#دستم_را_بگیر_آقاجان
🍃سلام #آقای_من
سلامی با کوله باری از شرمساری😔
#نیمهی_شعبان شد و من برای ولادت مهربانترین بابای دنیا دست و دلم خالی است...😔
دلم کمتر از در و دیوار شهر برای میلادت مایه گذاشت!
⚡️زنگار گناه، لوح سفید قلبم را هر روز سیاه تر کرده و جایی برای #مهدوی بودن باقی نگذاشته ...
💠با تمام وجود ندای «أین المضطر الذی یجاب اذا دعا(۱)» سر میدهم ...
🍂 #آقای_غریبم ...
شرم بر من که مولایم غریب باشد و منِ به ظاهر #شیعه، کاری برای غربتش نکرده باشم ...
فرق من با آنها که سالها مولایمان علی"علیهالسلام" را خانه نشین کردند چیست؟!
نکند صاحب من هم در این دوران صبر کند در حالی که «... و فی العین قذی و فی الحلق شجی(۲)»😰
🌗آن شبها آقایمان به همراه یاورش زهرای مرضیه به در خانهی مهاجر و انصار میرفت برای طلب نصرت اما
من چه⁉️
در خانهی چ کسی را برای دعوت به یاری تو کوباندم؟ چند نفر را به تو وصل کردم؟
شرمنده ام #امیر_دلها😔😭...
١- فرازی از دعای ندبه
٢-نهج البلاغه، خطبه ۳
#تولیدی
🎓 دانشگاه حجاب 🎓
🌺 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 🌺
#معرفی_کتاب 📚
📖 عنوان : فروغ ولایت
(تاریخ تحلیلی زندگانی حضرت علی ع )
✍ نویسنده: آیت الله سبحانی
گردآورنده: مرتضی شفیعی شکیب
ناشر: انتشارات صحیفه
سال چاپ: 1376
نوبت چاپ: 5
💟 موضوع کلی: توضیحی درمورد فضایل اخلاقی ، سیره ی حکومتی ، سیاسی و سیره ی شخصی امام علی (ع) و خلافت ایشان.
🔹کتاب “فروغ ولایت” از جمله آثاری است که به بررسی #تاریخ_زندگی پر ماجرا و پر فراز و نشیب #امام_علی_ع می پردازد.🍃
🔸نویسنده، عمر شریف حضرت را به پنج بخش: 👇
1⃣ ولادت تا بعثت حضرت رسول
2⃣ بعثت تا هجرت
3⃣ هجرت تا رحلت پیامبر خدا
4⃣ رحلت پیامبر تا خلافت
5⃣ خلافت تا شهادت، تقسیم کرده.
🔹هرچه به بخش پایانی عمر حضرت نزدیک تر می شویم #جریانات_تاریخی با جزئیات بیشتری توضیح داده شده اند.
🔸نویسنده محترم، با #تسلط به تاریخ و بهره گیری از #منابع دست اول #شیعه و #سنی، وجوه مختلف وقایع تاریخی دوران حیات امام (ع) را به طور #دقیق مورد بررسی قرار داده است.✅
🔹مطالعه این کتاب که به روشی مو شکافانه و #تحلیلی ولی به زبان #ساده زندگینامه حضرت علی (ع) را به تصویر کشیده می تواند برای علاقه مندان به تاریخ اسلام بسیار مفید باشد.
🔸در این پنج فصل علاوه بر زندگی عادی حضرت راجب #دانش فراوان ، فضیلت ها ، #معجزات ، کرامات و #قضاوت های حیرت آور و.. حضرت نیز صحبت شده.😍😇
#تولیدی
🎓 دانشگاه حجاب 🎓
🌺 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 🌺
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#رهیافته #تولد_دوباره #انقلاب_خمینی 👇🌸👇🌸👇
بسم رب شهدا🌹
امام خمینی(ره) جایگاه خاصی در زندگی من و خانوادهام دارد چون مسیر زندگی ما با حرفی از امام(ره) که در یک برنامه رادیویی پخش میشد عوض شده ...✨
اولین کسی که مذهب #شیعه را به ما معرفی کرد پدرم بود.
وقتی ۱۳ سالم بود، پدرم یک روز به خانه آمد و نماز خواند، اما شکل نمازش عوض شده بود !! بعد از نماز ما را در اتاقش جمع کرد و گفت که او شیعه شده است و نحوه شناخت این راه و تحقیقاتش را برای ما توضیح داد💬
البته من خودم شاهد نیمی از این تحقیقات بودم ...
پدرم گفت: «زمان انقلاب، سن جوانیام بود، یک شب رادیو گوش میدادم، صدای یک پیرمرد پخش شد و بعد ترجمهاش کردند؛
آن پیرمرد با صدایی سرشار از #عزت و #شجاعت حرفی مختصر اما پرمحتوا زد: "ما #خدا را داریم"✌️
و خبرنگار میگفت: خمینی با #ظلم میجنگد ... 👊
شعارهای امام(ره) مانند شعار امام حسین(ع) در مقابل ظلم و ذلت بود "هیهات من الذله"✊
بعد از شنیدن حرف امام چند دقیقه بیاختیار نشستم ... و فکر کردم که چطور فقط یک مرد در کل جهان در برابر ظلم اینگونه میایستد؟!🤔
این جای #تحقیق داشت ...! »
تحقیقات پدرم بیش از ۱۰ سال طول کشید ...
نتیجه تحقیقات و لطف خدا ما را به این راه عظیم رساند... 😌
در نوجوانی با مکتب اهل بیت(ع) آشنا شدم و با راهنماییهای پدرم و تحقیقاتی که خودم نیز انجام دادم این راه را انتخاب کردم✅☺️
اکنون خدا را شاکر هستم که این #راه_عظیم را با این #مرد_عزیز؛ امام خمینی(ره) شناختم💚
شما فکر نکنید که امام(ره) تنها در ایران #انقلاب کرد، بلکه انقلاب او در تک تک دلهای جویای حقیقت رخ داد، از دل یک سیاستمدار تا دل یک خانم خانهدار ...💞
رحمت خدا بر روح پاکت روحالله🌺
✍"فاطمه سایوز" از ترکیه
#تولیدی
🎓 دانشگاه حجاب 🎓
🌸 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 🌸
📚 #معرفی_کتاب
📖 رویای نیمه شب
📝نویسنده: حجت الاسلام مظفر سالاری
🖇ناشر: کتابستان معرفت
🔆درباره ی کتاب:
🔸 #رویای_نیمه_شب یک اثر #عاشقانه با زمینه ای بسیار خاص از مذهبه که حکایت از دلدادگی جوانی پاک سیرت از #اهل_سنت به دختری #شیعه مذهب داره که در راه وصال با موانع و اتفاقات تلخ و شیرین مواجه میشه.
🔸حاکم شهر با سرکوب شیعیان و ایجاد نفرت بین طوائف سنی و شیعه سعی در تثبیت جایگاه خودش داره. اما سعه صدر مردم شهر تا حد زیادی از این فتنه جلوگیری میکنه☺️
شیعیان زیادی دستگیر میشن تا این که نوبت به پدر دختر میرسه 😱
تو یک قدمی مرگ بود که ...
💯تو همین لحظه اصلی ترین اتفاق داستان میافته، اتفاقی که یه دگرگونی اعتقادی تو شهر ایجاد میکنه ...
📬جهت سفارش کتاب می توانید به
کانال زیر در ایتا 👇
@ketabresan 📚
یا به آی دی زیر مراجعه کنید👇
@sefaresh_ketab
🌸 @hejabuni I دانشگاه حجاب 🎓
📚🔮📚🔮📚
🔮📚🔮📚
📚🔮📚
🔮📚
📚
#معرفی_کتاب
📚 #کیمیاگر
📖 ۱۳۶ صفحه
✒️نویسنده : #رضا_مصطفوی
🔖انتشارات : عهد مانا
💠خدا انسان را از خاک آفرید؛
و به او گفت: خاک با کیمیا طلا می شود!
و از آن روز انسان در جست و جوی کیمیا است...
.
💠یونس از بصره تا بغداد را پیاده طی کرده تا به علم کیمیا برسد، حالا اما به او گفته اند این مسیر را اشتباه آمده و کیمیایی در کار نیست مگر اینکه به قصر هارون برود و نورا خادمه امام صادق (علیه السلام) را آنجا لو بدهد...😔
.
⬅️اگر به دنبال یک دوره اثبات حقانیت #شیعه با زبانی روان و جذاب هستید، توصیه ما این است که این کتاب را از دست ندهید...😉
#کتاب_مذهبی #غدیر
#کتاب_خوب_بخوانیم
🌸 @hejabuni I دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🔴به روز باشیم این شخص احمد باطبیه همونی که ۸۸ شعار میداد نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران و در همو
🔴 به روز باشیم
👈جریان شیرازی خطرناکتر از جریان حجتیه
🔹#جریان_شیرازی امروز با شاخصه هایی شناخته می شود که مهمترین آنها موارد ذیل هستند: تاکید بر مطرح ساختن مسائل اختلافی میان #شیعه و #سنی در تریبون های علنی مانند: ولایت بلافصل حضرت امیر، شهادت حضرت زهرا، لعن و سب بزرگان اهل سنت از خلفا و برخی صحابه گرفته تا برخی از امهات مومنین، تاکید ویژه بر بزرگداشت شعائر حسینی در انواع روش های مرسوم و غیر مرسوم آن چون: قمه زنی، زنجیر تیغی زنی، راه رفتن روی خار، راه رفتن روی آتش، مخالفت با جمهوری اسلامی ایران و اعتقاد به ظالمانه بودن نظام حاکم در ایران و نیز اظهار دشمنی با شخص رهبری و نیز اظهار مخالفت با مناسبت هایی چون هفته وحدت و ... .
🔸 در این میان توجه به این نکته حایز اهمیت است که بسیاری جریان شیرازی را با #جریان_انجمن_حجتیه به دلیل مواضع آن با نظام جمهوری اسلامی ایران یکی می دانند حال آنکه این دو جریان در یک موضوع اساسی و بنیادی اختلاف نظر دارند و آن «تشکیل حکومت اسلامی» است. به استناد مواضع «سید محمد» و نیز برخی مواضع «سید صادق» اختلاف این جریان با نظام جمهوری اسلامی ایران نه بر سر اصل و اساس که بر سر نحوه و چگونگی حکومت است. این اختلاف نظر را می توان در مواضع شبکه صوت العتره (فدک سابق) #یاسر_الحبیب ـ وابسته به شیرازی ها ـ و شبکه اهل بیت حسن اللهیاری ـ وابسته به جریان انجمن حجتیه ـ به خوبی مشاهده کرد. این دو هرچند در دشمنی با نظام جمهوری اسلامی ایران همسو و هم جهت هستند لکن یاسرالحبیب ضمن اظهار اعتقاد به ولایت فقیه مشکل را در مصداق این ولایت و شخص رهبری عنوان می کند در حالی که #اللهیاری از اصل و اساس شکل گیری حکومت اسلامی در زمان غیبت را انحراف و اشتباه می داند.
❗️ به همین دلیل این جریان هرچند تا کنون نتوانسته بصورت رسمی در داخل کشور فعالیتی گسترده داشته باشد و مخاطبین را جذب کند لکن بصورت غیرمستقیم و غیرملموس و تحت پوشش #شعائر_حسینی در میان طیف مذهبی جامعه در حال گسترش است؛از سوی دیگر نیز این جریان در خارج از کشور به مدد شبکه های ماهواره ای شیعی که به راه انداخته است و نیز حمایت های مالی از سوی برخی تجار ایرانی و عرب توانسته است در بدنه شیعیان #نفوذ کنند. به گونه ای که حتی در برخی کشورهایی که شیعه اقلیت محض به شمار می آید نفوذ، این جریان منجر به انشقاق شیعیان مذکور به دو گروه شیرازی و انقلابی شده است.
📝حوزه سکولار- آنتی روباه
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
👌یادم باشد
که
#اربعین روز ناله بر غم های زینب از فراق حسین ع ست😭
مبادا فراقم از #کربلا ،باعث شود
غم خود را بر غم #زینب س،بزرگتر کنم😔
اصلا شاید رزق امسالم
از فراق و دوری،
درک روضه ی زنده ی زینب س باشد‼️
منتظر برکتِ این رزق هستم که
عمری باقی باشد
تا نسل #شیعه
بامعرفت به دیدار سفینه النجاه در اربعین ۱۴۰۰ و سالهای بعد برود✅
کافی ست که آقا جان آمین گفته باشد🤲
#یا_مهدی عج💚❤️🖤
#پروفايل ویژه اربعین
#تولیدی_کامل
#دلتنگی
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب
#معرفی_کتاب📚
📔عنوان: رویای نیمه شب
✍نویسنده: حجت الاسلام مظفر سالاری
📑ناشر: کتابستان معرفت
درباره ی کتاب:👇
🔸رویای نیمه شب، یک اثر #عاشقانه با زمینه ای بسیار خاص از مذهبه که حکایت از دلدادگی جوانی پاک سیرت از #اهل_سنت به دختری #شیعه مذهب داره که در راه وصال با موانع و اتفاقات تلخ و شیرین مواجه میشه
🔸حاکم شهر با سرکوب شیعیان و ایجاد نفرت بین طوائف سنی و شیعه سعی در تثبیت جایگاه خودش داره. اما سعه صدر مردم شهر تا حد زیادی از این فتنه جلوگیری میکنه
شیعیان زیادی دستگیر میشن تا این که نوبت به پدر دختر میرسه
تو یک قدمی مرگ بود که ...
تو همین لحظه، اصلی ترین اتفاق داستان میوفته، اتفاقی که یک دگرگونی اعتقادی تو شهر ایجاد میکنه ...☘
📬جهت سفارش کتاب می توانید به
کانال زیر در ایتا 👇
@ketabresan 📚
یا به آی دی زیر مراجعه کنید👇
@sefaresh_ketab
🏴 @hejabuni I دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجم 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مرد
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_ششم
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💠 او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💠 نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
💠 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💠 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💠 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_یکم 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف ا
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_دوم
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :«برو اون پشت! زود باش!»
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
💠 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
💠 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، #ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود.
موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز #فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر #زندگی برایم ارزش نداشت.
موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر #شیطانی داعشی شوم.
💠 پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش #عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر میشدم.
شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_چهارم 💠 چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این #معجزه جانم به لب
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_پنجم
💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! بهخدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
💠 تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»
و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
💠 ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»
💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
💠 از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
💠 مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓