eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
476 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
144 ویدیو
91 فایل
کانال عمومی حرفه‌ی هنر راه ارتباطی: @zisabet
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده: الهه نودهی شرکت‌کننده بیست و چهارم به یاد سردار شهید والامقام حبیب الله رحیمی‌خواه در خواب قاصد‌ک‌های سپید تو را می‌بینم . و پرپر شدنت را چون شقایقی آتشین به تصویر می‌کشم. تو ترنم لحظه‌های گم شده‌ی من هستی که در غروب نبودنت به افق‌های دور‌دست زل زده‌اند. تو همان شعر تازه‌ای که بر زبان عشق جاری می‌شود. کدامین الماس از خط چشمانت گذر کرده است که سالهاست از حیرت گذرش باز مانده‌اند دهان الماس‌ها تو خواستی پروانه وار با بال‌وپر احساس در سجدگاه نرگس‌و یاس نظاره‌گر خورشید عشق باشی تا از هرنفست به عشق شکوفه‌های غزل متولد شوند. و امروز در ساعت سه و ربع خواهم آمد در میان کاروان های شهیدان به دنبال تو می‌گردم. تا شاید پلاکی خسته را در آغوش بگیرم که سینه‌ی سردش گرمای عشق تو را چشید. وقتی دی ان آی وجودت در کالبدش حک شد. و‌ با شاخه ای رز قرمز مهمانش کنم @herfeyedastan ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🎁 این متن مخصوص و جایزه‌دار "حرفه‌داستان" نوشته شده. ❎️ کپی بدون ذکر نام نویسنده و کانال ممنوع است. 🧕 نام کاربری جهت ارسال متن کوتاه با استفاده از سه کلمه: رُز قرمز، تولد، ساعت سه و ربع @zisabet
نویسنده: عاطفه زینلی شرکت‌کننده بیست و پنجم متن ۱ اولین قطره باران روی صورتش چکید. هنوز یازده شاخه از گل‌هایش مانده بود. به ساعت وسط چهارراه نگاه کرد. سه و ربع بود. دوست داشت زودتر گل‌هایش را بفروشد تا با پول آن برای تولد مادرش هدیه‌ای بخرد. کم کم باران شدت می‌گرفت. عابرین و ماشین‌ها بی‌اعتنا از کنارش می‌گذشتند. پسرک دستفروش از آن سوی خیابان برایش دست تکان داد. او را قبلا هم دیده بود. پسر از روی چرخ ویلچر با صدای بلند پرسید شاخه‌ای چند می‌فروشی؟ دخترک به سمت پسر دوید و جواب داد: همش با هم ۱۰۰ تا. پسر پول را کف دست دختر گذاشت و گل‌ها را گرفت. یک شاخه رز قرمز را از میانشان بیرون کشید و آن را به دختر داد. - این یکی برای خودته؛ هدیه‌ی روز دختر. @herfeyedastan ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🎁 این متن مخصوص و جایزه‌دار "حرفه‌داستان" نوشته شده. ❎️ کپی بدون ذکر نام نویسنده و کانال ممنوع است. 🧕 نام کاربری جهت ارسال متن کوتاه با استفاده از سه کلمه: رُز قرمز، تولد، ساعت سه و ربع @zisabet
نویسنده: عاطفه زینلی شرکت‌کننده بیست و پنجم متن ۲ به دسته‌ گل رز قرمز توی دستانش نگاهی کرد. هنوز هم کمی تردید داشت. همه‌ی دلخوری‌ها از مهمانی تولد اشکانه شروع شده بود. از آن موقع یک سال می‌گذشت. در این مدت یک بار هم او را ندیده بود. اما حالا او داشت به یک جای دور می‌رفت. این را از اشکانه شنیده بود. شاید این می‌توانست آخرین دیدار باشد. تا فرودگاه راهی نمانده بود. اما ترافیک سنگین مانع از حرکت ماشین می‌شد. از راننده ساعت را پرسید. سه و ربع؛ یعنی وقت زیادی برایش نمانده بود. با دستپاچگی کرایه را پرداخت کرد و از ‌ماشین پیاده شد. از بین ماشین‌ها می‌دوید و دعا می‌کرد ای کاش به موقع برسد. به سالن فرودگاه که رسید به نفس نفس افتاده بود. چشمش به خروجی پروازهای خارجی که افتاد ناخودآگاه لبخندی تمام صورتش را پر کرد. اشکانه و لیلا به سمتش می‌دویدند. @herfeyedastan ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🎁 این متن مخصوص و جایزه‌دار "حرفه‌داستان" نوشته شده. ❎️ کپی بدون ذکر نام نویسنده و کانال ممنوع است. 🧕 نام کاربری جهت ارسال متن کوتاه با استفاده از سه کلمه: رُز قرمز، تولد، ساعت سه و ربع @zisabet
نویسنده: فاطمه سادات زارع شرکت‌کننده بیست و ششم رز قرمز طلایی توی دست طلافروش، آویزان از زنجیر طلایی، تاب می‌خورد و در دل رز، چیزی زیر و رو می‌شد و حسرتی توی دلش می‌نشست. نور روی صفحه‌ی شفاف ساعت طلای توی ویترین مثل خنجر توی چشم رز بود و عقربه‌های ساعت، مثل پتک زمان را توی سرش می‌کوبیدند در دلش دلهره ساعت سه و ربع بود و عقربه ها عجله داشتند تا برسند و باج‌‌گیری که حرفش دوتا نمی‌شد. صدای خنده‌های زن و شوهر جوان و چانه زدن سرقیمت آویز طلا توی سرش زنگ می‌زد رز انگار خودش را می‌دید که زیر نگاه کنجکاو غریبه‌ها فروخته می‌شد. حلقه اش را هزار بار دور انگشتش چرخانده بود. و روی نوک پاهایش بالا و پائین می‌رفت. فکر می‌کرد قرار است از همه این زندگی همین هاله سفید رنگ زیر حلقه روی دستش بماند. چرا باید با این لباس‌ها عکس می‌گرفت چرا باید امسال تولد دونفره می‌گرفتند چرا باید گوشی‌اش گم می‌شد. صدای موج برداشتن حلقه روی ویترین شیشه ای، سر طلا فروش و مشتری‌ها را به سمتش چرخاند بهت چند جفت نگاه نگذاشت اشک توی چشمانش سرازیر شود. زبانش قفل شده بود خیره نگاه‌شان می‌کرد صدای زنگ موبایل ساده‌اش را که شنید دلش از جا کنده شد روی ردیف صندلی های کنار طلا فروشی شل شد نگاهش راخیره کرد توی کیف، با شنیدن یک جمله از پشت گوشی، حلقه‌اش را از روی ویترین قاپید و تولد، گل رز و ساعت سه و ربع را فراموش کرد. _ خانم نگران نباشید دستگیر شد! @herfeyedastan 🎁 این متن مخصوص و جایزه‌دار "حرفه‌داستان" نوشته شده. ❎️ کپی بدون ذکر نام نویسنده و کانال ممنوع است.
نویسنده: مهناز ولی‌زاده شرکت‌کننده بیست و هفتم به تک گل رز توی گلدان نگاه کردم هنوز خیلی مانده بود که پژمرده بشود. همیشه زمان دیرتر یا زودتر از آنچه به آن می‌نگری، می‌گذرد! دستی روی پیشانی میز کشیدم؛ لامپ مطالعه‌ام را خاموش کردم و خود را مانند پری به آغوش معطر رختخواب سپردم. در حالی که چشم به ماه خجالتی و چند تک ستاره‌ای که چون سواران تنک بودند داشتم، تا گردن زبر پتوی سبزآبیم فرو رفتم؛ مثل غواصی که در یک اقیانوس آرام و خنک در حین دلگرمی رها می‌شود. نگاهی به ساعت تولدم انداختم. ساعت سه و ربع، به وقت تولد در مسیر بهار! تا طلوعی دیگر خیلی مانده بود. لبخند شیرینی زدم و پلک‌هایم را به خدا سپردم. @herfeyedastan ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🎁 این متن مخصوص و جایزه‌دار "حرفه‌داستان" نوشته شده. ❎️ کپی بدون ذکر نام نویسنده و کانال ممنوع است. 🧕 نام کاربری جهت ارسال متن کوتاه با استفاده از سه کلمه: رُز قرمز، تولد، ساعت سه و ربع @zisabet
نویسنده: فاطمه اقبالی شرکت‌کننده بیست و هشتم ساعت سه و ربع باید آنجا باشم. کمی زودتر میروم. کمی بیشتر می مانم. با یک شاخه گل رز.. به یاد آن شب که رفته بودم تا به همه چیز پایان دهم. نمیدانم از کجا پیدایش شد. چهره جا افتاده با موهایی که در قسمت های جلو سر سفید شده بودند. گفت پل برای عبور است و پایان نیست. حالا که تا اینجا آمده ای از پل عبور کن. زندگی همیش یک جور نیست‌ بالا و پایین دارد. گفتم گوشم پر این حرف‌هاست. زندگی دیگر برایم معنا ندارد. گفت بگذر از این پل بگذر. سال دیگه بیا همینجا. قول میدم که حالت جور دیگری باشه. حالا ده سال است هر سال می آیم بالای پل خوب تماشا می کنم و باور دارم که پل برای عبور است، پایان نیست. گاهی کسی را می بینم که آمده تا پایانش را اینجا رقم بزند، به او هم می گویم اینجا پایان نیست. اینجا محل عبور است. اینجا محل تولد دوباره است. @herfeyedastan ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🎁 این متن مخصوص و جایزه‌دار "حرفه‌داستان" نوشته شده. ❎️ کپی بدون ذکر نام نویسنده و کانال ممنوع است. 🧕 نام کاربری جهت ارسال متن کوتاه با استفاده از سه کلمه: رُز قرمز، تولد، ساعت سه و ربع @zisabet
نویسنده: فاطمه رضایی شرکت‌کننده بیست و نهم چشمان سیاهش را دوخته بود به رز قرمز توی گلدان روی میز.ساعت دقیقا سه و ربع بود.دوسال پیش در همین کافه درست روی همین صندلی منتظرش نشسته بود تا بیاید و تولدش را جشن بگیرد.یک رز قرمز در دست داشت، انگشتر زمرد زیبا داخل جعبه ای شیک و قرمز مخملی جای گرفته بود و منتظر بود تا او بیاید و روی انگشتان باریک و سفیدش بنشاند.اما همه چیز در یک لحظه عوض شد.صدای ترمز ماشین ،جیغ یک زن ، هیاهوی آدمهای توی کافه و تمام. @herfeyedastan ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🎁 این متن مخصوص و جایزه‌دار "حرفه‌داستان" نوشته شده. ❎️ کپی بدون ذکر نام نویسنده و کانال ممنوع است. 🧕 نام کاربری جهت ارسال متن کوتاه با استفاده از سه کلمه: رُز قرمز، تولد، ساعت سه و ربع @zisabet
نویسنده: احمد خادمی شرکت‌کننده سی‌ام دیگر کلافه شده است. هرچه خیابان را دید می‌زند، مغازه‌ای پیدا نمی‌کند. پشت چراغ قرمز می‌ایستد. پسربچه‌ای به شیشه می‌زند. نگاهی به او می‌اندازد و بی اعتنا بر می‌گردد و جلو را نگاه می‌کند. پسر بچه دوباره به شیشه می‌زند. با عصبانیت شیشه را پایین می‌کشد. پسربچه با نگاهی مظلومانه دست‌هایش را بالا می‌آورد و می‌گوید: _ خانوم گل نمی‌خواید؟ نگاهی به سر و وضع او می‌اندازد و می‌گوید: _گل رز قرمز نداری؟ _نه خانوم. گل گله فرقی نداره اصل نیته! نگاهی به ساعت ماشین می‌‌اندازد که از ساعت سه و ربع گذشته‌ ا‌ست. می‌ترسد به ترافیک بخورد و مغازه‌ی گل فروشی پیدا نکند. روبه به پسر بچه می‌گوید: _چند شاخه از اون قشنگاشون بده. پسر بچه لبخند می‌زند و می‌گوید: _برا نامزدتون می‌خواید؟ ریحانه لبخند می‌زند و از کیفش پول بیرون می‌آورد و به او می‌دهد. کیک تولد را با احتیاط از ماشین بیرون می‌آورد و گل‌ها را روی آن می‌گذارد. محسن را از دور می‌بیند. مثل همیشه لبخند از روی لبانش محو نمی‌شود. روبروی محسن می‌ایستد. کیک تولد را جلویش می‌گذارد. لبخند می‌زند و می‌گوید: _سلام. تولدت مبارک. دیدی هیچ وقت یادم نمیره! شمعها را روشن می‌کند. صدایی او را به خودش می‌آورد. برمی‌گردد. _خانوم خیر امواتت یه ذره از اون کیک به من میدی؟ گرسنه‌‌م چند روز چیزی نخوردم. ریحانه برمی‌گردد دوباره نگاهی به عکس سنگ قبر محسن می‌‌اندازد که به او زل زده‌است. خم می‌شود و شمعها را فوت می‌کند. @herfeyedastan 🎁 این متن مخصوص و جایزه‌دار "حرفه‌داستان" نوشته شده. ❎️ کپی ممنوع
تنهایی ساکت بود ، شجاعت قبل از شروع جلسه میدانست که تنها قرار نیست حرفی بزند ، خشم با ابرو های گره کرده خطاب به شجاعت گفت : من دائم پیش ادم هام ، اونا عرضه هیچ کاری رو ندارن ، دائم خودشون رو به این درو اون در میزنن تا چاره ای پیدا کنن که از عصبانیت دور بشن ، اما نمی دونن که به محض عصبی شدنشون میوفتن توی دام من . شجاعت میدانست که این ماجرای همیشگی خشم است ، نا امید کردن احساس ها برای مقابله نکردن با حس تضادشان ، شادی تمام مدت با لبخند به همه ی ماجرا ها گوش میداد ،چند لحظه ای که گذشت شجاعت با نگاه به شادی فهماند که باید تعریف کند ، شادی همیشه پایان جلسه بود زیرا میدانست که با ماجرای نیمروز او جلسه با لبخند تمام حس ها به پایان می رسد ، شادی لبخند زنان گفت : امروز یکی دیگه از آدما متولد شد ، قلب پدرش پر بود از شادی ، مادرش لحظه ای لبخند رو فراموش نکرد ، و جالب تر  اینکه خواهر کوچولوش داشت براش شعر میخوند ، اون یه شعر معمولی نبود ، اون صدای شادی بخش قلبش بود ، احساس ها با لبخند به شادی نگاه میکردند، شجاعت مثل همیشه جمله پایانی را گفت: احساس ها امید دارند و امید سر چشمه همه ی احساس هاست ، بدانید که من آغاز امیدم و امید پایان شما ، تا جلسه بعد بدرود . ساعت لحظه ای ایستاد ، احساس ها به خواب رفتند تا صبحشان را با ماجرای دیگر آغاز کنند ، ماجرا هایی که نامشان همان زندگی انسان هاست ... @herfeyedastan
عنوان داستان: آرتین نویسنده: فریبا کریمی مدیر گروه ادبی زیرگنبد شیراز آرتین تنها برگشت - بابا قراربود بریم خرید ،آمدیم شاهچراغ ! -بله عزیزم. ،زیارت میکنیم. نماز میخونم بعد میریم خرید عروسی -بابا. برای عروسی. اجی برام کت و شلوار میخری -انشااله میخرم -بابا من میتونم. دوستم آرش برای عروسی دعوت کنم - باشه بابا. دعوتش کن -بابا تو خیلی خوبی ، ... صدای گلوله ،فریاد ووو بابا خودش را سپر کرد روی آرتین انداخت - بابا تو خیلی مهربونی آرتین تنها از بیمارستان مرخص شد. @herfeyedastan
داستان: شولی و چهارلوز نویسنده: فاطمه سادات زارع داشت یزدی بودنمان به باد می‌رفت که خدا به دادمان رسید! از نشانه‌های یزدی بودن چند چیز است که این چیزها روی هم یک یزدی اصیل را پدید می‌آورد. اول، چایی نبات؛ یکی از داروهای اساسی و اصیل خانگی که با انداختن نبات در لیوان تا پر شدن آن و سپس پر کردن جاهای خالی با چای صورت می‌پذیرد. این یکی به مدد گرانی شکر چمدان بسته و دست قهوه یزدی را که شیرینی اش بر تلخی آن می‌چربد را گرفته و راهی شدند و در راه چهار لوز و پنج لوز و قطاب و پشمک را هم صدا زدند و حاجی حاجی مکه. از این که بگذریم رایحه هل؛ -همان دانه سبزهای خوشبو هم که در شیرینی و قهوه یزدی خودی نشان می‌داد- به واسطه گرانی دوتاپا نداشته، دوتا بال را از نمی‌دانم کی و کِی گرفت و پر زد و رفت که رفت و رفتیم دوم؛ سر شولی¬خوری و دورهمی‌هایِ در همسایگی‌مان یا روضه‌های خانگی، که این کرونا آمد و درش را تخته کرد و البته یک آبی هم سر شیرینی‌های حاجی خلیفه ریخت که کسی جرات خریدن را نه تنها به واسطه گرانی که با همین ادا اطوارهای بهداشتی‌اش نداشت. سوم؛ کوچه های آشتی کنان را که آسفالت کردند و دوچرخه هایش را یک باک بنزین اضافه کردند و اسمش را موتور گذاشتند هوا را خراب کردند و جان جوان مردم را بی ارزش. چهارم؛ قنات‌ که با تکنولوژی حفر چاه عمیق گلاویز است و قناعت هم دارد با چشم و هم چشمی های علاوه‌تر توی سرمی‌زند و در هرچه عروسی است را بسته‌! البته تا اینجا هستم بپرسم چند تا قوری باید جهاز بدهند نه اصلا یک چیز دیگر کتری¬قوری و چای‌ساز و سماوربرقی و گازی کافی است یا منقل و کتریِ مسی هم باید بدهند تا عرضم تمام شود بی زحمت شما بفرمائید که مهم است و فراموش می‌شود و مایه خواریِ عروس پیش خانواده داماد! داشتیم کلا موجودیتمان را از دست می‌دادیم که دست‌مریزاد، چهارتا بچه‌ی نانِ حلال‌خور، واکسن ساختند و نجات‌مان دادند کاش واکسنِ مسائل فرهنگی و اقتصادیمان را هم بسازند تا در این بهار به اصل خود باز گردیم. دستشان درد نکند لااقل حالا قدر هم را بهتر می‌دانیم و رفت و آمدها بیشتر شده و عجب در بهار شولی می‌چسبد. @herfeyedastan
داستان: خودم را برایم پس فرستاد نویسنده: هما ایران‌پور دبیر انجمن ادبی قرن نو شیراز از من پنهان کرده بود اما اواخر دو ماهی که از خواستگاریم می گذشت فهمیدم سیگاری قهاری است و من به هر دودی آلرژی داشتم. هیچ کس حتی خودش هم نفهمید، چقدر سخت بود عصر روزی که با خواهر کوچکم در خانه تنها بودیم، جانم به لبم رسید تا به او بگویم «_ هر چقدر فکر می کنم ما دو تا به درد هم نمی خوریم» و او پاکت اداری تمبرهایی را که برای کلکسیونم آورده بود برداشت و رفت. مدام چشم انتظار بودم تماس بگیرد و علت را جویا شود و بعد بابت پنهان کاریش عذر خواهی کند و بگوید «_ فقط بخاطر زندگی کردن با تو، سیگار کشیدن را ترک می کنم» اما چند روز بعد، عکس های مراسم بله برون را پس فرستاد ،خیلی درد آور بود، چطور توانسته بود فقط مرا از میان فامیل شاد و خندان قیچی کند، من ها را بیندازد توی کسیه فریزر، سرش را گره کور بزند و خودم را برای خودم پس بفرستد. عکس های چیده شده را که توی کسیه گره خورده دیدم داشتم خفه می شدم، خودش بود، حمله تنفسی و بعد از آن، تنگی نفسی به سراغم آمد که برای همیشه در سینه ام لانه کرد و من دیگر هرگز او را ندیدم.. @herfeyedastan
داستان: چند تا چراغ روشنه؟ نویسنده: فرانک انصاری ستاره ای داشت پایین می‌آمد. حتمی از آنهایی بود که دیگر جایی آن بالا نداشت. تا محمود گفته بود از فردا نرو سر کار ، ایستاده بودم جلوی پنجره باز اتاق خواب. بغض کوچکی توی گلویم راه میرفت و رفته رفته قلنبه میشد. یادم افتاد که به چه زحمتی بعد مدتها گشتن اینجا و آنجا توی شرکتی  کار پیدا کرده بودم. اما حالا فقط به خاطر غیرتی شدن آقا باید کار را   می‌بوسیدم و کنار می‌گذاشتم و مثل گذشته می‌نشستم کنج خانه. اشک کوچکی بی سرو صدا از گوشه چشمهایم سرید روی صورتم و همزمان نسیم روی صورتم ضرب گرفت. آه کشیدم و گفتم: چه خوبه آدم کسی رو داشته باشه که حرفشو گوش کنه. گاهی وقتها لازمه. این را عمدا بلند گفتم که بشنود.محمود دراز کشیده بود روی تخت و داشت به سقف نگاه می‌کرد. اوهومی کرد و پرسید: اون بیرون چند تا چراغ روشنه؟ نگاهم روی ساعتی که عقربه‌هایش از یک آویزان بود گذشت و رسید به سمت آپارتمان روبروی پنجره اتاق خواب. هنوز چراغ چند خانه روشن بود و پنجره‌ها بسته. با خودم گفتم: این طوری میخواد حرفشو از دلم دربیاره. موهایم را که دور انگشتم پیچیده بودم، بیرون آورده و برگشتم سمت محمود. هزار تا حرف آماده کرده بودن و حالا میخواستم دق دلی‌ام را سرش خالی کنم. اما محمود پتو را پیچیده بود دور تا دور خودش و مثل بچه ی کوچکی خواب بود. پوفی کردم و دوباره زل زدم به آسمان. با خودم گفتم کاش اون ستاره مال من بود. نسیم خنکی موهای لختم را نوازش کرد. بچه که بودم شنیده بودم می‌گفتند اگه یه شهاب سنگ دیدی  که داره میاد پایین یه آرزو بکن که حتما برآورده میشه. اما من خیلی وقت بود که  آرزو نکرده  بودم. دستم را به شیشه سرد پنجره کشیدم و توی دلم آرزو کردم: کاش همه یه گوش دربست برای شنیدن حرف همدیگر داشتند! @herfeyedastan
داستان: معجزه نویسنده: ملیحه جوریزی مدتی میشد که دیگر پرستوی سابق نبود بارها دوستش مریم به او تذکر داده بود که در زندگی باید اول توکل داشت به خداوند وبعد هم الگو گرفت از پیامبر و خاندانش وتوسل جست به انها که واسطه ای باشند تا کارها بهترو سریع تر انجام شود .اما پرستو گوشش به این حرفها بدهکار نبود و میگفت .همین که دلت پاک باشد وبه خدا اعتقاد داشته باشی .کفایت میکند .اما چند ماه پیش که هر دو با هم بر سر همین مسایل بحث میکردند پرستو گفت .اصلا پیامبران و امامان متعلق به 1400سال پیش هستند و به دوره ی ما ربطی ندارند .من هم به این چیزها اعتقادی ندارم .مریم با ناراحتی رو به او کرد وگفت خیلی برایت متاسفم پرستو .تو از وقتی با این دوستان به ظاهر متمدن و روشن فکر میگردی وپای این شبکه های ماهواره ای مینشینی رفتارت تغییر کرده و افکارت شیطانی شده اند .حالا کارت به جایی رسیده است که باورهایت را زیر پا میگذاری و حرفهای بی ربط میزنی تو ریشه ات را فراموش کرده ای .یادت رفته است که از چه خانواده ای هستی .ولی بدان بهتر است حرفی نزنی که شرمنده ی خودت و وجدانت باشی .امیدوارم که هیچگاه مشکلی برایت به وجود نیاید اگر هم پیش امد و خدا و پیامبر را با تمام وجود صدا زدی به یاد امروز باش .فقط امید وارم ان روز دیر نشده باشد .پرستو با یاد اوری ان روز دلش اتش گرفت .او همانطور که نفس در سینه حبس شده بود و نگاهش ثانیه ها را میشمرد همچنان چشم به ساعت روی دیوار دوخته بود وبا تمام وجود خداوند وپیامبر را صدا میزد و منتظر بود درب اتا.ق عمل گشوده شود پدرش را دوباره زنده ببیند .صحنه ی تصادف دیشب همچنان مقابل چشمانش بود .در راهروی بیمارستان دوباره بی تابانه شروع به قدم زدن کرد و اشک از چشمانش سرازیر بود .یک لحظه با صدای مهربان پرستاری به خود امد .خانم رضایی نگران نباشید .مرگ و زندگی دست خداست .بهتر است شما هم این قدر بی تابی نکنید .پرستو ملتمسانه پرسید تو رو خدا وضعیت پدرم چه طور است .پرستار گفت هیچ تغییری نکرده است .هنوز توی کما هستند .اما شما امیدتان به خدا باشد .ما هم تمام تلاش خود را میکنیم .الابذکر الله تطمئن القلوب ....تنها با یاد خدا دلها ارام میگیرد .ان گاه از جیبش تسبیحی بیرون اورد وبه پرستو داد و گفت ....در این جور مواقع خوب است انسان ارام باشد وذکر بگوید .به هر حال هر چه خدا بخواهد همان میشود .پرستو با حرفهای ان پرستار ارام گرفت ومشغول صلوات فرستادن شد .نزدیک اذان صبح بود دوباره پرستو به یاد حرفهای مریم افتاد و همه چیز در ذهنش تداعی شد .از خودش خجالت میکشید که ایمان وباورهایش این قدر سست شده بودند .دوباره شروع به گریه کردن نمود اما این بار برای ایمان تضعیف شده ی خودش و سخن های ناروایی که بر زبان اورده بود.ان لحظه تنها سرش را به اسمان برد و گفت ......خدایا تو را به حق رسولت مرا ببخش ودوباره پدرم را به من برگردان .قول میدهم از این به بعد مراقب ایمانم باشم و همانی شوم که تو میخواهی .هنوز حرفش تمام نشده بود که درب اتاق عمل باز شد وهمان پرستار بیرون امد .با دیدن او زانو های پرستو سست شدند و یارای رفتن نداشتند .او تنها چشم به دهان پرستار دوخته بود .پرستار که حالش را دید جلو امد و گفت ... مشتلق خانم رضایی .تبریک میگویم .پدرتان به هوش امد .من که گفتم ذکر دلتان را آرام میکند . @herfeyedastan
داستان: نوستالژی نویسنده: سیده ناهید موسوی تو همون محله قدیمی ِپرشورو نشاط ما دقیقا نبش خیابون دوم بود. مغازه‌ای کهنه تقریبا ده متری با دَر فلزی و کرکره زنگ زده، که نور آفتاب بصورت مورب فضای اون جا رو روشن کرده بود، پنکه آبی رنگ کوچیک دستی که بیشتر شبیه فرفره بود به این طرف و اون طرف می‌چرخید و ذرات گردوخاک روی سطح اشیاء رو در هوا معلق می‌کرد. خیلی ساده و با کمترین امکانات اما با صفا، انواع لوازم تحریر، کاغذ کادو و مقوا، گچ رنگی، پولک رنگی، خودکار و پاکن بو دار، گواش رنگی و مدادشمعی، خمیربازی وخیلی چیزهای دیگه موجودی اون مغازه بود. خلاصه پاتوق همه دوستان بعد از تعطیلی مدرسه بود. _می‌دونی امروز که کیفت رو باز کردی بوی خوبی به دماغم زد، خیلی خیلی خوشبو بود. _باید هم خوشبو باشه از عمو جوشکار پاک کن و خودکار بودار خریدم، خیلی خاصن نه؟! بعد مدرسه بازم خرید دارم بیا با هم بریم. عمو جوشکار، پیرمردی لاغر اندام با ریش های سفید مهربون و با حوصله اما ویژگی خاصی داشت که به اون معروف بود، منصف و ارزون فروش.بر خلاف دیگر نوشت افزارهای محله که بسیار شیک با ویترین های جذابشون کوچیک و بزرگ رو مجذوب خود می کردند.ولی از لحاظ کیفیت و قیمت زمین تا آسمون با عمو جوشکار فرق داشتند. برای ما اما عمو جوشکار و لوازم تحریرش چیز دیگری بود. انگاری که مهره مار داشته این‌قدر عزیز و پرطرفدار.اون هفته ظهرانه بودیم اما وسطای ظهر هوا کم کم روبه تاریکی رفت. وحشتی میان دانش آموزای مدرسه حاکم شد، رعد و برقی با صدای دلخراش که با شنیدنش جیغ و داد دخترا به هوا می‌رفت. بارون شدیدی راه افتاد، سیلی غیر منتظره اون روز کل شهر رو فراگرفت.حیاط مدرسه غرق آب بود و تنها ما گیروگرفتار نبودیم حتی خونوادهای ما نه راه پیش داشتند و نه راه پس. _نورا دستمو محکم بگیر و نترس... _نه نه نمی‌تونم، صبر کن بزار منتظر مامان بشیم من خیلی میترسم! همون موقع من و خواهرم با کلی ترس و دلهره مثل موش آب کشیده سعی کردیم آروم و با احتیاط از پیاده روهای اطراف خیابون به سمت خونه حرکت کنیم. گودال‌های خیابون پُر آب و ناپدید شده بودن. قطرهای بارون روی سر و صورتون می‌چکید و با اشک هامون یکی شد لباس‌ و کفش‌ها که پُر آب شدند راه رفتن و قدم برداشتن رو سخت‌تر کردند. مسیر هر روز ما رَد شدن از کنار مغازه عموجوشکار بود ای کاش اون صحنه رو نمی‌دیدم، مغازه که دقیقا انتهای سراشیبی بود تا نیمه پُر از آب و گل شده، عمو جوشکار بنده خدا هم سعی می‌کرد هرطور شده جلوی آب رو بگیرد اما سیل اون روز با شدت و خروشی که به خود گرفته بود تصمیم نداشت به کسی رحم کند. هوا تاریک تر شد و از سرما دندونامون به هم می‌خورد، سعی می‌کردیم انگشتای یخ زدمون رو جلوی لرزش لب و‌ دندونامون بگیریم. مانتو شلوارای خیسی که به تن‌مان چسبیده بودند، اوضاع رو بدتر کردند.دلم همش پیش دفتر کتاب‌هام بود که عین خمیر له شدند. بقالی سر راه کمی در ارتفاع بنا شده بود. مرد جوان بقالی که دلش به حالمون سوخت پتویی دور ما پیچاند وکمی در مغازه نشستیم.آسمون آروم و بارون بند اومد غروب شد و ما دوان دوان به خونه رسیدیم. با گریه و وضعی آشفته، سراسیمه بغل مامان پریدیم و یک‌صدا با هم گفتیم _مامان چرا نیومدی دنبالمون آخه... _تا نیمهِ راه اومدم حتی دمپایی هامو آب برد، پیرزنی دَر خونش ایستاده بود که اصرار کرد ادامه ندهم و تا مدرسه نیایم. ی جفت دمپایی قهوه‌ای بهم داد و گفت برگرد خونتون ،این سیل به کسی رحم نمیکنه.خداروشکر که الان سالم هستید دلم هزارجا رفت. خاطره تلخی که اون هفته واسه ما و اهالی شهر رقم خورد به هیچ وجه فراموش شدنی نیست. اما من دلم تنها واسه عموجوشکار می‌سوخت. فقط اون مغازه رو از دار دنیا داشت که سیل ویرانگر غرق در آبش کرد و رفت. @herfeyedastan
داستان: بغض نویسنده: لیلا مرادپور قدم هایش را آرام آرام به سوی کافه برمیداشت تماس سعید این بار معمولی نبود هم صدای زنگ گوشی طوردیگری شده بود هم دلش ناخودآگاه فرومیریخت سعید آدم متفاوتی بود،گاهی پراز شیطنت وگاهی تاچند روز بی محلی میکرد سرش رابلند کرد به درب کافه رسید کیفش را از روی دوشش جابه جاکرد سرروسری اش را مرتب کرد قدم درکافه گذاشت کمی که سرش راچرخاند سعید را دید که منتظر آمدن او بود بادیدن پرستو بلند شد بااودست داد و صندلش اش را بیرون کشید ووقتی پرستو درصندلی جای گرفت کمی به سمت داخل هل داد وخودش سرجایش نشست ادبش را دوست داشت سعید بااینکه گاهی زیاد ازحد غد ومغرور بود ولی همیشه محترم برخورد میکرد دل در دلش نبود تا ببیند سعید چه خواهد گفت کلمات به سختی ازدهانش بیرون می آمد گویی قرار بود آن چند کلمه را بگوید وبرای همیشه لال شود همینطور که حرفش را آغاز کرد پرستو تنها یک جمله را شنید آن هم این بود ما به درد هم نمیخوریم جملاتش که تمام شد صورتحساب آبمیوه های نخورده روی میز را حساب کردوبی آنکه اجازه بدهد پرستو حرفی بزند از در خارج شد پرستو ماند بغض درهم شکسته وآسمان بارانی که بر شیشه ها میکوفت. @herfeyedastan
داستان: آب نویسنده: شقایق دهقان نیری منبع آب خالی شده.حالا چرا نمی دانم.به برادرم زنگ می زنم و قضیه را بهش می گویم.با عصبانیت می گوید :"چرا منبع پر شد شیر فلکه آب را نبستی؟ آب برمی گرده توی لوله ها " خوب من اصلا نمی دانستم باید این کار را بکنم.به هر حال تا فردا صبح آب نداریم.آب اینجا جیره بندی است.صبح تا ساعت یک وصل است و بعد قطع می شود.باید منبع روی پشت بام را پر از آب کنم .کار هر روزمان همین است. از دست اداره آب عصبانیم.اداره ای که نتواند آب یک شهر را درست وحسابی تامین کند، باید فاتحه اش را خواند.چند بار حتی زنگ زدم اداره آب که چرا فشار آب سمت محله ما اینقدر کم است؟ واینکه خودتان بیایید ببینید ما یک حمام بخواهیم برویم کفرمان در می آید.بس که کم فشار است. می گویند تقصیر ما نیست.آب کم است. یک کلمن برمی دارم تا بروم در خانه همسایه .همسایه کناری مان نیست .زن وشوهر هر روز سرکارند.معلوم نمی شود کی هستند ،کی می آیند یا کی می روند.هر اتفاقی هم بیفتد سرشان توی لاک خودشان است.همسایه سمت چپی مان رحیمه خانم پیرزنی است خمیده قامت. از لای در سرک می کشد بیرون.پیرزن از تنهایی هر روز دم در خانه اش می نشیند و رفت وآمد مردم را تماشا می کند.شوهر پیرش هم عصازنان صبح ها می رود سر میدان کنار مسجد جامع می نشیند زیر سایه دیوار تا ظهر شود و برود مسجد نماز بخواند.وقتی بهش می گویم آب نیاز دارم، رو در هم می کشد ومی گوید :"ای دختر، این عباس آقا اجازه نمیده که آب ذخیره بردارم، میگه آب حروم میشه.پول آب زیاد میاد، صبر کن " می رود تو وبعد یک دبه کوچک آب که دورش کپک زده می آورد ونشانم می دهد.ته دبه پر از لجن سبز شده و آب بوی همان لجن های سبز را می دهد.بدجور دل به هم زن است . -اینقده آب برداشتم.تازه دیروز دور از چشم عباس آقا یه دبه بزرگتر آب کردم، وقتی دید کلی سر وصدا کرد.دیگه کم مونده بود آخر پیری کتکم بزنه، ظهر وشب وصبح هم میره دستشویی مسجد و همونجا وضو می گیره " گفتم :"ای بابا، حالا درسته آب کمه، باید صرفه جویی کنیم، ولی آخه نه اینقدر دیگه " نمی دانم اینها با این وضع چطور زندگی می کنند و اصلا زنده اند‌. پیرزن از دست شوهرش می نالد.می گوید :"شب ها هم می گه سرشب بخوابیم، تا برق حروم نشه، من مگه پلک رو هم میتونم بزارم.تو تاریکی میشینم تا خوابم می بره" راستش از این حرفها بیشتر خنده ام می گیرد.از یک طرف هم اوقاتم تلخ می شود.برمی گردم سمت خانه وپیرزن هم چنان حرف می زند‌. او را با خودگویی هایش رها می کنم.هنوز دارد از دست شوهرش شکایت می کند. زن همسایه روبرویی مان را می بینم که دارد با شیلنگ حیاط را می شوید.درشان نیمه باز است.می گویم :"نکند آب آمده؟ " خوشحال می خواهم بدوم خانه تا منبع را پر کنم.او نگاهی می کند ومی خندد :"نه بابا،فکر کنم آب کمی توی لوله ها مونده بوده، منم عادت دارم هر روز حیاط وبشورم، گفتم از این آب استفاده کنم " خوب که فکر می کنم یادم می آید که برادرم گفته بود شیر فلکه کنتور آب را نبندی آب برمی گردد توی لوله آب شهری. منبع خالی می شود.دوریالی ام می افتد که آن آب، آب منبع ماست.از ناراحتی می گویم :"خوب حیفه این آب، میشه این کلمن من وپر کنید؟ " زن همسایه اخمی می کند وبااکراه شیلنگ را جلو می گیرد .تا کلمن را زیر شلنگ می گذارم، به اندازه یک استکان آب توی کلمن می ریزد وبعد می ایستد.تمام می شود.چک چک قطره های باقی مانده از سر شلنگ مرا اندوهگین به حال خود رها می کند.خیره می شوم به زلالی آب که زیر نور خورشید می رقصد و روی دیواره سفید کلمن برق می اندازد. @herfeyedastan
داستان: _ نویسنده: عاطفه قاسمی با گوشیم سرگرم بودم که صدای گوینده خبر توجهمو جلب کرد_ بینندگان عزیز به این خبری که هم اکنون به دست مارسیده توجه کنید.پلیس ایالتی باتاییدخبر فرار اِد مورفی بدنام ترین فرد بستری شده در بیمارستان روانی به شهروندان اطمینان خاطر داده است که کل نیروهای پلیس به جستجو برای دستگیری این فردجانی وخطرناک مشغول است و تاکید شده که اگر موردی مشاهده شد حتما به..._ دیگه بقیه صدای اخبار رونشنیدم و ذهنم پرشد از سکوت مرگباری که تمام وجودم رو لرزوند.آروم به سمت پنجره رفتم وبا اکراه به دنبال چیزی که آرزومیکردم هیچوقت نبینمش چشمامو به چپ وراست حرکت میدادم.وقتی جای کفشایی رو روی برف دیدم که به سمت در خونه ادامه داشتند یه شوک ناگهانی باعث شد به طرف در بدوم و در رو قفل کنم.اما دیگه دیر شده بود. وقتی با اون لبخند شیطانی و لباسهای خون آلود دیدمش خودمو باختم.چاقوی توی دستشو اورد بالا و بهش نگاهی انداخت و گفت:چیزی شده عزیزم؟انگار از دیدنم جاخوردی. @herfeyedastan
داستان: هندوانه‌ی شب یلدا نویسنده: زینت سادات قاضی از کار آمده و خسته است. دست و صورت می‌شوید. کنار خواهر کوچکش دو زانو می‌نشیند. دستی روی موی بافته‌اش می‌کشد و می‌پرسد: "مری! بیا ببینم امروز چی یاد گرفتی؟" -- داداشی دیگه می‌تونم اسمتو بنویسم. ببین! دفترش را نشان رضا می‌دهد. ناگهان چشمانش برق می‌زند و سرش را برمی‌گرداند و رو به مادر می‌گوید:" -- راستی مامان؟ میشه برای شب یلدا هندونه بخری؟ امروز تو کلاسمون خانم گف: " برای دفعه‌ی بعد از شب یلدا نقاشی بکشید." حرف مریم که تمام شد، مادر با چشمان بی رمق و خسته نگاهی به صورت مریم می‌اندازد. آهی از سر حسرت می‌کشد. سرش را دوباره پایین می‌اندازد و بقیه لوبیا را پاک می‌کند. به یاد یلدای هفت سال پیش می‌افتد. قطره اشکی روی گونه‌اش می‌دود. ارام با پشت دست پاک می‌کند. سرطان، شوهرش را با تحمل رنج و عذابی دردناک و طولانی، درست شب یلدا از دنیا می‌برد. او می‌ماند و دو بچه‌. خرجشان به سختی و با پاک کردن همین نخود و لوبیای حجره حاج اکبر درمی‌آید. یلدا را دیگر کجای دلش بگذارد. او که یلدا ندارد؛ اما مریم بزرگ شده و مدرسه می‌رود. یلدا و آداب آن را فهمیده است. -- پسرم! رضا جان. بیدار شو مادر. دیرت نشه. الاناس که مینی بوس بیاد سر جاده. پاشو مادر به قربونت. به سختی از جا بلند می‌شود. خستگی کار دیروز هنوز از جانش در نیامده. به حیاط می‌رود. هنوز هیچکدام از همسایه‌ها بیدار نیستند. مختصر نان و چایی می‌خورد. آفتاب نزده لباس پوشیده و از در بیرون می‌رود. کوچه سوت و کور است. به سر کوچه که می‌رسد، چشمش به احمداقای دکاندار می‌افتد. نگاهش را می‌دزد؛ اما احمداقا با صدایی که رضا بشنود می‌گوید: "به مادرت بگو بدهیشو بیاره. خیلی گذشته ازش." حرف‌های احمدآقا تا مغز استخوانش را می‌سوزاند. سرمای زمستان که دوان دوان از راه رسیده، سوزشی در بدنش می‌اندازد. سردش می‌شود. کلاهش را پایین می‌کشد. از دور مینی‌بوس را می‌بیند. قدم‌هایش را تند می‌کند و خود را به مینی بوس می‌رساند. ** دم غروب، خسته و بی‌حال، خود را به ایستگاه می‌رساند. چرخ تافی با انبوهی از هندوانه جلو چشمش رد می‌شود. ناگهان به یاد حرف خواهرش می‌افتد. دست در جیبش می‌کند. جلو می‌رود. -- سلام. مشدی ی هندونه خوب بده. تمام پولش را می‌دهد و هندوانه را بغل می‌کند. مینی‌بوس از راه می‌رسد. سوار می‌شود. هندوانه را زیر صندلی می‌گذارد. از پنجره بیرون را تماشا می‌کند. با خود حساب می‌کند، چند روز باید اضافه کار بایستاد تا این ولخرجی و بدهی احمدآقا جبران شود. یاد مریم و لبخند شیرینش می‌افتد. بی اختیار لبش به خنده باز می‌شود. رخوتی شیرین تمام جانش را می‌گیرد. روی صندلی ناآرام مینی‌بوس به خوابی آرام فرو می‌رود. با ترمز محکمی از خواب می‌پرد. به سرعت از مینی‌بوس پیاده می‌شود. باد سردی زوزه کشان به تنش تازیانه می‌زند. تندتر می‌رود. سرکوچه که می‌رسد نگاه سنگین احمدآقا مثل پتک به سرش می‌خورد. اه از نهادش برمی‌آید. سرش را به عقب برمی‌گرداند. اثری از مینی‌بوس نیست. تاریکی شب مینی‌بوس را بلعیده است. به جاده زل می‌زند. دست و دلش یخ کرده. هندوانه را جا گذاشته. -- هی پسر! چرا ماتت برده؟ برو خونه. سرده. به مادرتم... صدایش را نمی‌شنود. از خودش خجالت می‌کشد. کلاهش را پایین‌تر می‌آورد. در حیاط را هل می‌دهد. چراغ همسایه‌ها یکی در میان روشن است. با سری افتاده وارد اتاق می‌شود. سلام می‌دهد. مریم فریاد زنان خودش را به نزدیکش می‌رساند. -- داداشی ببین مامان چه هندونه قرمزی خریده؟! چشمانش باز می‌شود. قد راست می‌کند. برش‌های هندوانه را در سینی می‌بیند. آغوشش را برای مریم باز می‌کند. به مادرش نگاه می‌کند و لبخند می‌زند. لبخندی از جنس شادی و تشکر. @herfeyedastan
داستان: سهم نویسنده: مینا پدر نماز میخواند. مرد کناری‌اش نیم خیز شد ،دستش را بالا آورد و فریاد زد؛سفره را ازینجا پهن کنین. ترس نرسیدن غذا را داشت پسرک سفره یکبار مصرف را اورد از همان ردیفی که مرد اشاره میکرد شروع به کشیدن کرد مرد به رکوع رفت. پسر سفره را از روی مهر عبور داد. مرد دست زیر سفره ای که پهن شده بود کرد. مهرش را بیرون کشید و سجده کرد. غذا سفره را رنگین کرد. مرد نمازش تمام شد.مرد کناری قاشق اخر غذایش را بلعید.مرد سجده کرد و شکرش را بلند گفت. ظرف غذایش را برداشت و رفت. او سهمش را از مجلس گرفت و رفت. @herfeyedastan
داستان: دسته گلی برای مادرم نویسنده: یکتا نادری‌فام روزی با همسرم به گلخانه ای پر از گل رفتیم که باغبانش خیلی برایم آشنا بود. جلو تر رفتم تا ببینم همان باغبان سابقمان است یا نه. خیلی خوش حال شدم وقتی دیدم که خودش است به او گفتم : از این به بعد من هر از چند وقتی به این گلخانه سر خواهم زد تا گل مورد علاقه‌ام را، انتخاب کنم و با خود ببرم. باغبان هم گفت :این گلخانه که قابل شما را ندارد. هر گلی که می‌خواهید از این جا بردارید. شما دوست و آشنا ی ما هستید. از ابراز محبت ایشان تشکر کردم و دلم می خواست تا شب در بین آن همه گل های رنگارنگ و زیبا و خوش بو بمانم. چون عطر و بویی که این گلها ی زیبا داشتند برایم خاطره انگیز بود، و مرا به یاد مادرم می‌انداخت که همیشه با او به گلخانه میرفتم تا گل مورد علاقه‌ام را بخرم. مادرم تمام هستی‌ام بود افسوس که حالا دیگر در کنارم نیست. مادم سال پيش در اثر بیماری قلبی آسمانی شده بود و حالا من مانده بودم با یک دنیا خاطره از آن روز های قشنگ. یک روز بیشتر به میلاد پر برکت حضرت فاطمه نمانده بود. من هم به همین دلیل با همسرم به گل فروشی رفتم تا هم برای مادرشوهرم گلی بگیرم و هم اینکه به یاد مادرم گل مورد علاقه‌اش را بخرم. عصر همان روز به بهشت زهرا رفتیم. و با همان حالت بغض‌آلود از خدا و مادرم خواستم که به زودی دامنم سبز شود و فرزند دختری به من عطا کند تا مانند مادرم که مرا با عشق پروراند، من هم او را تربیت کنم. شنیده بودم پدر و مادر تنها کسانی هستند که دعاهایشان حتی بعد از مرگشان نیز به استجابت می‌رسد. جالب است که یک سال بعد خداوند فرزندی همچون فرشته ای زیبا به ما عطا نمود و همسرم وقتی که فهمید فرزندمان دختر است خیلی خوشحال شد و گفت : دختر خیر و برکت و رحمت را با خود می آورد. و نام او را فاطمه زهرا س گذاشتیم. مدتها گذشت و دخترم روز به روز بزرگتر و دانا تر میشد. اما من همچنان به آن گلخانه ی زیبا سر میزدم و گلی انتخاب می‌کردم و چون حیاطی بزرگ داشتیم گلها را همچنان به یاد مادرم در آن می‌کاشتم. خانه مان پر از گل‌های رنگارنگ شده بود. روزی که دخترم نه ساله شده بود آمد و گفت : به‌به مامان! چه گل های قشنگی! بعد پرسید : مادر جان این همه گل برای چیست؟ من جواب دادم به یاد مادر بزرگت این همه گل را کاشته ام، اگر دلت بخواهد میتوانم برایت گلخانه ای کوچک درست کنم که فقط خودت از آنها مراقبت کنی. دخترم قبول کرد و گفت : عالیه مامان! من خوشبخت‌ترین پدر و مادر دنیا را دارم. خیلی دوستتان دارم. من هم به زودی برایش این گلخانه را ساختم و او هم بسیار ذوق کرد و این ایده ی زیبا را ادامه داد. از آن روز به بعد این سنت زیبای خانواده مان شد و حتی بعد ها نیز نوه‌ها و نتیجه‌هایمان نیز این کار زیبا را ادامه دادند و هر کس از دوستان و آشنایان و نزدیکانمان از دنیا میرفت به یادش گل می‌کشتند و من بسیار خوشحال بودم که توانسته بودم رسالت خودم را به واسطه‌ی مهر مادری ادا کنم و دل خوش به این بودم که حتی بعد از مرگم نیز نام مادرم باقی می‌ماند و این سنت زیبا دست به دست خواهد شد. @herfeyedastan
داستان: کارگر نویسنده: نرگس جودکی گفتم... چوب ها را از لای چرخ دنده ها بردارید. تا روزشان مبارک باشد. تا دستهایشان دوباره بوی نان بدهد. کلمات عقیم من مثل کلاغ سیاه قصه بی بی که هرگز به خانه نمی‌رسید به خط تولید نرسید. @herfeyedastan
داستان: تقلب نویسنده: زهرا غفاری دل توی دلم نبود.لحظه به لحظه می گذشت.اگر وقت آزمون تمام می شد ،دیگر کاری ازدستم ساخته نبود. جای خوبی در سالن امتحانات نشسته بودم .ردیف کنار دیوار تقریبا ابتدای سالن. از سه چهار تا مراقبی که داخل سالن بودند،یکیشان به فاصله ی دوسه متری وپشت سرم ایستاده بود.خانم اسدی هم به فاصله ی زیادی ،روبرویم. وبه نظرم می آمد که هیچ اشرافی روی ما جلویی‌ها ندارد. .البته به نظر من این جوری بود. وقت آزمون تاریخ شروع شد. روی تکه کاغذ کوچکی یه عالمه تقلب نوشته و توی ساق جورابم پنهان کرده بودم . برگه ی سوالات در میان همهمه‌ی مبهم وخفه ی سالن پخش شد.بلافاصله با تذکر دبیران سکوت بر فضا سایه افکند. دختران سال سوم دبیرستانی مشغول نوشتن شدند.برگه را جلوی صورتم گرفتم ونگاهی سطحی به سوالات انداختم .وای که مغزم سوت کشید! سوال اول ودوم وچهارم بد نبود .اما وای از بقیه.از اینکه پاسخ بیشتر سوالات را توی جورابم داشتم ،خیلی خوشحال شدم .اما مسئله‌ی مهم این بود که در آن شرایط سخت،بتوانم خم شوم ودور از چشم مراقب پشت سر و روبرویم،پاچه ی شلوار سورمه ای ام را بالا بزنم واز توی ساق جورابم تکه کاغذ تاشده را بیرو بیاورم.و یواشکی و نامحسوس زیر برگه‌ی سوالاتم بگذارم ویکی یکی پاسخ هایی را که داشتم بنویسم. سمت راستم که دیوار بود.خیلی آرام سرم را برگردانم وسمت چپ وروبرویم را نگاه کردم .خانم اسدی که روبرو یم در فاصله ی دورتری بود ،دست به سینه نگاه به انتهای سالن دوخته بود. لحظات سخت می گذشت و به جز دوسه تا سوال ،بقیه ی سوالات را پاسخ نداده بودم.مضطرب ونگران منتظر معجزه ای بودم ،منتظر بودم تا اتفاقی بیفتد ومن بتوانم تکه کاغذ تقلبم را از ساق جورابم بیرون بکشم. همه مشغول نوشتن بودند.حتی منصوره دوست صمیمی‌ام که جلوی من وردیف وسط نشسته بود .سر به زیر داشت وتند تند جواب ها را حالا نمی‌دانم غلط یا درست روی برگه اش می نوشت. وقت به سرعت می گذشت. خانم امینی ،مراقب پشت سرم، به سمت خانم اسدی رفت و مشغول صحبت شد. سریع خودکارم را روی زمین انداختم ونگاهی به اطرافم انداختم . فعلاکسی به کسی نبود . خم شدم وضمن برداشتن خودکارم ،چشم بر هم زدنی پاچه ام را بالا زدم و تکه کاغذ را بیرون کشیدم. صاف توی صندلی نشستم. نفس راحتی کشیدم. با احتیاط تای کاغذ را باز کردم و زیر برگه‌ام گذاشتم.قلبم تند تند می زد. خانم امینی ،سر جایش برگشت. الهی شکر همه چیز به خیر گذشت.خیلی با احتیاط کاغذ تقلبم را نگاه کردم .اخ...برق از سرم پرید! سر جا خشکم زد. خوب به کاغذ نگاه کردم .از بالا نوشته بود: خرید مهمانی جمعه سیب زمینی دو کیلو،بادمجان دو کیلو. پرتقال وسیب از هر کدام یک کیلو ونیم و... سرم گیج رفت.دیگر چیزی نمی دیدم.انگار سطل آب سردی سر تا پایم ریختند. وارفتم . لیست خرید مامان را مچاله تو جیب مانتویم فرو کردم. بی حال وغصه دار از جا بلند شدم وبرگه‌ی سفید را تحویل خانم اسدی دادم. @herfeyedastan
👆چالش ادبی متن کوتاه باتوجه به تصویر دل‌مان تنگ شده برای متن‌نویسی با ایده گرفتن از یک تصویر نویسندگان و مخاطبان گرامی، با توجه به این این عکس یک متن کوتاه بنویسید چالش ادبی ۱. ژانر و سبک آزاد است ۲. متن کوتاه باشد ۳. باید ویرایش و غلط گیری حداقلی را خودتان انجام دهید ۴. مدیر گروه وظیفه‌ای برای نقد کردن متن‌ها ندارد ۵. آثار برتر معرفی و تقدیر می‌شوند ۶. امتیاز ویژه برای آثاری که مفاهیم ایرانی_اسلامی را بازتاب دهند، در نظر گرفته می‌شود لطفا به این آیدی ارسال کنید @zisabet 🪩🪩🪩🪩🪩🪩 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🪩🪩🪩🪩🪩🪩
نویسنده: هاجر حسنوند جعبه جادویی، مغزم را عجیب و غریب جادو می کند. راستش آنقدر ها هم دوست بدی نیست .یک دنیا تصویر و صدا که تخیل من را به هزار راه می کشاند.هم پر از سرگرمی و هم آموزش های فراوان دارد.مشکل از آنجایی شروع می شود که من به منطق و فکر نیاز دارم اما جعبه جادویی همیشه این را برایم فراهم نمی کند. یا اصلا می خواهم بنویسم و ذهنم سرشار از ایده است . تصاویر داستانم در ذهنم می آیند و می روند اما به محض نوشتن خالی از هر گونه واژه می شوم و آن جاست که می فهمم دوست دیرینه بشر که بارها بشر از آن فراری شده،خیلی به کار می آید.خیلی بیشتر از حد تصور. پس جعبه جادویی را می بوسم آرام دم گوشش می گوییم :«عزیرم فعلا از میز زندگیم برو تا بعد». کتاب را با شرمندگی ورق می زنم و بوی صفحاتش حالم را خوش می کند و صبورانه می ماند تا من دوباره به سمت آگاهی قدم بردارم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹