داستان: سهم نویسنده: مینا پدر نماز میخواند. مرد کناری‌اش نیم خیز شد ،دستش را بالا آورد و فریاد زد؛سفره را ازینجا پهن کنین. ترس نرسیدن غذا را داشت پسرک سفره یکبار مصرف را اورد از همان ردیفی که مرد اشاره میکرد شروع به کشیدن کرد مرد به رکوع رفت. پسر سفره را از روی مهر عبور داد. مرد دست زیر سفره ای که پهن شده بود کرد. مهرش را بیرون کشید و سجده کرد. غذا سفره را رنگین کرد. مرد نمازش تمام شد.مرد کناری قاشق اخر غذایش را بلعید.مرد سجده کرد و شکرش را بلند گفت. ظرف غذایش را برداشت و رفت. او سهمش را از مجلس گرفت و رفت. @herfeyedastan