#روایت_خادمی
«یک لیوان چای گرم»
اولین بار ۱۵ سالم بود که به دعوت یک دوست قدم در مسیر خدمت زائرین پیاده گذاشتم.
آن سال مشهد زمستان سردی داشت، همراه مادرم شال و کلاه کردیم رفتیم دبیرستان آزادگان واقع در خیابان چمران.
گروه اول که رسیدند بعضی حالشان خیلی بد بود، پاهایشان یخ زده بود و تاول ها اذیتشان میکرد. هر گوشه سالن زائری نشسته بود و پاهایش را گرم میکرد. من مات و مبهوت مانده بودم وسط سالن و به آنها نگاه میکردم، اولین بار بود چنین صحنهای میدیدم و داشتم توی ذهنم فاصله رابطه خودم را با امام اندازه میگرفتم که من کجا و اینها کجا... بغض بدی گلویم را فشار میداد که مادرم کتری چای را داد دستم و گفت: چرا اینجایی؟ زودتر برو با چای گرم حالشان را خوب کن.
زوار همینطور گروه گروه میآمدند و من تند تند لیوان چای را میدادم دستشان.
فرصت خلوت نداشتم اما دلم میخواست جایی پیدا کنم تنها باشم.
کتری چای خالی شده بود، رفتم آبدارخانه کتری را پر کنم دیدم مادرم تنهاست، نگاهمان که به هم افتاد بغضمان اشک شد...
ما همه عشق و ارادتمان به ائمه اطهار سلام الله علیه را مدیون سوز دل مادرهایمان هستیم.
✍️ خانم فاطمه آزاده
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠
@jaryaniha
در جریان باشید! 🌱