💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 سرم رو به رضوان نزدیک کردم . من – از عموت متنفرم . رضوان هم آروم جواب داد . رضوان – تقصیر خودته . اون روزا که بهت می گفتم یه مقدار جلوشون خوددار باش فکر این روزا رو میکردم . من – شیطونه می گه برم چیزی بهش بگم . رضوان سرزنش آمیز گفت . رضوان – مارال ! روزه اي ! من – عموت روزه نیست ؟ رضوان – به جاي غیبت کردن صلوات بفرست . هم ثواب میکنی هم روزه ت رو هدر نمیدي . خدا هم جاي حق نشسته . من – امیدوارم خدا خوب جوابش رو بده . و نشستم سر جام . سعی کردم نگاهم به عموش نیفته که عصبانیتم بیشتر شه . اما گرفته شدن حالم به همین جا ختم نشد . چون چند دقیقه بعد خونواده ي عموي امیرمهدي هم وارد شدن و عامل اعصاب خردي هم همراهشون آورده بودن . با ورودشون ، امیرمهدي مشتاقانه به سمتشون رفت و سلام و احوال‌پرسی گرمی با عموش کرد . عموش هم لبخندي بهش زد و در حالی که دست امیرمهدي تو دستش بود بهش گفت . - ان شاءالله نفر بعدي شمایی عمو . و امیرمهدي محجوبانه سرش رو زیر انداخت . اما من مسخ ملیکایی بودم که به طور حتم بدون دعوت اومده بود . چون سریع به سمت نرگس و طاهره خانوم رفت و گفت . ملیکا – واي از ذوقم نتونستم نیام . گفتم تو شادیتون کنارتون باشم! طاهره خانوم با مهربونی لبخندي زد . طاهره خانوم - خوب کردي مادر . خوش اومدي . اما نرگس لبخند تصنعی اي زد و به " خوش اومدي " اکتفا کرد . ملیکا به دنبال عمو و زن عموي امیرمهدي شروع کرد به سلام و احوالپرسی . به ما که نزدیک شد لبخند دوستانه اي زد و بر خلاف لبخندش خیلی رسمی سلام و احوالپرسی کرد . اخم هاي منم ناخودآگاه تو هم بود . حضورش روي اعصابم سرسره بازي می کرد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem