_ زهرا جان! اینجا جلوی مردم، آخه چه کاریه عزیزم. بهت قول میدم زود برگردم. مراقب نی‌نی‌مون باش پسر من مادر قدرتمند می‌خواد. به او خیره شد. لبخندی زد وگفت:«حالا کی گفته پسره؟» باز هم حرف‌های علی آبی روی آتش دلش ریخت. _ من می‌دونم پسره, اسمش رو بذار حسین _علی؟؟ من اسمشو بذارم!؟ چشمه‌ی اشکش دوباره جوشید. دل‌جویانه کمی چادر زهرا را جلوتر روی پیشانی‌اش کشید؛ تا حلقه‌ی موی‌اش رابپوشاند. _شما هم که بانو جان اشکتون مدام جاریه. اسمش رو می‌ذاریم حسین،خوبه؟ چادرش را مرتب کرد. از کیف‌اش تکه کاغذی که روی آن آیت الکرسی و چهارقل نوشته بود، بیرون آورد. به او داد و گفت:« اینو همرات داشته باش. ازت محافظت می‌کنه.» لبخند زد. ردیف دندان‌های سفید و مرتب‌اش از زیر انبوه محاسن پیدا شدند. تمام محبت‌اش را درچشم‌هایش ریخت. دست‌ به دستش داد و گفت:« اینقدر منو لوس نکن. من آفت نمی‌زنم.» _جدی باش علی. بزار دلم آروم بگیره. _ باشه زهرا جان. کاغذ را بوسید. توی جیب لباس‌اش روی قلب‌اش گذاشت. _ مراقب خودت باش. عمو سیفی بنده خدا رو معطل نکنیم. کاسبه و باید بره مغازه. خدا رو خوش نمیاد. چندقدم به طرف عمو سیفی رفت. برگشت به زهرا نگاه کرد و گفت:« سفارش نکنم زهرا جان, جون تو و جون بچه، مراقب خودت باش. من زود میام.» منتظر جواب نماند. دست در دست عمو سیفی چند کلامی آهسته با او صحبت کرد. زهرا سوار ماشین شد. ملتمسانه رو به او گفت :«منتظرتم زود بیا. زیر قولت نزنی.» جواب علی را نشنید. ماشین پرسر و صدا و با سرعت از او دور شد. تا اخرین لحظه از شیشه عقب به قامت چون سرو‌ اش نگاه کرد. صدای بلند شکستن چیزی، زهرا را از دنیای خیال بیرون آورد. دست‌ روی قلب‌اش گذاشت. هراسان به اطراف نگاه کرد. گوشه‌ی ایوان کبوتری زخمی کنار پنجره شکسته، افتاده بود. با عجله به طرفش رفت. آن را از روی زمین برداشت و به آشپزخانه برد. کمی آب به کبوتر داد. بال‌اش خونی بود. با دستمال نم‌دار تمیزش کرد. _کجا میری با این عجله؟ شیشه پنجره رو ندیدی ؟ خدا چشم به این خوشگلی برای چی بهت داده آخه. پرنده بی حال بود. چشم‌هایش بسته شد. کف سبد خالی سیب زمینی پارچه‌ای انداخت وکبوتر را توی آن گذاشت. بدجور زخمی شده بود. دلش ریش شد. از نوک‌اش خون بیرون می‌آمد. امیدی به زنده ماندن‌اش نداشت. جنین‌اش در شکم‌ بی‌تابی می‌کرد. آمدن‌اش نزدیک بود. دلش برای دیدن حسین و علی بی قراری می‌کرد. بارها در خیال خود حسین را در آغوش علی دیده بود. چه تصویر زیبا و رویای شیرینی. برنج را دم گذاشت. جلوی آینه رفت. دستی به سر و روی‌اش کشید. چقدر ساعت انتظار کند می‌گذشت و کش می‌آمد. صدای زنگ در، توی ساختمان پیچید. شادی چون خون توی رگ‌هایش جاری شد. مطمینا مسافرش بود. به طرف حیاط دوید. از بوته گل سرخ داخل باغچه گلی چید. خاری به انگشت‌اش رفت. به عادت همیشه ان‌را طرف دهانش برد و مکید. سال‌ها پیش موقع برداشت گل، از علی یاد گرفته بود. به طرف در دوید. ناگهان مردد کنار در ایستاد. به یاد حرف علی افتاد که می‌گفت:« زهرا جان تو که نمی‌دونی پشت در کیه. چادرت رو سرت کن.» به سمت نرده برگشت. چادر به سر کرد و به طرف در رفت. نفس عمیقی کشید. در را باز کرد. نگاهش از روی پوتین‌ها آرام بالا آمد. تمام شوق‌اش را در چشم‌هایش ریخت و به صورتش نگاه کرد. چشم‌ها برایش غریبه بودند. گل از دستش افتاد. لبخند روی لب‌اش ماسید. زود چادرش را جلو کشید. عمو سیفی با یک بسیجی جلوی در بودند. زمان ایستاد. نگاهش روی دست‌های مرد ثابت ماند. ساک علی در دست او چه می‌کرد. کمرش خم شد. دست روی شکم‌اش گذاشت. چون سنگ سفت شده بود. نگاهی به سر کوچه انداخت. شاید علی کمی عقب مانده باشد. عمو حیدر به طرف‌شان می‌آمد. زهرا به عمو سیفی نگاه کرد و گفت:« پس علی کو؟ ساکش دست شما چیکار می‌کنه؟» عمو حیدر با صدای بلندی گفت:«زهرا جان دخترم, صبر کن برات نوبرونه گرفتم.» صدای عمو حیدر را شنید. جوابی نداد. به چشم‌های عمو سیفی زل زده و ملتمسانه از او جواب سوال‌اش را می‌خواست؛ اما او رنگ به چهره نداشت. زهرا به یاد روزی افتاد که عمو سیفی پیکر گلگون جوانش را درآغوش گرفته بود. آن‌روز هم مثل امروز شانه هایش می‌لرزید. درمیان هق هق هایش نالید:« زهرا جان صبور باش دخترم, علی به آرزوش رسید.» مات و مبهوت به آن‌ها نگاه کرد. با ناباوری سر تکان داد. امکان نداشت قول داده بود، برگردد. نگاهش قفل دست‌های عمو حیدر شد، جلوی خانه‌شان رسیده بود. پلاستیک خرید نوبرانه از دست‌اش افتاد و خرمالوها پخش زمین شدند. دنیا پیش چشم زهرا سیاه شد. دست‌ روی شکم‌اش گذاشت. خیسی زیادی در پاهایش حس کرد و آرام نالید:«مردم به فریادم برسید.» سکوت کوچه با زجه جگر خراش زهرا درهم شکسته شد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹