اول پدرم مریض بود .می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا امدم ،حالش خوب خوب شد . همه فامیل و دوست واشنا تَولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند . عمویم به وجد امده بود و می گفت :«چه بچه خوش قدمی ! اصلا اسمش را بگذارید ، قدم خیر .»اخرین بچه پدر ومادرم بودم .قبل از من ،دو دختر وچهار پسر به دنیا امده بودند ،که همه یا خیلی بزرگ تراز من بودند ویا ازدواج کرده ،سرخانه وزندگی خودشان رفته بودند . به همین خاطر ، من شدم عزیز کردهٔ پدر ومادرم ؛مخصوصا پدرم .ما در یکی از روستا های رزن زندگی می کردیم .......