#قصه_شب
📻دو مرده
جلال آل احمد
«دو سه نفر زن، با چادر نمازهای رنگ و رو رفته کنار خیابان خود را به دیوار چسبانده بودند. یکیشان گفت:
- چندتا بچه داره؟ - دیگری جواب داد:
- ده تا پسر و یه دونه دختر شوهردار. دوتام زن داره.
- وصیت کرده؟
- نه؟ گور به گور شده ناغافل سکته کرد.
و همان زن اولی با قیافه ای تأثربار افزود:
- بیچاره ها ! من دلم برا بچه هاش می سوزه.
- واسه ی چی؟ برو دلت برای بابا مرده های خودت بسوزه! چه صاف صادق!
- آخه، یتیمچه ها، تا حالا راحت و آسوده می خوردن و راه می رفتن، حالا این همه ملک و املاک رو کی ضبط و ربط کنه؟
جمعیت هنوز از جلوی دکان ها و ساختمان های اجاره ای خود میت عبور می کرد. مستأجران او بعضی دم در دکان آمده بودند و همان جا برای حساب های پس افتاده ی خود که باید با وارث های او برسند، نقشه های تازه می ریختند. و آن دیگران که خیال های دیگری هم داشتند شانه به زیر تابوت داده بودند و حاضر نشده بودند صاحب ملک خود را به ماشین نعشکش بسپارند. پاسبان ها هم برای حفظ انتظامات دخالت کرده بودند.
بیچاره پاسبان ها ! کسی نفهمید برای کاغذی که گزارش آن مرده ی کنار جوی را در آن نوشتند چه قدر مایه گذاشته بودند؟ آیا از دو ریال و نیم بیشتر بود؟! شاید. و شاید کاغذها را هم تلکه شده بودند ... !
و به هر جهت اگر رییس شان بازخواست نمی کرد، پول دوتا چایی در آمده بود.»
«پایان»
@jaryaniha
محتوای کانال جریان را از طریق هشتک های زیر ببینید:
#کتابگردی
#لحظه_نگاشت
#اخبار_جریان
#گزارش_جریان
#قاب_جریان
#پاراگراف_شروع
#توصیههای_نویسندگی
#چگونه_خوب_بنویسیم
#بزرگــــواژه
#معرفی_کتاب_نوجوان
#دیالوگ_ماندگار
#روایت_کتابپردازان
#پنجشنبههای_نوشتنی
#قصه_شب
#قصه_شب
«هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران با هم نمیسوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحهی کشتی به خاک پاک ایران نیفتاده بود که آواز گیلکی کرجی بانهای انزلی به گوشم رسید که «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچههایی که دور ملخ مردهای را بگیرند دور کشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و کرجی بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین کار من دیگر از همه زارتر بود چون سایرین عموما کاسبکارهای لباده دراز و کلاه کوتاه باکو و رشت بودند که به زور چماق و واحد یموت هم بند کیسهشان باز نمیشود و جان به عزرائیل میدهند و رنگ پولشان را کسی نمیبیند ولی من بخت برگشتهی مادر مرده مجال نشده بود کلاه لگنی فرنگیم را که از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض کنم و یاروها ما را پسر حاجی و لقمهی چربی فرض کرده و «صاحب، صاحب» گویان دورمان کردند و هر تکه از اسبابهایمان مایهالنزاع ده راس حمال و پانزده نفر کرجی بان بیانصاف شد و جیغ و داد و فریادی بلند و قشقرهای برپا گردید که آن سرش پیدا نبود. ما مات و متحیر و انگشت به دهن سرگردان مانده بودیم که به چه بامبولی یخهمان را از چنگ این ایلغاریان خلاص کنیم و به چه حقه و لمی از گیرشان بجهیم که صف شکافته شد و عنق منکسر و منحوس دو نفر از ماموران تذکره که انگاری خود انکر و منکر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شیر و خورشید به کلاه با صورتهایی اخمو و عبوس و سبیلهای چخماقی از بناگوش دررفتهای که مانند بیرق جوع و گرسنگی، نسیم دریا به حرکتشان آورده بود در مقابل ما مانند آئینهی دق حاضر گردیدند و همین که چشمشان به تذکرهی ما افتاد مثل اینکه خبر تیر خوردن شاه یا فرمان مطاع عزرائیل را به دستشان داده باشند یکهای خورده و لب و لوچهای جنبانده سر و گوشی تکان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندین بار قد و قامت ما را از بالا به پایین و از پایین به بالا مثل اینکه به قول بچههای تهران برایم قبایی دوخته باشند برانداز کرده بالاخره یکیشان گفت «چه طور! آیا شما ایرانی هستید؟...»
ادامه دارد...
@jaryaniha
#قصه_شب
📻فارسی شکر است
نویسنده: محمدعلی جمالزاده
بخش دوم
«...گفتم: «ماشاءالله عجب سوالی میفرمایید، پس میخواهید کجایی باشم؛ البته که ایرانی هستم، هفت جدم هم ایرانی بودهاند، در تمام محلهی سنگلج مثل گاو پیشانی سفید احدی پیدا نمیشود که پیر غلامتان را نشناسد!»
ولی خیر، خان ارباب این حرفها سرش نمیشد و معلوم بود که کار یک شاهی و صد دینار نیست و به آن فراشهای چنانی حکم کرد که عجالتا «خان صاحب» را نگاه دارند تا «تحقیقات لازمه به عمل آید» و یکی از آن فراشها که نیم ذرع چوب چپقش مانند دسته شمشیری از لای شال ریش ریشش بیرون آمده بود دست انداخت مچ ما را گرفت و گفت «جلو بیفت» و ما هم دیگر حساب کار خود را کرده و ماستها را سخت کیسه انداختیم. اول خواستیم هارت و هورت و باد و بروتی به خرج دهیم ولی دیدیم هوا پس است و صلاح در معقول بودن.
خداوند هیچ کافری را گیر قوم فراش نیندازد! دیگر پیرت میداند که این پدر آمرزیدهها در یک آب خوردن چه بر سر ما آوردند....
🍁ادامه دارد...
@jaryaniha
#قصه_شب
«..خداوند هیچ کافری را گیر قوم فراش نیندازد! دیگر پیرت میداند که این پدر آمرزیدهها در یک آب خوردن چه بر سر ما آوردند...تنها چیزی که توانستیم از دستشان سالم بیرون بیاوریم یکی کلاه فرنگیمان بود و دیگری ایمانمان که معلوم شد به هیچ کدام احتیاجی نداشتند. والا جیب و بغلی نماند که آن را در یک طرفهالعین خالی نکرده باشند و همین که دیدند دیگر کما هو حقه به تکالیف دیوانی خود عمل نمودهاند ما را در همان پشت گمرکخانهی ساحل انزلی توی یک هولدونیِ تاریکی انداختند که شب اول قبر پیشش روشن بود و یک فوج عنکبوت بر در و دیوارش پردهداری داشت و در را از پشت بستند و رفتند و ما را به خدا سپردند. من در بین راه تا وقتی که با کرجی از کشتی به ساحل میآمدیم از صحبت مردم و کرجیبانها جسته گریخته دستگیرم شده بود که باز در تهران کلاه شاه و مجلس تو هم رفته و بگیر و ببند از نو شروع شده و حکم مخصوص از مرکز صادر شده که در تردد مسافرین توجه مخصوص نمایند و معلوم شد که تمام این گیر و بستها از آن بابت است. مخصوصا که مامور فوقالعادهای هم که همان روز صبح برای این کار از رشت رسیده بود محض اظهار حسن خدمت و لیاقت و کاردانی دیگر تر و خشک را با هم میسوزاند و مثل سگ هار به جان مردم بیپناه افتاده و درضمن هم پا تو کفش حاکم بیچاره کرده و زمینهی حکومت انزلی را برای خود حاضر میکرد و شرح خدمات وی دیگر از صبح آن روز یک دقیقهی راحت به سیم تلگراف انزلی به تهران نگذاشته بود...»
ادامه دارد...
@jaryaniha
#قصه_شب
📻فارسی شکر است
نویسنده: محمدعلی جمالزاده
«..من در اول چنان خلقم تنگ بود که مدتی اصلا چشمم جایی را نمیدید ولی همین که رفته رفته به تاریکی این هولدونی عادت کردم معلوم شد مهمانهای دیگری هم با ما هستند. اول چشمم به یک نفر از آن فرنگیمآبهای کذایی افتاد که دیگر تا قیام قیامت در ایران نمونه و مجسمهی لوسی و لغوی و بیسوادی خواهند ماند و یقینا صد سال دیگر هم رفتار و کردارشان تماشاخانههای ایران را (گوش شیطان کر) از خنده رودهبر خواهد کرد. آقای فرنگیمآب ما با یخهای به بلندی لولهی سماوری که دود خط آهنهای نفتی قفقاز تقریبا به همان رنگ لوله سماورش هم درآورده بود در بالای
طاقچهای نشسته و در تحت فشار این یخه که مثل کندی بود که به گردنش زده باشند در این تاریک و روشنی غرق خواندن کتاب رمانی بود. خواستم جلو رفته یک «بن جور موسیویی» قالب زده و به یارو برسانم که ما هم اهل بخیهایم ولی صدای سوتی که از گوشهای از گوشههای محبس به گوشم رسید نگاهم را به آن طرف گرداند و در آن سه گوشی چیزی جلب نظرم را کرد که در وهلهی اول گمان کردم گربهی براق سفیدی است که بر روی کیسهی خاکه زغالی چنبره زده و خوابیده باشد ولی خیر معلوم شد شیخی است که به عادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفته و چمباتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربهی براق سفید هم عمامهی شیفته و شوفتهی اوست که
تحتالحنکش باز شده و درست شکل دم گربهای را پیدا کرده بود...»
ادامه دارد...
@jaryaniha
#قصه_شب
«...پس معلوم شد مهمان سه نفر است. این عدد را به فال نیکو گرفتم و میخواستم سر صحبت را با رفقا باز کنم شاید از درد یکدیگر خبردار شده چارهای پیدا کنیم، که دفعتا در محبس چهارطاق باز شد و با سر و صدای زیادی جوانک کلاه نمدی بدبختی را پرت کردند توی محبس و باز در بسته شد. معلوم شد مأمور مخصوصی که از رشت آمده بود برای ترساندن چشم اهالی انزلی این طفلک معصوم را هم به جرم آن که چند سال پیش در اوایل شلوغی مشروطه و استبداد پیش یک نفر قفقازی نوکر شده بود در حبس انداخته است. یاروی تازه وارد پس از آن که دید از آه و ناله و غوره چکاندن دردی شفا نمییابد چشمها را با دامن قبای چرکین پاک کرده و در ضمن هم چون فهمیده بود قراولی کسی پشت در نیست یک طوماری از آن فحشهای آب نکشیده که مانند خربزهی گرگاب و تنباکوی هکان مخصوص خاک
ایران خودمان است، نذر جد و آباد (آباء) این و آن کرد و دو سه لگدی هم با پای برهنه به در و دیوار انداخت و وقتی که دید در محبس هرقدر هم پوسیده باشد باز از دل مأمور دولتی سختتر است تف تسلیمی به زمین و نگاهی به صحن محبس انداخت و معلومش شد که تنها نیست...»
ادامه دارد...
@jaryaniha
#قصه_شب
📻فارسی شکر است
نویسنده: محمدعلی جمالزاده
«...من که فرنگی بودم و کاری از من ساخته نبود، از فرنگیمآب هم چشمش آبی نمیخورد. این بود که پابرچین پابرچین به طرف آقا شیخ رفته و پس از آن که مدتی زل زل نگاه خود را به او دوخت با صدایی لرزان گفت: «جناب شیخ تو را به حضرت عباس آخر گناه من چیست؟ آدم والله خودش را بکشد از دست ظلم مردم آسوده شود.» به شنیدن این کلمات جناب شیخ به حرکت آمد نگاه ضعیفی به کلاه نمدی انداخته با قرائت و طمأنینهی تمام کلمات ذیل آهسته و شمرده مسموع سمع حضار گردید:«مؤمن! عنان نفس عاصی قاصر را به دست قهر و غضب مده که الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس» کلاه نمدی از شنیدن این سخنان هاج و واج مانده و چون از فرمایشات جناب آقا شیخ تنها کلمهی کاظمی دستگیرش شده بود گفت: «نه جناب اسم نوکرتان کاظم نیست رمضان است. مقصودم این بود که کاش اقلا میفهمیدیم برای چه ما را اینجا زنده به گور کردهاند.» این دفعه هم باز با همان متانت و قرائت تام و تمام این کلمات صادر شد: «جزاکم الله مؤمن! منظور شما مفهوم ذهن این داعی گردید. الصبر مفتاح الفرج. ارجو که عما قریب وجه حبس به وضوح پیوندد و البته الف البته بای نحو کان چه عاجلا و چه آجلا به مسامع ما خواهد رسید....»
@jaryaniha
#قصه_شب
📻فارسی شکر است
نویسنده: محمدعلی جمالزاده
«...رمضان مادر مرده که از فارسی شیرین جناب شیخ یک کلمه سرش
نشد مثل آن بود که گمان کرده باشد که آقا شیخ با اجنه و از ما بهتران حرف میزند یا مشغول ذکر اوراد و عزائم است آثار هول و
وحشت در وجناتش ظاهر شد و زیر لب بسم اللهی گفت و یواشکی بنای عقب کشیدن را گذاشت. ولی جناب شیخ که آروارهی مبارکشان معلوم میشد گرم شده است بدون آن که شخص مخصوصی را طرف خطاب قرار دهند چشمها را به یک گله دیوار دوخته و با همان قرائت معهود می فرمودند: لعل که علت توقيف لمصلحة يا اصلا لا
قصد به عمل آمده و لاجل ذلک رجای واثق هست که لولا البداء عما قريب انتهاء پذیرد و لعل هم که احقر را کان لم یکن پنداشته و بلارعایة المرتبه والمقام باسوء احوال معرض تهلکه و دمار تدریجی قرار دهند و بناء على هذا بر ماست که بای نحو كان مع الواسطه او بلا واسطة الغير كتبا وشفاها علنا او خفاء از مقامات عالیه استمداد نموده و بلاشک به مصداق مَن جَد وَجَدَ به حصول مسئول موفق و مقضى المرام مستخلص شده و برائت مابين الاماثل ولاقران کالشمس في وسط
النهار مبرهن و مشهود خواهد گردید
.
رمضان طفلک یکباره دلش را باخته و از آن سر محبس
خود را پس پس به این سر کشانده و مثل غشیها نگاه های ترسناکی به آقا شیخ انداخته و زیرلبکی هی لعنت بر شیطان میکرد و یک چیز شبیه به آیة الکرسی هم به عقیده ی خود خوانده و دور سرش فوت میکرد و معلوم بود که خیالش برداشته و تاریکی هم ممد شده دارد زهره اش از هول و هراس آب میشود. خیلی دلم
برایش سوخت. جناب شیخ هم که
دست بردار نبود...»
ادامه دارد...
@jaryaniha
#قصه_شب
«...من هم ساعت های طولانی هر چه کله ی خود را حفر میکنم آبسولومان چیزی نمی یابم نه چیز پوزیتیف نه چیز نگاتیف آبسولومان آیا خیلی کومیک نیست که من جوان دیپلمه از بهترین فامیل را برای یک... یک کریمینل بگیرند و با من رفتار بکنند مثل با آخرین آمده؟ ولی از دسپوتیسم هزار ساله و بی قانانی و آربیترر که میوه جات آن است هیج تعجب آورنده نیست. یک مملکت که خود را افتخار میکند که خودش را
کنستیتوسیونل اسم بدهد باید تریبونالهای قانانی داشته باشد که هیچ کس رعیت به ظلم نشود برادر من در بدبختی! آیا شما اینجور پیدا نمی کنید؟»
رمضان بیچاره از کجا ادراک این خیالات عالی برایش ممکن بود و کلمات فرنگی به جای خود دیگر از کجا مثلا میتوانست بفهمد
که حفر کردن کله ترجمه ی تحت اللفظی اصطلاحی است فرانسوی و به معنی فکر و خیال کردن است و به جای آن در فارسی میگویند «هرچه خودم را میکشم...» یا «هرچه سرم را به دیوار میزنم...» و یا آن که رعیت» به ظلم» ترجمه ی اصطلاح
دیگر فرانسوی
است و مقصود از آن طرف ظلم واقع شدن است. رمضان از شنیدن کلمه ی رعیت و ظلم پیش عقل ناقص خود خیال کرد که فرنگی مآب او را رعیت و مورد ظلم و اجحاف ارباب ملک تصور نموده و گفت: «نه آقا خانه زاد شما رعیت نیست. همین بیست قدمی گمرک خانه شاگرد قهوه چی
جناب موسیو شانهای بالا انداخته و با هشت انگشت به روی سینه قایم ضربش را گرفته و سوت زنان بنای قدم زدن را گذاشته و بدون آن که اعتنایی به رمضان بکند دنباله ی
خیالات خود را گرفته و میگفت «رولوسیون بدون اولوسیون یک چیزی است که خیال آن هم نمیتواند در کله داخل شود ما جوانها باید برای خود یک تکلیفی بکنیم در آنچه نگاه می کند راهنمایی به ملت برای آنچه مرا نگاه میکند در روی این سوژه
یک آرتیکل درازی نوشته ام و با روشنی کور کننده ای ثابت نموده ام که هیچ کس جرأت نمیکند روی دیگران حساب کند و هر کس به اندازه ی... به اندازه یپوسیبیلیتهاش باید خدمت
بکند وطن را که هر کس بکند تکلیفش را!
این است راه ترقی والا دکادانس ما را تهدید میکند ولی
بدبختانه حرفهای ما به مردم اثر نمی کند لامارتین در این خصوص خوب میگوید... و آقای فیلسوف بنا کرد به خواندن یک مبلغی شعر فرانسه که از قضا من هم سابق یکبار شنیده و می دانستم مال شاعر فرانسوی ویکتور هوگو است و دخلی به لامارتین ندارد.»
رمضان از شنیدن این حرفهای بی سر و ته و غریب و عجیب دیگر به کلی خود را باخته و دوان دوان خود را به پشت در محبس رسانده و بنای ناله و
فریاد و گریه را گذاشت و به زودی جمعی در پشت در آمده و صدای نتراشیده و نخراشیده ای از همان پشت در بلند شد و گفت: «چه دردت است جیغ و وی راه انداخته ای. این چه علم شنگه ای است! اگر دست از این جهود بازی و کولی گری برنداری وا میدارم بیایند پوزه بندت بزنند...!
رمضان با صدایی زار و نزار بنای التماس و تضرع را گذاشته و می گفت: «آخرای مسلمانان گناه من چیست؟ اگر دزدم بدهید
دستم
را ببرند، اگر مقصرم چوبم ،بزنند ناخنم را بگیرند، گوشم را به
دروازه بکوبند چشمم را درآورند نعلم بکنند. چوب لای انگشتهایم بگذارند ولی آخر برای رضای خدا و پیغمبر مرا از این هولدونی و از گیر این دیوانه ها و جنیها خلاص کنید به پیر به پیغمبر عقل دارد از سرم میپرد. مرا با سه نفر شریک گور کرده اید که یکیشان اصلا سرش را بخورد فرنگی است و آدم اگر به صورتش نگاه کند باید کفاره بدهد و مثل جغد بغ کرده آن کنار ایستاده با چشم هایش
می خواهد آدم را بخورد دو تا دیگرشان هم که یک کلمه زبان آدم سرشان نمیشود و هر دو جنیاند و نمی دانم اگر به سرشان بزند و بگیرند من مادر مرده را
خفه کنند کی جواب خدا را خواهد داد...؟»
بدبخت رمضان دیگر نتوانست حرف بزند و بغض بیخ گلویش را گرفته و بنا کرد به هق هق گریه کردن و باز همان صدای نفیر کذایی از پشت در بلند شد و یک طومار از آن فحشهای دو آتشه به دل پردرد رمضان
بست...»
ادامه دارد...
@jaryaniha
#قصه_شب
«...دلم برایش خیلی سوخت.
جلو رفتم دست بر شانه اش گذاشته و گفتم: «پسر جان من فرنگی کجا بودم. گور پدر هرچه فرنگی هم کرده من ایرانی و برادر دینی توام چرا زهره ات را باخته ای؟ مگر چه شد؟ تو برای خودت
جوانی هستی چرا این طور دست و پایت را گم کرده ای...؟» رمضان همین که دید خیر راستی راستی فارسی سرم میشود و فارسی راستا حسینی باش حرف میزنم دست مرا گرفت و حالا نبوس و کی ببوس و چنان ذوقش گرفت که انگار دنیا را بش داده اند و مدام میگفت:« هی قربان آن دهنت بروم والله تو
ملائکه ای خدا خودش تو را فرستاده که جان مرا بخری» گفتم:«
پسر جان آرام باش من ملائکه که نیستم هیچ، به آدم بودن خودم هم شک دارم مرد باید دل داشته باشد گریه برای چه؟ اگر هم قطارهایت بدانند که دستت خواهند انداخت و دیگر خر
بیار و خجالت بار کن...» گفت:« ای درد و بلات به جان این دیوانه ها بیفتد به خدا هیچ نمانده بود زهره ام بترکد دیدی چه طور این دیوانه ها یک کلمه حرف سرشان نمیشود و همه اش
زبان جنی حرف میزنند؟»
گفتم:« داداش جان اینها نه جنیاند
نه دیوانه، بلکه ایرانی و برادر وطنی و دینی ما هستند!» رمضان از
شنیدن این حرف مثلی اینکه خیال کرده باشد من هم یک چیزیم میشود نگاهی به من انداخت و قاه قاه بنای خنده را گذاشته و گفت:« تو را به حضرت عباس آقا دیگر شما مرا دست نیندازید. اگر اینها ایرانی بودند چرا از این زبانها حرف میزنند که یک کلمه اش شبیه به زبان آدم نیست؟» گفتم: «رمضان این هم که اینها حرف میزنند زبان فارسی است منتهی...» ولی معلوم بود که رمضان باور نمیکرد و بینی و بین الله حق هم
داشت و هزار سال دیگر هم نمیتوانست باور کند و من هم دیدم زحمتم هدر است و خواستم از در دیگری صحبت کنم که یک دفعه در محبس چهارطاق باز شد و آردلی وارد شد و گفت....»
ادامه دارد...
@jaryaniha
#قصه_شب
و گفت:« یالله مشتلق مرا بدهید و بروید به امان خدا همه تان آزادید.»
رمضان به شنیدن این خبر عوض شادی خودش را چسباند به من و دامن مرا گرفته و می گفت «والله من می دانم اینها هروقت میخواهند یک بندی را به دست میر غضب بدهند این جور میگویند خدایا خودت به
فریاد ما برس» ولی خیر معلوم شد ترس و لرز رمضان بی سبب است. مأمور تذکره صبحی عوض شده و به جای آن یک مأمور
تازه ی دیگری رسیده که خیلی جا سنگین و پرافاده است و کباده ی حکومت رشت را میکشد و پس از رسیدن به انزلی برای اینکه هرچه مأمور صبح ریسیده بود مأمور عصر چله کرده باشد، اول کارش رهایی ما بوده خدا را شکر کردیم میخواستیم از در محبس بیرون بیاییم که دیدیم یک جوانی را که از لهجه و ریخت و تک و پوزش معلوم میشد از اهل خوی و سلماس
است همان فراشهای صبحی دارند میآورند به طرف محبس و جوانک هم با یک زبان فارسی مخصوصی که بعدها فهمیدم سوغات اسلامبول است با تشدد هرچه
تمام تر از موقعیت خود تعرض مینمود و از مردم
استرحام میکرد و رجا داشت که گوش به حرفش بدهند .
رمضان نگاهی به او انداخته و با تعجب تمام گفت:« بسم الله الرحمن الرحیم این هم یکی دیگر خدایا امروز دیگر هر چه خل و دیوانه داری اینجا
میفرستی به داده شکر و به نداده ات شکر»
خواستم بش بگویم که این هم ایرانی و زبانش فارسی است ولی ترسیدم خیال کند دستش انداختهام و دلش بشکند و به روی بزرگواری خودمان نیاوردیم و رفتیم در پی تدارک یک درشکه برای رفتن به رشت و چند دقیقه بعد که با جناب شیخ و خان فرنگی مآب دانگی درشکهای گرفته و در شرف حرکت بودیم دیدیم رمضان دوان دوان آمد یک دستمال آجیل به دست من داد و یواشکی در گوشم گفت:« ببخشید زبان درازی میکنم ولی والله به نظرم دیوانگی اینها به شما هم اثر کرده والا چه طور
می شود. جرات میکنید با اینها همسفر شوید» گفتم:« رمضان ما مثل تو ترسو نیستیم گفت دست خدا به همراهتان، هر وقتی که از بی همزبانی دلتان سر رفت از این آجیل بخورید و یادی از نوکرتان بکنید».
شلاق درشکه چی بلند شد و راه افتادیم و جای دوستان خالی خیلی هم خوش گذشت و مخصوصا وقتی که در بین راه دیدیم که یک مأمور تذکره ی تازه ای با چاپاری به طرف انزلی
می رود کیفی کرده و آنقدر خندیدیم که نزدیک بود روده بر
بشویم.»
«پایان
@jaryaniha
محتوای کانال جریان را از طریق هشتک های زیر ببینید:
#کتابگردی
#لحظه_نگاشت
#اخبار_جریان
#گزارش_جریان
#قاب_جریان
#پاراگراف_شروع
#توصیههای_نویسندگی
#چگونه_خوب_بنویسیم
#بزرگــــواژه
#معرفی_کتاب_نوجوان
#دیالوگ_ماندگار
#روایت_کتابپردازان
#پنجشنبههای_نوشتنی
#قصه_شب
#قصه_شب
«بدیش این بود كه گلدستههای مسجد بدجوری هوس بالارفتن را به كله ی آدم میزد. ما هیچ كدام كاری به كار گلدستهها نداشتیم؛ اما نمیدانم چرا مدام توی چشممان بودند. توی كلاس كه نشسته بودی و مشق میكردی یا توی حیاط كه بازی میكردی و مدیر مدام پاپی میشد و هی داد میزد كه «اگه آفتاب میخوای این ور، اگه سایه میخوای اون ور.»
و آن وقت از آفتاب كه به سمت سایه میدویدی یا از سایه به طرف آفتاب، باز هم گلدستهها توی چشمت بود. یا وقتی عصرهای زمستان میخواستی آفتابه را آب كنی و ته حیاط، جلوی ردیف مستراحها را در یك خط دراز بپاشی تا برای فردا صبح یخ ببندد و بعد وقتی كه صبح میآمدی و روی باریكه ی یخ سر میخوردی و لازم نداشتی پیش پایت را نگاه كنی و كافی بود كه پاها را چپ و راست از هم باز كنی و میزان نگه شان بداری و بگذاری روی یخ تا آخر باریكه بكشاندت؛ یا وقتی ضمن سریدن، زمین میخوردی و همان جور درازكش داشتی خستگی در میكردی تا از نو بلند شوی و دورخیز كنی برای دفعه ی بعد و در هر حال دیگر كه بودی، مدام گلدستههای مسجد توی چشمهات بود و مدام به كلهات میزد كه ازشان بالا بروی.
خود گنبد چنگی به دل نمیزد. لخت و آجری با گله به گله سوراخهایی برای كفترها، عین تخم مرغ خیلی گندهای از ته بر سقف مسجد نشسته بود؛ نخراشیده و زمخت. گنبد باید كاشیكاری باشد تا بشود بهش نگاه كرد؛ عین گنبد سید نصرالدین كه نزدیك خانه اولیمان بود و میرفتیم پشت بام و بعد میپریدیم روی طاق بازارچه و میآمدیم تا دو قدمیش و اگر بزرگ تر بودیم؛ دست كه دراز میكردیم؛ بهش میرسید؛ اما گلدستهها چیز دیگری بود....»
ادامه دارد...
@jaryaniha
محتوای کانال جریان را از طریق هشتک های زیر ببینید:
#کتابگردی
#لحظه_نگاشت
#اخبار_جریان
#گزارش_جریان
#قاب_جریان
#پاراگراف_شروع
#توصیههای_نویسندگی
#چگونه_خوب_بنویسیم
#بزرگــــواژه
#معرفی_کتاب_نوجوان
#دیالوگ_ماندگار
#روایت_کتابپردازان
#پنجشنبههای_نوشتنی
#قصه_شب
نویسندگان جریان
https://EitaaBot.ir/poll/dpkv?eitaafly
با اینکه این نظرسنجی، رای کمی داشت اما قاطع بود.
فقط یک نفر با #قصه_شب موافق بود که همونم خودم بودم که از زحماتم تشکر کردم. 😁😁
ممنون از توجه تون🙏💐
محتوای کانال جریان را از طریق هشتگ های زیر ببینید:
#کتابگردی
#لحظه_نگاشت
#اخبار_جریان
#گزارش_جریان
#قاب_جریان
#پاراگراف_شروع
#توصیههای_نویسندگی
#چگونه_خوب_بنویسیم
#بزرگــــواژه
#معرفی_کتاب_نوجوان
#دیالوگ_ماندگار
#روایت_کتابپردازان
#پنجشنبههای_نوشتنی
#قصه_شب