"به‌نام آنکه جان را فکرت آموخت" 🍀داستان کوتاه 🖋به قلم کبوتر سفید کنار پنجره جا خوش کرده بود و داخل اتاق را تماشا می‌کرد. یک بار دیگر با دقت محتویات ساک مسافرتی کوچک‌اش را وارسی کرد؛ وقتی خیال‌اش از تکمیل بودن ساک راحت شد. آن را گوشه اتاق گذاشت و به طرف پنجره آمد، پنجره را که باز کرد؛ کبوتر سفید پر زد و به آسمان رفت. نفس عمیقی کشید،‌ ریه‌هایش پر شد از عطر گل‌های یاس توی‌ باغچه. دیشب کنار همین باغچه آنقدر با مادر صحبت کرد، تا بالاخره توانست رضایتش را برای رفتن بگیرد. اخرین حرف‌هایشان را با خود مرور کرد: _مگه خون من از خون جوون‌هایی که اونجا هستن رنگین‌تره؟ مادر بدون اینکه کلمه‌ایی بر زبان بیاورد، تنها غنچه کوچک یاس را نوازش می‌کرد. از سکوت مادر استفاده کرد و باز هم ادامه داد: _اصلا مامان شما که انقدر امام حسین رو دوست دارین؟ اگه الان روز عاشورا بود چی؟ بازم اجازه رفتن بهم نمی‌دادین؟ مامان... الانم ولی امام زمان هل من ناصر گفته... الانم روز عاشوراست... من که یه کاری از دستم برمیاد چرا نرم کمک؟ پیدا بود که مادر در فکر فرورفته، حق با فرزندش بود؛ اما او بر سر یک دو راهی عجیب. یک سو تنها ثمره زندگی و یادگار همسرش و یک سو دین و تکلیف و وظیفه‌ایی که نسبت به این کشور داشت. نگاه منتظرش ناچار مادر را به حرف آورد: _باشه مادر برو سپردمت به صاحب اسمت. صدای دلنشین اذان از بند فکر و خیال رهایش کرد و بعد صدای مادر که او را خطاب قرار می‌داد تا طبق عادت برای نماز با هم به مسجد بروند: _زینب، زینب کجایی؟