⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
190 ستاره سهیل
تعادل نصفه و نیمه اش را حفظ کرد تا روی پا بایستد. زمین زیر پایش سر می خورد. چشمان پف کرده اش را به زحمت چرخاند. تصاویر برایش تار و روشن می شدند. مثل دوربینی که لنزش کثیف شده باشد.
چهره مبهمی از مینو و گیلاد در ردیف صندلی های قهوهای دید.
نگاه مضطربش را دزدید. صحنه قیامت برایش برپا شده بود. نگاه سنگین مینو و میلاد را پشت سرش حس میکرد.
قاضی داشت حرف میزد
-جلسه رسیدگی به...
تمرکز نداشت. پیشانیاش را به کف دست عرق کرده اش تکیه داد.
صدای نفس هایش با جو سنگین دادگاه روی قلبش سنگینی میکرد.
سرش را بالا آورد. دوباره حالت تهوع داشت.
به مامور کنارش گفت:« وکیلم... بگین... بیاد...»
یکی از مامور ها بلند شد و به طرف خانمی رفت که مانتو شلوار سرمه ای پوشیده بود.
دلش میخواست سر برگرداند و عمویش را بین صندلی ها پیدا کند. اما سرش روی گردنش سنگینی میکرد. مدام کلمه اعدام در گوشش می پیچید.
وکیل کنارش نشست. سرش را جلو آورد.
_چیزی میخواستی بگی؟
به التماس افتاد.
_تو رو خدا... بگین
به نفس نفس افتاد.
_اول پرونده... من...
قلبش بدون توقف میزد.
خانم وکیل کنار قاضی رفت و چیزی در گوشش زمزمه کرد. متوجه نشد قاضی سر تکان داد یا نه!
سرش را بین دستانش گرفت. پاهایش توی دمپایی آبی بی حس شده بود.
@tooba_banoo
🌸
@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓