دانشگاه حجاب 🇮🇷
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 195 ستاره سهیل داشت دف می‌زد. وسط حلقه ای نشسته بود و دستش را با ریتم روی دف حرکت می‌داد.
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 196 ستاره سهیل بعد از آن کابوس وحشتناک، حالش بدتر شده بود. مدام تب و لرز میکرد و زیر پتو به خودش می پیچید. دکتر که بالای سرش آمد، دانه های درشت عرق پیشانی اش را خیس کرده بود. تبش بالاست... مسکن تزریقی... صدای دکتر را شنید ولی نمی توانست چشمانش را باز کند. _دکتر حالش خیلی بده؟ صدا برایش آشنا بود. یادش نمی آمد کجا شنیده. _با دارو بهتر میشه... _خدا خیرتون بده دکتر... یه کاری بکنین کی داشت برای سلامتی‌اش چانه می‌زد؟ مگر زنده ماندنش برای کسی مهم بود! چه کسی را داشت. چشمانش را به سختی باز کرد. پرده اشک، اجازه دیدن تصاویر را نمی داد. چشمانش داغ بود. می‌سوخت. صدای ناله های خودش به گوشش می رسید. صدای باز و بسته شدن در، دوباره نگرانی صدای آشنا را شنید. _من پاشویه ‌اش می کنم تو برو ثریا! پیشانی اش خنک شد. خنک تر. باز هم خنک تر. کسی صدایش می زد. _ستاره... حالت بهتره؟ پلک زد. چشمانش دیگر نمی سوزد ولی مثل لولای در با هر پلک زدن قژ قژ می‌کرد. زبان خشکش را تکان داد. _آب ... لیوانی به لبهایش خورد. گلویش نرم تر شد. چشمانش را کاملا باز کرد. دختری با مقنعه ای مشکی و جلیقه ای سفید آبی کنارش نشسته بود. ذهنش به کار افتاد. می‌شناختش. _فِ... فِرِ...شته.... فرشته اشک هایش را با دستمال پارچه ای سفید پاک کرد. _خوبی ستاره؟ از صدای گرفته‌اش مشخص بود که دیشب را گریه کرده. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓