💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 فرشید: عطیه خانم با چشمانی که برق می زد از پشت شیشه خیره شده بود به آقا محمد... پیش قدم شدم و به سمت دکتر رفتم... در حالی که درگیر معاینه محمد بود شروع کردم به سوال پرسیدن. _حال داداشمون چطوره دکتر.. _والا با این شناختی که من تو این چند ماه ازش پیدا کردم حتی اگه ضربه مغزی شده باشه زنده میمونه _پس حالش خوبه. _علائم حیاتی فعلا پایداره ولی قابل قبول نیست. باید صبر کنیم به هوش بیاد.. تنفسش مشکل داره با این وضع نمیشه تصمیم قطعی گرفت.. هرچی دیرتر بهوش بیاد سخت تر میتونه قوت رفته ی پاشو برگردونه. _قلبش چطوره دکتر؟ _اینطوری که از شواهد مشخصه تو مصرف داروهاش سستی کرده ولی خدارو شکر ضربان قلب و فشار خون نرماله میگم ببرنش بخش... عطیه: خوشحال از خوب شدن نسبی محمد رفتم سمت اتاقم... دخترم را روی تختش گذاشتم و به پرستار سپردمش... از وقتی به دنیا امده بود اینقدر ارام و زیبا نخوابیده بود.. برای بار چندم خیره شدم به سنگ یشمی روی سینه اش.. لبخند روی لبم نشست.. با خوشحالی به مقصد نمازخانه راه افتادم. _مژدگونی بده عزیز خانم... نگاهش را از سجاده برداشت و به لب های من داد.. _چیزی شده؟ _محمد رو منتقل کردن بخش... خوبِ خوب میشه... کامل خودش را به سمتم برگرداند.. دستانم را دست گرمش جا داد.. _خوش خبر باشی عطیه جان... چشم و دلت روشن باشه. رسول: _فرشید بگو خب...قلبم واستاد... _چرا بگم...هنوز شام دفعه قبل طلب داری.. اونو پرداخت کن بگم.. _گرو کشی نکن برادر من... بگو تا پس نیفتادم.. خونم گردنته هاااا.. _خب... _واییییی دلم میخواد سرمو بکوبم دیوار از دستتون راحت شم.. _آرامشت رو حفظ کن... خب اقا محمد رو منتقل کردن بخش... قند در دلم اب شد.. _جون من فرشید؟... _اوم.. _ایوووووللللللل....حالا که اینطور شد شیرینی و ناهار و شام مهمون من.. با خنده گفت: _داداش دفعه قبل هم همینو گفتی ها _خل حالا تو هم...حالا کی بهوش میاد اقا محمد؟ _یکی دو ساعت بعد... در باز شد... دکتر رسول داخل شد و به سمتش آمد.. _معلومه حالت امروز خوبه ها. _چرا نباشه اقای دکتر...بهانه اش جوره... نگاه معصومی نثار فرشید کردم و به دکتر گفتم. _من کی مرخصم؟ _شما و اقا سعید همین الان از بیمارستان اخراجید... بابا سرم رفت از بس نقشه برا رفتن می کشید.. همین الان مهر و امضا میکنم که از دستتون خلاص شم.. در ضمن اقا رسول.. خانمتون در جریانه چه بیماری دارید.. تا وقتی جواب ازمایشات و اسکن ها بیاد شما رو می سپرم به خانم دکترِ خودتون که قشنگ موندگارتون کنه.. کارم در آمد... فقط زینب کم بود.. _برا اونم یه فکری می کنم... _اوهوووممم...فک کنم لو دادی استاد این روزا همه بلند بلند فکر می کنن. _تا من میرم برگه ترخیص تو و سعید رو بگیرم آماده شو. ................ سایت: _ فاتح فرامرزی و خانم مریم طهماسب نیروی جدیدن... اقای ابراهیم فاطمی هم تا یه هفته بالا سر شما ها هستن و به کار نظارت می کنن تا اومدن محمد در مورد این پرونده باید به جای قابل قبولی برسیم لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16399142918814