لکه خون
به صفحه گوشی نگاه میکند ساعت ۱۳:۱۳ است.انگشترش رادرمیآورد، در دستانش فشار میدهد، عادتش است موقع استرس اینکار آرامش می کند. انگشتر را دستش میکند در انگشت لاغرش لق میزند،این مدت خیلی ضعیفشده، به انگشترش خیره میشود، یک انگشتر ساده که بعد از چند سال دیگر رنگوروی ازش باقی نماندهاست. به گذشته میرود. زمانی که دلش یک حلقه ی دیگر میخواست ولی مادر مهران به او گفته بود که وسع ما همین است، او میدانست وسع آنها خیلی بیشتر از این انگشتر ساده است اما بهخاطر مهران چیزی نگفت.حتی یادش میآید زمانیکه نازنین بهدنیاآمد یک تبریک خشکوخالی به او نگفتند، خوب میدانست خانواده مهران دلشان پسر میخواست. فکروخیال در این اوضاع با این شرایط حالش را بدتر میکند بغضش را فرومیخورد. نزدیک میز منشی میرود.
_ ببخشید کی نوبت من میشه؟
+شماااا؟!آهان متوجه شدم آزمایشا رو انجام دادید؟
_ بله
+شرایط شما خاصه باید منتظر بمانید.
ساعت ۱۶:۱۳ است. نفر آخر از مطب بیرون میآید دیگر کسی نیست منشی میگوید بفرمایید. تنش یخ کرده، وارد اتاق میشود _بهبه سلام عزیزم چقدر استرس داری!😏 آهاان فهمیدم چیزی نیست نگران نباش من کارمو خوب بلدم برو تخت آماده شو،
_ خب قلبشم که میزنه کارت یهکم سخت شده ولی نگران نباش با این قرصی که برات مینویسم کارت خیلی راحت میشه.
از تخت پایین میآید.
_ ببین عزیزم این قرصها را هر جایی ندارن من خودم بهسختی تهیه کردم ولی چون میدونم شرایطت خاصه و دختر خوبی هستی و از همه مهمتر شهره جون معرفیت کرده خودم بهت میدم.
قرص را میگیرد تشکر میکند و از مطب خارج میشود. در راه با خودش کلنجار میرود. به شغلی که تازه به او پیشنهاد شده بود فکر میکند به نازنین که یک ماه دیگر تازه یک سالش میشود. به اینکه دست تنهاست و مادرش شهرستان است. به اجاره خونه و خرج پوشک و هزار چیز دیگر.
دلش برای خودش میسوزد، به خودش حق میدهد. به خانه میرسد روی قرصها نوشتهشده هر شش ساعت. ساعت ۱۸:۱۳ است لیوان را پر میکند قرص را در دهانش میگذارد.
ادامه دارد...
#داستان
#سقط_جنین
#ایران_جمعیت
@iranjamiat