنجم سیترلینا بیتالو ـ ۱۸ ساله ـ اهل هلند «سیترلینا بیتالو» یک
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_ششم
بعد از بیرون رفتن آقای جلالی فرزانه رو کرد به من گفت: چیه ترسیدی فردا تنها بری خانمه انتحاری بزنه! گفتی منم بیام با هم بریم رو هوا؟؟
نگاهی بهش انداختم گفتم: اگه این خانومه انتحاری کن بود الان به صفوف بهشتیانشون در جهنم پیوسته بود! نه اینکه من و شما بریم ازش مصاحبه بگیریم!
فرزانه زد زیر خنده گفت: راست میگی... چند لحظه بعد سرش رو بالا آورد و گفت به نظرت اینا چه جوری عضو داعش میشن یعنی اینقدر آدم دارن توی کشورهای مختلف؟!
گفتم: اینطوری من متوجه شدم داعشی ها یه ارتش سایبری در فضای مجازی دارن که خیلیم فعاله! دقت کنی توی همین مقاله هم گفته بود اکثرا از طریق فضای مجازی جذب شدن!
فرزانه محکم زد پشت دستش و گفت: عه عه! من فکر میکردم اینا تفکراتشون کلا مثل انسانهای اولیه است پس از نسل قرن بیستم اَن! ارتش سایبری داعش فک کن عجب!
بعد هم رو کرد به من گفت: خداوکیلی من و تو که خبرنگاریم چقدر توی فضای مجازی فعالیت می کنیم! این همه آدم حسابی داریم تو کشورمون چند نفرشون تو فضای مجازی فعالن!
اصلا الان که خوب فکر میکنم به یه ارتش سایبری هم نیاز نیست یه چند تا دونشونم فعال باشن برا جذب ملت بسه با این میدونی که ما بهشون دادیم...
گفتم: منم قبول دارم کم کاریامون رو... ولی حالا تو خیلی حرص نخور بیشتر از فعالیت ارتش سایبری باید این ساده انگاری و ساده لوحی خانمها رو درست کرد آخه من نمیدم اصلا گیرم وعده زندگی مرفه هم به آدم بدن چطور می تونن دیدن هم چین قیافه های رو تحمل کنن ؟؟!
فرزانه با تأیید گفت: آره بخدا آدم زهره ترک میشه ! ما که عکسشون رو می بینم می ترسیم خدا به داد مجاهدانشون برسه! هر چند که اجرجهادشون رو همون لحظه اول دیدار، با دیدن رخ یار میگیرن....
بعد هم زد زیر خنده....
در حال جمع و جور کردن وسایلم شدم
گفتم از این ابیات نغزت فردا تو مصاحبه
نگیا!
راستی فرزانه وُیس رکوردر رو ندیدی هر چی میگردم نمی بینمش؟
گفت:وُیس برا چی میخوای؟
گفتم: تو خبر نگار نمی دونی وُیس برا چی میخوام برای ضبط صدا دیگه! فیلمبرداری که کنسل شد ضبط صدا که باید باشه!
گفت: این آدمی من می بینم صداشم نمیذاره ضبط بشه باور کن...
گفتم: وا برای چی؟ حالا تصویر یه چیزی صدا که دیگه موردی نداره!
گفت: چمیدونم؟ شاید بگه بعداً برام دردسر بشه اتهامی ...اعترافی ...
گفتم: می خوای بریم فقط احوالش رو بپرسیم نا سلامتی داریم میریم ازش مصاحبه بگیریم !
تصویر نه ! صدا نه! کات آقا، کات! اصلا ولش کن!
فرزانه گفت :من همینجوری گفتم حدس زدم! بعد هم دستش رو دراز کرد و تمام وزنش رو انداخت رو نوکه انگشتای پاش... از بالای قفسه وُیس رو آورد داد بهم و گفت: شایدم بذاره؟
#سیده_زهرا_بهادر
📚 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_پنجم🎬: بچه ها جلوی در آشپزخانه کز کرده بودند و روح الله به طرف فاطمه ر
.
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_ششم🎬:
فاطمه داخل اتاق شد و در را پشت سرش بست، حسین که اشک چشمانش با آب دماغش قاطی شده بود با دیدن مادر صدایش بدجور بلند شد.
فاطمه نگاهی به حسین انداخت، دلش نیامد این بچه بیش از این اذیت بشود، آغوشش را باز کرد و همانطور به طرفش می رفت گفت: مامانی عزیزم، گریه نکن،مامان ناراحت میشه!
حسین بینی اش را بالا کشید و با زبان شیرین کودکی و بریده بریده گفت: د...عوا...نکنید، من...میترسم.
فاطمه، حسین را محکم بغل کرد و گفت: منم از این خونه میترسم، منم از بابات میترسم، اصلا من از این دنیا میترسم و بعد موهای حسین را نوازش کرد و ادامه داد: می خوای بریم پارک؟
حسین با تکان دادن سرش جواب بله را داد.
فاطمه سریع به سمت کمد لباس داخل اتاق رفت و اولین مانتو و روسری که دم دستش بود پوشید و چادرش را روی سرش انداخت، کاپشن و کلاه حسین که همیشه روی دراور و آماده بود، به تن حسین کرد و از اتاق بیرون آمد.
روح الله و بچه ها که بی صدا هرکدام روی مبلی آبی رنگ با کمینه های طلایی نشسته بودند با ورود فاطمه به هال از جا برخواستند.
روح الله قدمی به طرف فاطمه برداشت، فاطمه با یک دستش حسین را بغل کرده بود و با دست دیگرش اشاره کرد و گفت: به خدا اگر جلوم را بگیری یا بخوای دنبالم راه بیافتی چنان جیغ و دادی بکشم که کل کارمندای زیر دستت و همسایه ها بفهمن که آقا چه دسته گلی به آب داده...
روح الله زیر لب لااله الاالله گفت و برگشت روی مبل نشست.
فاطمه از خانه بیرون آمد، بی هدف در خیابان های تبریز می گشت، شهری غریب که حتی یک دوست و آشنا و قوم و خویشی در آن نداشت.
نمی دانست چکار باید بکند که صدای ضعیف حسین بلند شد: اینجا یه پارک هست، همون که همیشه ما را میاری..
فاطمه بوسه ای از گونهٔ سرد حسین گرفت و با پشت دست، اشک هایی را که ناخواسته خودشان میریختند پاک کرد و به طرف پارک رفت، پارک به دلیل سردی هوا و بیماری کرونا خلوت تر از همیشه بود و روی اولین نیمکت سیمانی سبز رنگی که کنار وسایل بازی قرار داشت نشست.
حسین را پایین گذاشت و گفت: برو با وسائل بازی کن و اصلا حواسش نبود که حسین هیچ وقت تنهایی سوار وسایل نمیشود.
حسین که انگار حال مادر را درک میکرد و نمی خواست مزاحم خلوت مادر بشود، نگاهی به سنگریزه های زیر پایش کرد و خم شد و مشتی برداشت و خود را با پراندن سنگریزه ها سرگرم کرد.
فاطمه غرق فکرشد، یعنی کجای راه را اشتباه رفته بود؟! یعنی چه چیزی برای همسرش کم گذاشته بود که او به سمت شراره...با یادآوری نام شراره، لرزشی تمام بدنش را گرفت و زیر لب گفت: عجب مار خوش خط و خالی بود، من چه کارها براش نکردم و اون چقدر برام زبون میریخت و خودش را جای خواهرم جا میزد، درست یادش بود که چند بار با پدر و زن بابای روح الله به خاطر شراره درگیر شده بود، به طوریکه آنها، فاطمه را به دلیل حمایت از شراره از خانه خودشان بیرون انداخته بودند تا اینکه شوهر شراره مرد و مادر شراره به فاطمه زنگ زد و تاکید کرد دیگه با دخترش ارتباط نگیره،چون نمی خواست شراره با ارتباط با اقوام شوهر مرحومش یاد شوهرش بیافته و اذیت بشه و فاطمه هم سعی کرد کمتر با شراره ارتباط داشته باشه، گرچه خود شراره گهگاهی به فاطمه زنگ میزد و با روح الله هم صحبت می کرد اما فاطمه هیچ وقت به مخیله اش هم خطور نمی کرد که انتهای این ارتباط اینجور بشود...
فاطمه باید خوب فکر میکرد، باید تمرکز می کرد و بهترین راه را انتخاب می کرد..
اگر می خواست میدان را خالی کند و از روح الله جدا بشود، سرنوشت سه تا بچه اش چی میشد؟! مردم پشت سرش حرف میزدند...پدر و مادر و خانواده اش چه برخوردی می کردند؟!
باید عاقلانه تصمیم میگرفت،چرا که سرنوشت سه انسان دیگه به تصمیم او گره خورده بود.
اما هر چه بیشتر فکر می کرد، بیشتر به این نتیجه میرسید که یک کاسه ای زیر نیم کاسه شراره هست، فاطمه مطمئن بود از قضیه اجازه نامه ازدواج هیچ وقت با هیچ کس و حتی شراره حرف نزده، پس اون از کجا میدونست؟ اون از کجا از انباری خانه فاطمه خبر داشت؟!
فاطمه دستش را مشت کرد و روی پاهایش کوبید و گفت: باید این زن را از زندگی خودم و بچه هام حذف کنم، روح الله گفت که صیغه اش کرده، پس میتونه راحت صیغه را باطل کنه...آره بهترین راه همینه...منم به کسی نمی گم که روح الله همچی کاری کرده..
در همین حین صدای حسین و باد سردی که به صورتش خورد فاطمه را به خود آورد: مامان! من سرمام هست، میشه بریم خونه؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•📚•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب 🇮🇷
رمان«تجسم شیطان۲» #قسمت_پنجم 🎬: شراره و زرقاط با هم راهی شدند و شراره دقیقا نمی دانست کجا میروند، ا
#رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_ششم 🎬:
زرقاط با اشاره به کلید برق، چند لامپ با نورهای خیلی ضعیف که بیشتر به چراغ خواب شباهت داشتند را روشن کرد و در این لحظه شراره متوجه زیرزمین بزرگی شد که در انجا بودند، زیر زمینی که کف و دیوارهای آن با سنگ سیاه پوشیده شده بود، فضایی که شباهت به سالنی بزرگ داشت که تک و توک وسیله ای داخلش چیده بودند، چند مبل سیاهرنگ یک نفره و یخچال کوچکی به رنگ سیاه و کمی آنطرف تر دری کوچک که احتمالا سرویس بهداشتی این سالن بود، گویی همه چیز در اینجا میبایست سیاه باشد اما چیزی که توجه شراره را بیشتر از همه به خود جلب کرد، تختخوابی که با پتوی سیاه پوشیده شده بود که درست در وسط این فضا قرار داشت و با کمی دقت می شد فهمید که دایره ای بزرگ با اشکال عجیب و غریب برسنگ های کف زیر زمین نقش بسته بود که این تخت درست وسط دایره قرار داشت و شراره کاملا میفهمید که این دایره با اشکالش طلسمی شیطانی ست.
زرقاط که شراره را محو فضای پیش رویش می دید، خنده بلندی کرد و گفت: چت شده دختر؟! دوباره محو اینجا شدی؟!
شراره لبخندی زد و گفت: این خونه خیلی اسرار آمیزه و هر جاش را که نگاه می کنیم آدم را به نوعی به هیجان میاره
زرقاط به طرف یخچال کوچک رفت و همانطور که بطری نوشیدنی را از داخل یخچال بیرون می اورد به مبل ها اشاره کرد تا شراره بنشیند، شراره روی یکی از مبل ها نشست، زرقاط دو جام کبود رنگ از روی میز عسلی بین دو مبل برداشت و از نوشیدنی دستش داخل جام ها ریخت و گفت: قبل از شروع کار باید چند جام بنوشی،البته لازم نیست من چیزی بخورم اما من برای سلامتی تو فقط یه نصف جام می خورم و با این حرف جام رابه لبهایش نزدیک کرد و یک نفس سرکشید، شراره جام دستش را بالا آورد، از بوی ترشیدگی آن کاملا متوجه شد که نوعی مسکرات است که باید نوشید ، انگار با خوردن نجاسات باید مجلس را شروع می کرد.
جام دوم و سوم هم سر کشید، چشمانش در فضای نیمه تاریک زیر زمین دو دو میزد که زرقاط به طرفش آمد، دست او را گرفت و به سمت تخت برد، شراره روی تخت نشست و زرقاط در کنارش ، دست چپ شراره را در دست گرفت و با ماژیک سیاه رنگی که در دست داشت مشغول کشیدن چیزی روی کف دست شراره شد.
شراره که انگار سرش پر از باد بود و فقط میخواست بخوابد با بی حالی به زرقاط چشم دوخت و با لحن کشداری گفت: چ..چکار میکنی؟! من خوابمه..
زرقاط همانطور که سرش پایین بود گفت: صبر کن الان تموم میشه...
بعد از لحظاتی زرقاط کارش تمام شد نگاهی به شراره که انگار در این عالم نبود انداخت و گفت: کف دستت طلسم استخدام ملکه عینه را کشیدم، تو قرار نیست کار آنچنانی کنی، فقط دستت را مشت کن و زیر سرت بگذار و روی آن بخواب، هر وقت ملکه عینه را حس کردی و پیشت آمد، از پله ها بیا بالا، من توی همون اتاق رؤیایی منتظرت هستم .
زرقاط با زدن این حرف از جایش بلند شد به سمت پله هایی که از آنجا وارد زیر زمین شده بودند رفت و قبل از اینکه بالا برود لامپ های کم سوی زیر زمین را خاموش کرد.
شراره درحالیکه دست مشت شده اش را زیر سرش می گذاشت روی تخت خوابید...خیلی سریع به خواب رفت، به طوریکه بیننده فکر می کرد او مرده است ...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
#تجسمشیطان
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان❤️ ... #قسمت_پنجم آوین تنها تو تخت اش خواب بود.... بالاسرش رفت
#داستانک
#داستان_کوتاه
بـا من بمان❤️ ...
#قسمت_ششم
مادرها رفتن بالای سر بچه شون....
من توان راه رفتن نداشتم.اینکه امروزم دکتر بگه باید بازم مهمان بیمارستان باشی ، برام سنگین بود.....
دکتر نوبت به نوبت بالای سر نوزادان میرفت.بچه های بیچاره.چه قدر معصوم بودن،چه قدر محیط غمگین بود....
اخی اون دختره چه بامزه اس....لپ هاش آویزونه...اون نوزاد چه پاهای خوشگلی داره....چطور چشمم رو،روی همه کس بسته بودم.طفلک های معصوم....
نوبت آوین بود....پرستار جواب آزمایش و اکو قلب رو نشون دکتر داد.یه سری اطلاعات پزشکی رد و بدل کردن....همه چشمشون به من بود.من چشمم به دکتر...
برگشت سمت من....بی اختیار اشکهام میریخت.
گفت:"اشک خوشحالیه دیگه خانم ساغری؟شما می تونید امروز آوین رو ببرید خونه....آزمایش ها نرمال شدن...
یه سوراخ روی قلبش داره که پیش بینی مون اینه که بسته میشه خودش....فقط هر سه ماه چکاپ لازم داره.پیش متخصص قلب نوزادان،دکتر فتحی،البته سعی کنید تا شش ماهگی،هر ماه تحت نظر باشه....دارویی هم نداره.فقط مراقبت از خودتون و آوین...."
دکتر رفت سراغ نوزاد بعدی....
من رفتم بالا سر بچه ام....بیدار بود و تو تخت تقلا میکرد.بهش شیر دادم.برای اولین بار با تمام امید....امید به بودن...
به زندگی....
زنگ زدم به امیر....
"میتونی بیای دنبال من و #امیررضا....
لطفا مانتو مشکی ام رو هم بیار.....
به مامانت بگو ،نذرش قبول شد....
امیررضا داره میاد خونه.....بیا....بیا تا برات بگم تو چند ساعت چی شد...."
گریه امون نمیداد تا حرفی بزنم...
اون #معجزه برای نجات امیررضا نبود....
بلکه برای نجات من بود....
نجات از دنیایی که برای خودم ساختم.
اون صدای شکستن، دنیای من رو ساخت....
باورم نمیشد....این امتحان فقط برای من بود...برای اینکه به خودم بیام...
تا من برگردم به آغوش امن خدا....
به حرم #امام_رضا....
اینجا برام حکم بهشت رو داره...
امیر تو این صحن اولین بار ایستاد...
راه رفت...
حرف زد و حالا مشغول بازی ....
🔚پایان
🖌نویسنده : مریم حق گو
✾࿐༅ https://eitaa.com/hejabuni