🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
رمان چـــشم تــ🖤ــاریکی
#پارت _7
#رسول
خیلی عصبانی بودم نمی دونم چرا شاید طرف کاری داشته رفته تهران نیاد انقد تند برخورد میکردم
اما... اما نمیدانم چرا چهرش برام اشنا بود انگار یه جا دیده بودمش ولی کجا؟
رفتم سمت اتاقش بابت عذر خواهی
#امیر
تق تق تق
+بفرمایید
_میتونم بیام تو ؟؟؟
+اره بیا!!
نشست سرم رو میز بود اصلا بلند نکردم ولی فهمیدم رسول بود
سرم رو آوردم بالا
+چیزی شده؟؟
_ ببخشید من عصبانیتم رو نتونستم کنترل کنم ببخشید
+مهم نیست حق داشتی
_ببخشید من همش فک میکنم شما رو یه جایی دیدم؟؟
+کجا؟
_نمیدونم اما شما قیافتون برام آشناست
+درست میگی رسول جاااان
#رسول
چی اسمم رو از کجا میدونست نکنه......
_ چیه فک کردی نفهمیدم .
+اممم شما اسم منو از کجاااا
_من امیرم امیر افشار همکار محمد!!!!! فک کنم باید منو بشناسی مگه نه؟
باورم نمیشد آقا امیر بود مکه میشه آخه اون اون اینجا چیکار میکرد........
+شما مگه مامور اطلاعاتی نبودید چجوری دکترشدید؟
خندید.
+؟؟؟؟؟
_قضیش مفصله فقط اینو بدون این ماجرا هیچکس نباید متوجه بشه میفهمی که؟؟؟؟
+ اها باشه
#دخترشینا
#پارت اول
#فصلاول
پدرم مریض بود .می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا امدم ،حالش خوب خوب شد .
همه فامیل و دوست واشنا تَولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند . عمویم به وجد امده بود و می گفت :«چه بچه خوش قدمی ! اصلا اسمش را بگذارید ، قدم خیر .»اخرین بچه پدر ومادرم بودم .قبل از من ،دو دختر وچهار پسر به دنیا امده بودند ،که همه یا خیلی بزرگ تراز من بودند ویا ازدواج کرده ،سرخانه وزندگی خودشان رفته بودند . به همین خاطر ، من شدم عزیز کردهٔ پدر ومادرم ؛مخصوصا پدرم .ما در یکی از روستا های رزن زندگی می کردیم .......