🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت) موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم. 🔹 🔹 🔹 نزدیک صبح آتش دشمن خیلی شدید شد. هواپیما و توپخانه هم به این حجم عظیم دامن می‌زدند😟. انها در تدارکات تک بزرگی بودند. دور و بر من یک دشت بود؛ پر از جنازه عراقی و ایرانی😞. باد سرد صبح گاهی به صورتم می‌خورد. شب داشت میرفت و جایش را به روشنی می‌داد. بر عکس دل پر از طلاطم من که از امید خالی میشد و ناامیدی همه زوایایش را پر می‌کرد. احساس جا ماندن و تنها شدن، مثل درد عمیقی در وجودم پیچید😣. از هوش رفتم. با صدای نارنجک عراقی ها به هوش آمدم. آفتاب داغ ساعت دو،پوست را میگزید. جلو می‌آمدند و سنگر ها را پاکسازی می‌کردند. هر چند لحظه یک بار، صدای تیر خلاص توی دشت می‌پیچید. لباس هایم پاره و خونی بود. خون ریزی شدید، رمقی برایم نگذاشته بود. انگشت هایم چنگ شده بود و فرقی با جنازه نداشتم😣. با خودم گفتم: تا چند لحظه دیگه یکی از این تیر های خلاص توی سرت میخوره و تموم😞😞. نیمه بی هوش بودم که سردی لوله تفنگ را احساس کردم. هر چه قدرت داشتم جمع کردم و به انگشت هایم تکانی دادم. اصرافم را گرفته بودند و با هم حرف می‌زدند. دستهایم را به سختی بالا بردم. چشمهایم سیاهی میرفت و دنیا با آدم های اسلحه به دست دور سرم میچرخید😰. ... 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•