🥀﷽🥀
"
معجزه"
✍️فاطمه شکیبا (فرات)
وقتی خبر فوت اولین بیمار کرونایی را شنیدم، فکر میکردم همهچیز سر یک هفته تمام میشود و دوباره برمیگردیم سر زندگیمان. فرداش دونفر مردند، روز بعد سه نفر... تا آخر اسفند که تعطیل شد و عید قرنطینه شدیم، فکر میکردم بعد از تعطیلات عید همهچیز مثل اولش میشود. نشد. قرنطینه کرونایی کش آمد تا رمضان و شبهای قدر و روز قدس و من را بیش از قبل به کنج تنهاییام تبعید کرد. اگر قبلا جمعی وجود داشت که میتوانستم در آن کمی خودم باشم و دلم بخواهد گاهی از کنج تنهایی به آن پناه بیاورم، حالا دیگر آن جمع نابود شده بود.
قرنطینه کش آمد تا شبهای قدر؛ شبهای قدر قبلی ذرهای امید داشتم که بتوانم بروم مراسم احیا، اما آن شب قدر را بدون امید، تنهایی روی پشتبام صبح کردم و دلم شور محرم را میزد. یعنی محرم هم خبری از آن جمع متراکم حسینیه نیست؟ به دعای شب قدرم ایمان داشتم. ایمان داشتم که قبل از آمدن محرم، کرونا برود.
و باز هم قرنطینه کش آمد. دنیا را یک ویروس چند میکرونی تعطیل کرده بود. روزها در اتاقم شب میشد و شبها در اتاقم صبح. پای لپتاپ. خرید آنلاین، کلاس آنلاین، تماس تصویری، ارتباطات مجازی.
با وجود ایمانم به دعای شب قدر و در کمال ناباوری، قرنطینه به محرم رسید و آن معجزهای که منتظرش بودم رخ نداد. حسینیه تعطیل بود. نزدیک خانهمان، در پارکینگ روباز یک ورزشگاه سیاهی زده بودند و قرار بود مراسم بگیرند. همراه یکی دوتا خادمهای حسینیه رفتیم آنجا. فرش و صندلیها باید با فاصله چیده میشدند و تمام ده روز محرم، کارم همین بود: چیدن فرش و صندلیها با فاصله فیزیکی مقرر با ماسکی بر صورت، درحالی که صدای پویانفر در وزشگاه میپیچید که: حسین جان، به یاد لبت یک شبم خواب راحت نداشتم... کنار تن بیسرت کاسه آب گذاشتم...
اینها مال قبل از مغرب بود. اذان مغرب را که میگفتند، میدویدم به سمت خانه؛ از جمعیت هراس داشتم. از ویروسی که همراه نفسهاشان درهوا پخش میشد و انقدر ریز بود که میتوانست از ماسک من عبور کند، به مجرای تنفسیام راه پیدا کند و خودم و خانوادهام را به بستر بیماری بیندازد. همه خانواده هراس داشتیم، بخاطر بیماری زمینهای پدربزرگ و مادربزرگ. پس حضور در هیئت تبدیل شد به یک کار ممنوعه، یک آرزوی دور و دراز.
دیگر دعا نمیکردم همهچیز مثل اولش بشود. یکی از اقوام پزشکمان گفته بود این ویروس به این زودیها قصد رها کردن بشر را ندارد. گفته بود بشر باید به همین سبک زندگی عادت کند. من عصبانی بودم، ولی خودم را مجبور کرده بودم عادت کنم. هیئت و عزاداری محرم هم تبدیل به یک خاطره شد، واقعهای که تنها از پشت صفحه لپتاپ و تلوزیون میشد دیدش. تنها چیزی که میتوانست محرم را واقعی کند، یک معجزه بود.
نماز مغرب را که میخواندم، میچپیدم توی اتاقم، لپتاپ را باز میکردم و در قسمت پخش زنده مذهبی آپارات چرخ میزدم. هر شب یکی از هیئتهای مهم و بزرگ را پیدا میکردم و پای سخنرانیاش مینشستم. موقع روضه هم که میرسید، در اتاق را قفل میکردم، هندزفری را توی گوشم میگذاشتم و جعبه دستمال کاغذی را کنار دستم. فرقش با روضه واقعی این بود که اینجا نمیتوانستم صدای گریهام را بلند کنم. باید همهچیز در سکوت و تاریکی مطلق اتفاق میافتاد. این که چقدر بنشینم هم بستگی به حال خودم داشت. گاهی یک شب به چند مجلس سرمیزدم و گاهی وقتی روضه به نیمه میرسید، صفحه مرورگر را میبستم.
داشتم به خودم میقبولاندم از حالا به بعد محرم همین است. هر اتفاقی هم بیفتد گوشه اتاقم میافتد. داشتم خاطرات محرمهای گذشته را، حسینیه را و قافله ظهر تاسوعا را در ذهنم بایگانی میکردم. حتی دیگر در پخش زندهها هم نمیشد جمعیت متراکم دید. مردمی را میدیدی که با یک متر فاصله و ماسک نشستهاند، در فضای باز یا زیر سقفهای بلند. دیگر قرار نبود صدای گریهها توی هم برود. دیگر قرار نبود کسی از گرما بپزد. قرار نبود جمعیت درهم فشرده شوند. همهچیز تغییر کرده بود و جهان دیگر جهان قبلی نمیشد.
امسال بعد از سه سال، قافله ظهر تاسوعا دوباره راه افتاد. بعد از سه سال دوباره خودم را در جمعیت بهم فشردهای پیدا کردم که صدای گریههاشان درهم میتنید. یک لحظه ترس برم داشت. ماسک نداشتم. من سه سال تمام از تکتک آدمها و ویروسهای خطرناکی که از بازدمشان برمیخاست ترسیده بودم. همهچیز مثل قبل شده بود جز من. دوباره آدمها به هم چلانده میشدند، دوباره تنگ هم مینشستند، دوباره فرشها کنار هم پهن میشد و صندلیها چفت هم. دوباره همه از گرما میپختند. ولی من...
ادامه دارد
#محرم #عاشورا