دانشگاه حجاب 🇮🇷
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان 205ستاره سهیل ستاره روی میز خم شد. دستش را زیر چانه اش گذاشت. _خب بحرین چه ارزشی د
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 206ستاره سهیل ستاره خنده تلخی کرد. _بعد از اینکه یه همچین اتفاقی برات بیفته، دیگه مسخره نیست. ترسناکه! فرشته بدون توجه به حرف ستاره ادامه داد: 《حالا این موافقت نامه تاریخی شده بهانه برای بعضی کشورا که ادعا کنن این جزیره مال اوناست》... بعضی وقتا فکر می کنم اگه امام اون زمان نبود، شاه کل کشور رو می داد به این و اون، الانم بچه هاش میخواستن پادشاه یه بخش از یه روستا باشند بعد به حرف خودش خندید. ستاره ولی توی فکر بود و لبخند زورکی زد. انگشتانش را در هم حلقه کرد. _ فرشته تو گفتی به خاطر ندونستن تاریخ ضربه خوردی؟ درست شنیدم؟ یا اثر این قرص هاست. خنده روی لب های فرشته ماسید، نگاهش را پایین کشید. _ آره ... همینو گفتم ... _ ولی من اصلا فکر نمی‌کنم تو آزارت به مورچه هم رسیده باشه! فرشته نخندید، ساکت شد. _ببخشید ... ناراحتت کردم؟ چشمان فرشته را دید که لحظه به لحظه تر می‌شدند. با پشت شستش اشکش را گرفت. _ نه عزیزم! چه حرفیه؟ ... خب هر کسی یه گذشته ای داره ... یادته کتاب دالان بهشتو بهت دادم؟ _ اوهوم _ زندگی من یه چیزی شبیه این داستانه ... ستاره وسط حرفش پرید ... _ تو چه هزینه ای دادی؟ فرشته بغض کرده جواب داد. _عشقمو از دست دادم! _چی؟ متوجه نمی‌شم ... یعنی چی؟ ... یعنی صابر ... ببخشید آقا صابر، عشقت نیست؟ فرشته چهره اش به لبخندی باز شد. اون که جونمه، منظورم نامزدمه. @tooba_banoo ✍🏻 ف.سادات‌ {طوبی} 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓