«بدیش این بود كه گلدسته‌های مسجد بدجوری هوس بالارفتن را به كله ی آدم می‌زد. ما هیچ كدام كاری به كار گلدسته‌ها نداشتیم؛ اما نمی‌دانم چرا مدام توی چشم‌مان بودند. توی كلاس كه نشسته بودی و مشق می‌كردی یا توی حیاط كه بازی می‌كردی و مدیر مدام پاپی می‌شد و هی داد می‌زد كه «اگه آفتاب می‌خوای این ور، اگه سایه می‌خوای اون ور.» و آن وقت از آفتاب كه به سمت سایه می‌دویدی یا از سایه به طرف آفتاب، باز هم گلدسته‌ها توی چشمت بود. یا وقتی عصرهای زمستان می‌خواستی آفتابه را آب كنی و ته حیاط، جلوی ردیف مستراح‌ها را در یك خط دراز بپاشی تا برای فردا صبح یخ ببندد و بعد وقتی كه صبح می‌آمدی و روی باریكه ی یخ سر می‌خوردی و لازم نداشتی پیش پایت را نگاه كنی و كافی بود كه پاها را چپ و راست از هم باز كنی و میزان نگه شان بداری و بگذاری روی یخ تا آخر باریكه بكشاندت؛ یا وقتی ضمن سریدن، زمین می‌خوردی و همان جور درازكش داشتی خستگی در می‌كردی تا از نو بلند شوی و دورخیز كنی برای دفعه ی بعد و در هر حال دیگر كه بودی، مدام گلدسته‌های مسجد توی چشم‌هات بود و مدام به كله‌ات می‌زد كه ازشان بالا بروی. خود گنبد چنگی به دل نمی‌زد. لخت و آجری با گله به گله سوراخ‌هایی برای كفترها، عین تخم مرغ خیلی گنده‌ای از ته بر سقف مسجد نشسته بود؛ نخراشیده و زمخت. گنبد باید كاشی‌كاری باشد تا بشود بهش نگاه كرد؛ عین گنبد سید نصرالدین كه نزدیك خانه اولی‌مان بود و می‌رفتیم پشت بام و بعد می‌پریدیم روی طاق بازارچه و می‌آمدیم تا دو قدمیش و اگر بزرگ تر بودیم؛ دست كه دراز می‌كردیم؛ بهش می‌رسید؛ اما گلدسته‌ها چیز دیگری بود....» ادامه دارد... @jaryaniha