#دخترشینا
#پارت اول
#فصلاول
پدرم مریض بود .می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا امدم ،حالش خوب خوب شد .
همه فامیل و دوست واشنا تَولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند . عمویم به وجد امده بود و می گفت :«چه بچه خوش قدمی ! اصلا اسمش را بگذارید ، قدم خیر .»اخرین بچه پدر ومادرم بودم .قبل از من ،دو دختر وچهار پسر به دنیا امده بودند ،که همه یا خیلی بزرگ تراز من بودند ویا ازدواج کرده ،سرخانه وزندگی خودشان رفته بودند . به همین خاطر ، من شدم عزیز کردهٔ پدر ومادرم ؛مخصوصا پدرم .ما در یکی از روستا های رزن زندگی می کردیم .......
#دخترشینا
#پارتدو
#فصلاول
زندگی میکردیم .زندگی کردن در روستای خوش اب وهوا و زیبای قایش برایم لذت بخش بود .دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود ؛ زمین های گندم و جو ، وتاکستان های انگور .
از صبح تا عصر با دختر های قد و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم . بی هیچ غصه ای می خندیدیم وبازی می کردیم . عصر ها ، دم ِغروب با عروسک هایی که خودمان با بارچه و کاموا درست کرده بودیم ، می رفتیم روی پشت بام خانه ما . عروسک ها واسباب بازی هایم را توی دامنم میریختم ، از پله های بلند نردبان بالا میفرتیم وتا شب می نشستیم روی پشت بام وخاله بازی میکردیم .
#دخترشینا
#پارتسه
#فصلاول
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت ؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم میخرید .می گذاشتم بچه ها هرچقدر دوست دارند با ان ها بازی کنند .
شب ، وقتی ستاره ها همهٔ آسمان را پر میکردند ، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند ؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی میکردم . گاهی که خسته می شدم ، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند ، نگاه میکردم . وقتی همه جا کاملا تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت ، مادرم . می امد دنبالم . بغلم می کرد . ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین . شامم را میداد ......
#دخترشینا
#پارتسه
#فصلاول
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت ؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم میخرید .می گذاشتم بچه ها هرچقدر دوست دارند با ان ها بازی کنند .
شب ، وقتی ستاره ها همهٔ آسمان را پر میکردند ، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند ؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی میکردم . گاهی که خسته می شدم ، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند ، نگاه میکردم . وقتی همه جا کاملا تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت ، مادرم . می امد دنبالم . بغلم می کرد . ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین . شامم را میداد ......