🌷بسم الله الرحمن الرحیم 🌷
⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت)
موضوع= ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم.
#قسمت_اول🔹
#غیرت🔹
#خودسازی🔹
داشت ظهر میشد. بعد از یک روز کلاس و درس نمیدانستم چرا این قدر دلم گرفته😔
دروس دانشگاه آن هم ترم یک آن قدر سنگین نبود که باعث خستگی و ناراحتی ام شود.
پس چرا حالم بد است 🤔😔
برنامه روزم را مرور کردم تا رسیدم به تاکسی. توی تاکسی رادیو روشن بود.
صادق آهنگران با حزن خاصی از جبهه و کربلا میخواند🔉🔉🔉🔉
از همان لحظه هوایی شدم.
یاد والفجر مقدماتی. پاکسازی پیرانشهر و سنندج، یاد جاده پیرانشهر به سر دشت و پاک سازی جنگل الواتان؛ دلم برای برو بچه های پاک جبهه به پرپر افتاده بود😍.
آن روز ذهنم تا شب مشغول بود.
وقت خواب هم مدت ها شانه به شانه میشدم.
یک دلم میگفت:🌹 جبهه به نیرو نیاز داره.
به قول امام🔹 جنگ در راس همه اموره🌹
ولی دل دیگرم میگفت :پزشک متعهد هم خیلی میتونه به درد بخوره. ☺️
درس خواندن هم کم از تفنگ دست گرفتن نیست❗️❗️❗️
تو هنوز هیجده سالته.
فرصت برای رفتن زیاده.
از همه اینها که بگذریم، حداقل تا آخر امتحان ها صبر کن☺️☺️️.......
#ادامه_دارد... 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@kami_ta_shohada
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌷بسم الله الرحمن الرحیم 🌷
⚜️رمان پوکه های طلایی⚜️(آزاده جانباز محمود شریعت)
موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم.
#قسمت_دوم🔹
#غیرت🔹
#خودسازی🔹
وسط امتحان ها بود و برگه ی اعزام توی دستم.
اصلا هم ناراحت نبودم. دلم غنج میرفت💞.به برگه نگاه کردم. اصلا ان روز فکرش را هم نمیکردم که این کاغد پای مرا به چه ماجراهایی باز میکند🤓
24 آذر 1365 اعزام شدم. توی لشگر 41 🌷ثارالله🌷 کرمان معاون گروهان بودم.
میگفتند قرار است عملیات شروع شود.
در گروهان از بچه های دانشگاه هم یکی آمده بود🤓.
دانشجوی فیزیک بود.
هر با میدیدمش دلم گرم تر میشد😌.
شاید به این خاطر که میدیدم فقط من نیستم که امتحانات را نیمه کاره رها کرده ام.......
#ادامه_دارد... 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@kami_ta_shohada
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت)
موضوع= ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم.
#قسمت_سوم🔹
#غیرت🔹
#خودسازی🔹
رفتیم شلمچه. عاقبت انتظار ها به سر رسید😍.
نیمه شب مرحله سوم عملیات
کربلای پنج با رمز(🌷یازهرا🌷)شروع شد😌.
گروهان ما نزدیک نهر جاسم در منطقه دوعیجی عراق مستقر بود.
اول عملیات با تک شدید عراق رو به رو شدیم😰.
آن قدر فشار زیاد بود که ایرانی ها مجبور به عقب نشینی شدند😔.
منطقه پر از خودی و غیر خودی بود. اول با کلاش میجنگیدیم.
ولی یکی از سنگر های دشمن با تیربار و
دوشکا همه را زمین گیر کرده بود😟.
کلاش را گذاشتم و با ارپی چی سنگر را منهدم کردم😍.
بعد با کمک بچه ها تعداد زیادی اسیر گرفتیم و عقب فرستادیم.
عراقی ها خیلی کشته داده بودند.
توی تاریکی وقت راه رفتن یک جای خالی و صاف پیدا نمیشد.
فقط جنازه بود و جنازه.😞
بالای خاک ریز بودم که گلوله توپی نزدیکم منفجر شد.
در یک لحظه تر کش به سر، ران، شکم و سینه ام خورد و افتادم زمین.
#ادامه_دارد...🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@kami_ta_shohada
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت)
موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم.
#قسمت_چهارم🔹
#غیرت🔹
#خودسازی🔹
از زخم هایم خون بیرون زد. توان حرکت نداشتم😞.
بیشتر از همه، زخم سینه ام دهان باز کرده بود.
دنده های شکسته ام دیده میشد😣.
داغی خون، همه بدنم را گرفته بود.
پسرکی بسیجی جلو آمد😍.
شفیه اش را باز کرد و شکمم را بست😪.
سعی کردم هر طور شده با چفیه خودم سینه ام را ببندم.
بوی باروت مشامم را پر کرده بود.
میان انفجار های دور و نزدیک و خاک و دود افتاده بودم😰.
از اینکه زود زمین گیر شدم، حسابی عصبانی بودم😠.
صدایی مرا به خود آورد🤔🤔🤔
خوب که دقت کردم دیدم هم دانشگاهی ام است؛ همان دانشجوی فیزیک.😍
اصرار داشت مرا به عقب ببرد، ولی من نمیتوانستم تکان بخورم.
از طرفی او بی سیم چی بود و باید به
وظیفه اش میرسید.
گفتم:
تو نباید وقتت رو برای من تلف کنی، برو کنار دست فرمانده❗️❗️❗️❗.
مدتی مردد بود، ولی ناچار رفت و من
تنها شدم😔.
عملیات ادامه داشت.....
#ادامه_دارد... 🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@kami_ta_shohada
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت)
موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم.
#قسمت_پنجم🔹
#غیرت🔹
#خودسازی🔹
نزدیک صبح آتش دشمن خیلی شدید شد. هواپیما و توپخانه هم به این حجم عظیم دامن میزدند😟.
انها در تدارکات تک بزرگی بودند.
دور و بر من یک دشت بود؛
پر از جنازه عراقی و ایرانی😞. باد سرد صبح گاهی به صورتم میخورد. شب داشت میرفت و جایش را به روشنی میداد.
بر عکس دل پر از طلاطم من که از امید خالی میشد و ناامیدی همه زوایایش را
پر میکرد. احساس جا ماندن و تنها شدن، مثل درد عمیقی در وجودم پیچید😣.
از هوش رفتم.
با صدای نارنجک عراقی ها به هوش آمدم. آفتاب داغ ساعت دو،پوست را میگزید.
جلو میآمدند و سنگر ها را پاکسازی میکردند. هر چند لحظه یک بار، صدای تیر خلاص توی دشت میپیچید.
لباس هایم پاره و خونی بود.
خون ریزی شدید، رمقی برایم نگذاشته بود. انگشت هایم چنگ شده بود و فرقی با جنازه نداشتم😣.
با خودم گفتم:
تا چند لحظه دیگه یکی از این تیر های خلاص توی سرت میخوره
و
تموم😞😞.
نیمه بی هوش بودم که سردی لوله تفنگ را احساس کردم.
هر چه قدرت داشتم جمع کردم و به انگشت هایم تکانی دادم.
اصرافم را گرفته بودند و با هم حرف میزدند. دستهایم را به سختی بالا بردم.
چشمهایم سیاهی میرفت و دنیا با آدم های اسلحه به دست دور سرم میچرخید😰.
#ادامه_دارد... 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@kami_ta_shohada
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت)
موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم.
#قسمت_ششم🔹
#غیرت🔹
#خودسازی🔹
بعضی هایشان سیه چرده تر بودند و شکلشان با بقیه فرق میکرد. شاید نگاه های من باعث شد که یکی شان با افتخار اشاره کند و بگوید:((هذا سودانی)).
انگار حضور سایر کشور ها را در خط مقدم خود نوعی مباهات میدانستند.
یکی شان با عجله
و وحشت زده دست هایم را به پشت بست😞.
ایرانی ها ضد حمله را شروع کردند🌷.
منطقه زیر آتش بچه های ما بود ولی هنوز پیشروی نکرده بودند.
کشان کشان مرا کنار تانک بردند. بعد روی دو جنازه عراقی پرت کردند و راه افتادم😰.
وظیفه گردان ما تصرف جاده آسفالته بصره بود🌷.
روی همین اصل حدس زدم که دارند مرا به طرف این شهر میبرند.
حرکت ناآرام تانک مرا بالا و پایین میانداخت و هر بار دنده های شکسته ام توی گوشت فرو میرفت و دردم را چند برابر میکرد😖.
گاه و بی گاه هم روی همسفر هایم ساکتم میافتادم. چند بار هم دست و پای آنها روی من افتاد.
عده ی زیادی سرباز به طرفم هجوم آوردند. آنجا مقر سپاه هفتم عراق بود و انگار من طعمه جدیدشان بودم.
سر و صدا و صحبت میانشان بالا گرفت.
به من و جنازه ها اشاره میکردند😰.
اینطور دست گیرم شد که فکر میکنند من این دو نفر را کشته ام.
بعضی هایشان عصبانی بودند و از نگاهشان کینه و خشم میبارید.
ولی تعدادی با کشتن من مخالف بودند.
وقتی مرا گوشه ای رها کردند، مطمئن شدم که فعلا نمیخواهند بمیرم😪.
#ادامه_دارد...🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@kami_ta_shohada
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت)
موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم.
#قسمت_هفتم🔹
#غیرت🔹
#خودسازی🔹
مدتی که گذشت دوباره توجهشان را جلب کردم. یکی شان به من نزدیک شد. خنده موذیانه ای چهره اش را پر کرده بود.
مداوم برمیگشت و به رفقایش لبخند میزد.
نمیدانستم چه میخواست بکند.بالای سرم که رسید بی رمق چشم به نگاه شیطنت بارش دوختم😰🙄.
انگشتش را تا انتها توی زخم سینه ام فرو برد. درد وحشیانه به همه وجودم چنگ زد😣😖.
ناله ام که بلند شد، صدای خنده هایشان فضا را پر کرد😔.
این کار را تکرار کردو تکرار خنده ها در میان ناله های من.
چهار روز بود که نه آب خورده بودم، نه غذا.مرا با بقیه اسرا توی یک کلاس در بصره ریختند و باز جویی ها شروع شد.
عصر روز چهارم نفری چند خرما دادند.
هر کلاس سی و پنج تا چهل اسیر داشت. یکی یکی برای بازجویی میبردند.
بعد فقط صدای جیغ بود که به گوش میرسید. کمترین شکنجه، لگد هایی بود که با پوتین به سر میزدند😰. منافقین فراری به عراق، زحمت بازجویی و کتک زدن را از روی دوش عراقی ها برداشته بودند.
به تجربه فهمیدم که باید سریع جواب بدهیم حتی اگر دروغ باشد😓.
گاهی به دنبال دقیق تر کردن اطلاعات برای حمله هوایی بودند.
مثلا وقتی بازجویی من فهمید بچه تبریزم،یکی یکی کارخانجات تبریز را میگفت
و
من باید سریع میگفتم که چند کیلومتری تبریز است.
اگر در پاسخ دادن اندکی تامل کرده یا آهسته و شمرده جواب میدادم به شدت کتک میزدند؛ ولی جواب سریع ولو دروغ، نجات بخش بود😪.
#ادامه_دارد... 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@kami_ta_shohada
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
هدایت شده از رمان های کمی تا شهدا
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت)
موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم.
#قسمت_هفتم🔹
#غیرت🔹
#خودسازی🔹
از بصره ما را به بغداد منتقل کردند؛ به سازمان امنیت عراق یا همان استخبارات.
خوش آمدگویی با کابل و باتون انجام شد. نمیگذاشتند نماز بخوانیم.
با برق و حرارت، بدن ها را میسوزاندند😞.
داخل بند هم اوضاع خیلی بد بود.در همان سطلی که بچه ها دستشویی میکردند به ما آب می دادند😣.
چهار روز دیگر با سخت ترین فشار های روحی و جسمی و گذشت.
از بیست و هشت نفری که باهم بودیم یک نفر در بصره زیر کتک شهید شد و در استخبارات هم سه نفر جان خود را از دست دادند😞. بیشتر بچه ها، اسرای کربلای چهار و پنج بودند.
وقتی مطمئن شدند چیزی برای گفتن نداریم ما را به پادگان الرشید انتقال دادند.
الرشید را برای زندانی های سیاسی خودشان ساخته بودند.
اتاق ها یک در دو یا دو در سه بود.
توی اتاق شش متری، پنجاه نفر را با فشار و لگد و پوتین و ضربات کابل
روی هم
میچپاندند😣.
نفس کشیدن برای همه سخت بود چه رسد به
خوابیدن و نشستن.
دو طبقه میخوابیدیم.
بعضی هم سرپا بودندو جایی برای نشستن نداشتند. جیره غذایی هر نفر در شبانه روز دو عدد نان جو شبیه نان های ساندویچی کوچک به نام سومون بود. داخل نان کاملا خمیر بود.
بچه ها این خمیر ها را خشک میکردند و در اوقات گرسنگی میخوردند.
بقیه جیره روزی
صد سی سی چای و پنج قاشق برنج بود.
همیشه گرسنه و تشنه بودیم😓.
#ادامه_دارد... 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@kami_ta_shohada
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت)
موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم.
#قسمت_نهم🔹
#غیرت🔹
#خودسازی🔹
این جا هم ظرف قضای حاجت و آب مشترک بود. به همین دلیل اسهال خونی و بیماری های پوستی مثل گال، شپش، قارچ، ریزش مو، فلج دست و پا و حتی دیوانگی روز به روز شایع تر میشد😓.
بیشتر مجروحین دچار کرم زدگی جراحات شده بودند و روز به روز تعداد شهدا افزایش مییافت.
در یک ماهی که
در الرشید بودیم، سی نفر از دوستانمان به شهادت رسیدند😭.
برای کم کردن فشار های روحی و جسمی به معنویات پناه بردیم☺️.
علاوه بر نماز و دعا از قابلیت های بچه ها استفاده میکردیم. مثلا درباره قرآن، احکام یا تاریخ اسلام کلاس میگذاشتیم🙂.
هر کس معلوماتی داشت
برای بقیه بازگو میکرد.
به این ترتیب خودمان را سر پا نگه میداشتیم.
بسیاری از مجروحین بر اثر شدت صدمات حتی بعد از انتقال به بیمارستان شهید میشدند ولی تعدادی هم مداوا میشدند و به میان ما
بر میگشتند😣.
در این رفت و آمدها اسرا کمپ های مختلف با هم ارتباط بر قرار میکردند
و روش های بر خورد با بعثی ها را به یکدیگر
یاد میدادند.
گاهی از تازه وارد ها خبر های خوبی از
جبهه ایران و پیروزی ها به گوشمان میرسید
و
از شدت درد و رنجمان میکاست😪.
همه ی این ارتباطات در نهایت دقت و مخفیانه
صورت میگرفت🤫.
#ادامه_دارد... 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@kami_ta_shohada
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت)
موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم.
#قسمت_دهم🔹
#غیرت🔹
#خودسازی🔹
صبح ششم اسفند سال شصت و پنج ساعت نه، ما را بیرون آوردند و به صف کردند.
از روی لیست اسم هر کس را میخواندند، سوار اتوبوس میشد.
روی صندلی که نشستیم چشم هایمان
را بستند😰.
دست هایمان هم به جلو صندلی ثابت شد. اتوبوس ها از خیابان های بغداد عبور کردند. نگهبان ها به اقتضای کارشان فارسی شکسته بسته ای بلد بودند😪.
یکی شان شیعه بود و با ما رفتار بهتری داشت. بچه ها از او پرسیدند که:
ما را کجا میبرین؟
او هم گفت:
مقصد تکریته. مهم تر این که، تازه از این به بعد معنی کتک خوردن رو میفهمین😧😓.
🔹#پایان_موضوع_اول🔹
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@kami_ta_shohada
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
✍🏻' ادمین نوشت
با عرض سلام✋🏻
از شما به خاطر اینکه همچنان همراهمون هستین، سپاسگزاریم🌸
💢 خاطرات بسیاری از #شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم به خصوص شهدای شاخص، در کانال گذاشته شده که میتونید با جستجوی #هشتگ اسم شهید، در کانال کمی تا شهدا،به خاطراتشون دسترسی پیدا کنید و مطالعه نمایید.
⭕️ به عنوان مثال: با جستجوی هشتگ #شهید_مهدی_باکری در کانال کمی تا شهدا ، میتونید خاطرات شهید باکری رو مطالعه نمایید👌🏻
💢چند #نمونه از هشتگ اسم شهدا که در کانال میتونید جستجو نمایید👇🏻
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
#شهید_مهدی_باکری
#شهید_ابراهیم_همت
#شهید_حسین_خرازی
#شهید_مهدی_زین_الدین
#شهید_عبدالحسین_برونسی
#شهید_برونسی
#شهید_احمد_علی_نیری
#شهید_حجت_الله_رحیمی
#شهید_محسن_حججی
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#شهید_محمدرضا_دهقان
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#شهید_محمد_مهدی_مالامیری
#شهید_حسین_معز_غلامی
#شهید_عباس_دانشگر
#شهید_علی_خلیلی
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_حاج_حسین_بصیر
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
#شهید_سید_محمد_ابراهیمی
#شهید_محمد_بلباسی
#شهید_احمدرضا_احدی
#شهید_منصور_آجرلو
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#شهید_عماد_مغنیه
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#شهید_اصغر_الیاسی
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#شهید_مسعود_عسگری
#شهید_غلامرضا_قربانی_مطلق
#شهید_ماشالله_شیخی
#شهید_قدیر_سرلک
#شهید_محمد_پورهنگ
#شهید_محمد_سخندان
#شهید_علی_داوودی
#شهید_محمد_تورجی_زاده
#شهید_مهدی_شاه_آبادی
#شهید_نوید_صفری
#شهید_بابک_نوری
#شهید_غلام_رضا_زمانیان
#شهید_سعید_سلمان
#شهید_مسلم_خیزاب
#شهید_محرمعلی_مرادخانی
#شهید_عبدالله_محمودی
و شهدای دیگر🌷
💢 چند نمونه از هشتگ های #شهدایی و #مذهبی که در کانال استفاده شده👇🏻
#داستان_شهدا
#شبهه
#طنز_جبهه
#مهدویت
#حدیث
#سیره_شهدا
#کلام_شهید
#درس_اخلاق
#رزق_شبانه
#احکام
#قوانین_ده_گانه_شهید_سید_مجتبی_علمدار
#نماز_اول_وقت
💢 رمان👇🏻
#غیرت (پوکه های طلایی)
#رمان_تک_قسمتی
⭕️ برای دسترسی به این مطالب #هشتگ های بالا، رو در کانال جستجو نمایید.
♨️ استفاده و کپی از #مطالب_کانال کمی تا شهدا در گروه ها و کانال های دیگه با ذکر #صلوات مانعی ندارد...
التماسدعا😊🌷
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@kami_ta_shohada
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌺هر روز یک شهید بزرگوار رو خدمتتون معرفی میکنیم تا انشاالله با ۳۱۳ شهید آشنا شوید🌺
#شهید_قدر الله_عبودی
🍃 چشم بر هم می گذاریم و گذر عمر را نظاره می کنیم.لحظه به لحظه پیر می شویم و در دنیای #غیبت_امام_زمان در میان مرداب گناهان دست و پا می زنیم.بر دل آه حسرت داریم و بر چشم اشک ندامت.
🍃 شهادت آرزوی دست نیافته دلمان شده و به #شهدا غبطه میخوریم.خوش به حال #مدافعان_حرم، آنان که در روزهای پرالتهاب گناه، خود را به حرم خواهر ارباب رساندند.دلشان را در #حرم_عمه سادات پناه دادند و خودشان را فدا کردند تا مبادا نگاه حرامی سوی حرم باشد و بازهم عاشورایی دیگر برپا شود.
🍃 قدرت الله عبودی یکی از همان مردان با #غیرتی است که در شهر بیضا چشم بر جهان گشود و وقتی ندای هل من ناصر ینصرنی را شنید علم #غیرت بر دست گرفت و لبیک گویان راهی شد.
🍃 در فرازی از #وصیت_نامه اش این چنین گفته است: "خدا را شاکرم که به من توفیق پوشیدن لباس مقدس را داده و لیاقت #لبیک به حضرت زهرا (س) و امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) را داشته باشم و خدا را قسم به حضرت زهرا (س) و امام حسین (ع) که#شهادت در راه بی بی زینب (س) و حضرت رقیه (س) را نصیب بنده کند"
🍃 و چه خوش است رسیدن به شهادت و قافله ارباب. کاش دعایی کنند در حق ما زمینگیران گناهکار .هوا دلگیر است و گلوها پر از #بغض و دل ها سنگین از بار معصیت.....
#آشنایی_با_شهدا
ڪـــانــاݪشــہـــداࢪادنــبــاݪڪـنــیــد↯
شــہـــداچــشمبــہࢪاهمــاھسـٺـݩـد👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━╮
@kami_ta_shohada
╰━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━╯