کنار رخت‌خواب نرگس طبق روال هر شب نشسته بودم تا خانوم بخوابد! در همان حین مشغول مطالعه‌ی کتاب سررشته بودم، که نرگس گفت: «مامان بیا یه داستان تو برای من بخون، یه داستان هم من برای تو!» رفت و دفتر نقاشی‌اش را آورد، که بعد از خواندن من، از روی دفتر نقاشی برایم داستان بخواند! بعد گفت: «از اون داستان‌ها که بچه ها هم توش هستن بخون.» کمی کتاب‌ را بالا و پایین کردم ببینم داستانی هست که بتوانم برایش بخوانم یا نه. چشمم به داستان « سعی‌ات رو بکن » خورد. شروع کردم به خواندن داستان ماو از همان اول سوالات نرگس شروع شد؛ - مامان! علی، آقاشونه؟ - نه مامان. پسر بزرگ‌شونه. - مامان یک ماه چند روزه‌؟ ‌- یعنی سی شب بخوابی و بیدار شی، ۱,۲,۳,۴,... داستان داشت برایش جذاب می‌شد، دفترش را گذاشت کنار و گفت: «من داستان خودمو فردا برات می‌خونم» و بعد ادامه دادیم به خواندن و دوباره سوالات نرگس شروع شد؛ - مامان حج کجاست؟ - جایی که خونه‌ی خدا اونجاست - مامان خونه‌ی خدا کوچیکه؟ - نه مامان اونجا خیلی بزرگه - مامان چرا آدما می‌رن اونجا؟ - برای زیارت خانه‌ی خدا و .. - مامان مدینه کجاست؟ - مسجد پیامبر اونجاست همین‌طور سوال می‌کرد تا اینکه به صفحه‌ی آخر داستان رسیدم. صورتم را برگرداندم که ببینم چرا دیگر سوالی نمی‌پرسد! ناباورانه دیدم خوابش برده... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan 💠