🏴بسم رب الحسین🏴
📖مجموعه داستان کوتاه
#بغض 💔
✍️به قلم: فاطمه شکیبا (
#فرات )
🏴هشتم: شمشیر
نمیدانم تو بیقرارتری یا من. من که سخت تشنهام به خون دشمنان امام و بیتابانه انتظار میکشم برای فرستادنشان به دل آتش؛ هرچند از همین الان در آتشند. از همان روزی که پشت کردند به هدف خلقتشان و مقابل حسین شمشیر کشیدند، خودشان شدند هیزم جهنم.
دستت روی دسته من گذاشتهای و میان خیمهها قدم میزنی. انقدر دستت را محکم میفشاری که انگار میخواهی همین الان مرا از نیام بیرون بکشی و هجوم ببری به سمت خیمهگاه ابنسعد. یا شاید نگران هجوم شبانهای؛ نگران عهدشکنی چندبارهشان. خبری از صدای جیرجیرکها نیست؛ اما صدای مناجات، مثل صدای زنبورهای درهمپیچیده از خیمهها بیرون میآید و به آسمان میرود؛ مناجاتهایی نه از ترس مرگ که از شوق بهشت. هرکس که از مرگ میترسید، خیلی وقت پیش راهش را از این کاروان جدا کرده.
بیشتر از همه، دور خیمه امام میچرخی. شاید از این میترسی که یک نامرد میان این جوانمردان باشد و بخواهد امام را مثل برادرشان، در خیمهگاه خود به شهادت برساند. زیرلب ذکر میگویی و من هم با تو همصدا شدهام در تسبیح. هلالِ بیرمق ماه، با رنگ پریده نگاهمان میکند. انگار از چرخیدن میترسد؛ از این که جای خود را به خورشید بدهد و وقتی دوباره بازگشت، دیگر امام را نبیند.
امام از خیمه بیرون میآیند و راه تپههای اطراف را پیش میگیرند. دستت را روی دسته من جابهجا میکنی و نبضت تند میزند؛ گویا نگران جان امام شدهای. آرام پشت سرشان راه میافتی و من از این همراهی شبانه به وجد آمدهام. امام نگاهی به تپهها و بیابان پشت خیمهگاه میاندازند و برمیگردند به سوی تو. قدمی به عقب میروی و سر به زیر میاندازی از ابهت امام. امام مثل همیشه متبسم، لب به سخن باز میکنند: آیا نمیخواهی در این شب تار از بین این دو کوه بگذری و جان خودت را نجات دهی؟
به خودم لرزیدم. خیلیها با یک تعارف ساده از سوی امام، راهشان از این کاروان جدا شد. نکند نفهمی که این تویی که به امام نیاز داری، نه امام به تو؟ نه... من در این سالها که با تو بودم، تو را اینگونه نشناختهام رفیق قدیمی...
زانوانت سست میشوند و دستت میلرزد. اشک در چشمانت حلقه میزند و تاب نمیآوری. زانو میزنی روی زمین؛ مقابل پاهای امام. دستت از قبضه من رها و روی زمین ستون میشود تا سرت بر زمین نخورد. در این سالهایی که با تو بودهام، هیچوقت تو را به این حال ندیدهام. صدایت میلرزد: شمشیری دارم که به هزار درهم میارزد... پس به آن خدایی که به حضور در رکاب شما، بر من منت نهاد سوگند، تا هنگامی که شمشیرم به کار آید هرگز از شما جدا نمیشوم.
خیالم آسوده میشود. تو هنوز همان نافع بن هلالی؛ همان جوانمرد جمل و صفین و نهروان. همان یار قدیمی من در این سالها؛ همان کسی که از وقتی علی(علیهالسلام) مرا در دستش نهاد و رزم به او آموخت، از من جدا نشد. من با تو میمانم نافع، تا زمانی که تیغهام جان دارد با تو در رکاب امام خواهم ماند...
پ.ن: لشکر عمر بن سعد در حمله دسته جمعی او را محاصره کرده و هدف تیر و سنگ قرار دادند و بازوان او را شکسته و او را به اسارت گرفتند. شمر و گروهی از یارانش، او را نزد عمر بن سعد آوردند. عمر بن سعد به او گفت: «ای نافع! وای بر تو! چرا با خود چنین کردی؟»
نافع در حالیکه خون بر محاسنش جاری بود گفت: «پروردگار من از قصد من آگاه است. به خدا سوگند، من به جز تعدادی که مجروح ساختم دوازده نفر از شما را کشتم و خودم را ملامت نمیکنم...»
عمر بن سعد به شمر دستور داد تا او را بکشد و به دست شمر به شهادت میرسد.
#محرم
گروه نویسندگان مهشکن
http://eitaa.com/istadegi