#یادآوری
سالها قبل روزی که خبر بازگشت پیکر شهدای تفحص شده در خبرها اومده بود، در مجلسی زنانه بودم که یه خانم گفت:
چرا این استخوان ها رو میارن تا داغ خانواده هاشون تازه بشه؟
بذارن همون جا بمونن!
با شنیدن حرفش، خیلی ناراحت شدم، یه لحظه تموم چشم انتظاری مادرم از ذهنم گذشت...
واسه کشاورزان، بچه علاوه بر وجه عاطفی؛ حکم کمک کارو براشون داره، علی الخصوص که بچه اولشونم باشه!
داداشم با این که چندان سن و سالی نداشت؛ ولی خیلی خوب از ما مراقبت میکرد. او علاوه بر این که در کار کشاورزی، کمکی بزرگ واسه پدر بود، جذب سپاه هم شد و هنوز چند ماهی از ورودش به سپاه نگذشته بود که راهی ماموریت مناطق جنگی شد.
چندین ماه از ماموریتش گذشت و در این مدت، یکی دو نوبت به مرخصی اومد تا این که خبر شهادتش اومد، دردناکتر این که، گفته شد مفقودالاثر شده. شنیدن این خبر، خیلی واسه مادرم سخت بود!
یادم میاد نیمه های شب بیدار میشد و میرفت دروازه حیاط رو وا می کرد و میگفت: نجفقلی پشت در هست...!
همسر جوان ۱٧ ساله اش که بچه ای دو ساله از داداش شهیدم داشت، زن داداش دیگه ام شد!
یکی از روزا خبر رسید که اُسرا دارن آزاد میشن! این خبرِ بسیار خوشحال کننده، اونوقت واسه خانواده، تبدیل به بُهت شد که برخی اطرافیان و بستگان گفتن که ما اسم نجفقلی رو از رادیو شنیدیم که اسیره و با بقیه اسرا آزاد میشه!
به پدر و مادرم خیلی سخت میگذشت که زنِ داداشم، الان زنِ داداش دیگه ام هست!
من که اون زمان درکی روشن از احوال پدر و مادر نداشتم؛ با ذوق و شوق، خونه رو تمیز کردم و منتظر اومدن داداشم بودم، داداشی که موقع رفتن به جبهه و خداحافظی؛ حتی خجالت می کشیدم باهاش روبوسی کنم!
اسرا اومدن... اما! خبری از داداشم نشد، چند ماه که گذشت، دوباره همچنان امیدِ خبری از بقایای پیکرش بود که تسکین مون می داد.
خانواده هشت سال رو با این امید و انتظار کُشنده ی از رسیدن خبری از بازگشت پیکر داداش گذروندن.
در سال هشتم بود که خبر رسید که پیکر شهیدمون به همراه شهدایی دیگه که بتازگی تفحص شدن، به شهرمون خواهد رسید. اون وقت بود که دیگه آن چشم انتظاریها و بیدار شدنهای نیمه شب مادرم تموم شده بود و یه قرار و آرامش نسبی به سراغ خانواده اومد.
* * *
یهو به خودم اومدم متوجه شدم در مجلس هستم و تموم این خاطرات در کسری از ثانیه از خاطرم گذشته؛ یاد حرف اون خانم افتادم، بهش گفتم: اگه از درد انتظار مادرای شهدای مفقودالاثر خبر داشتی، این حرفو نمی زدی!
بله! امثال ایشون قطعاً درکی روشن از انتظار جانکاهِ پایان ناپذیر خانواده های شهدای مفقودالاثر ندارن وگرنه در اظهارنظرهاشون، بیشتر دقت می کردن!
اگرچه مادرم، بالاخره انتظارش سر اومد و با در آغوش گرفتن بقایای پیکر مطهر داداشم، کمی تسکین خاطر یافت، اما چه بسا مادرایی که با این انتظار فرساینده، به رحمت خدا پیوستن!
روحشون شاد و با حضرت زینب کبری(س) محشور باد! 🌷
✍ سکینه پاسندی؛ خواهر پاسدار شهید نجفقلی پاسندی
#امنیت_اتفاقی_نیست
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872