«فرشته ای به نام خادم» درمیان انبوه جمعیت زوارامام رضا علیه‌السلام بودیم.دستم به دست مادرم بود. برای لحظه ای احساس کردم دستم رها شد و بین جمعیت گم شدم، مادرم ازمن جدا شد. دنیا دور سرم چرخید، مادرم آلزایمر داشت، حالا میان انبوه جمعیت کجا مانده بود؟ اشک هایم بسرعت جاری شدند. فقط دور خودم می چرخیدم، خادم حرم با چوب پرش روی شانه ام زد: «چی شده خواهر؟ گفتم: «مادرم رو گم کردم آلزایمر داره. این عکسشه.» خادم از من دور شد و من دائم زمزمه می کردم: «یا امام غریب منو و مادرم غریب هستیم خودت کمک کن» که با ضربهٔ چوب پر خادم به خودم آمدم: «خانم خانم زودبیاید اینجا!» مادرم بود کنار یکی ازدرهای ورودی حرم نشسته بود. بغلش کردم و بوسیدمش خدایا شکرت. خواهر خادم نگاهی به من کردولبخندی زد گفت «امام رضا خودش ازمهموناش مراقبت می کنه.» ⁦✍️⁩ لیلا سالی،ازشهر خرم آباد 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱