eitaa logo
『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
757 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
999 ویدیو
45 فایل
شھادت داستان ماندگارۍ آنانےست که دانستند، دنیا جاۍ ماندن نیست ..!
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز داشتم یه مطلبی رو میخوندم نوشته بود ✨ای بنده ای که به خود ستم روا داشتی و به خود ضرر رساندی، از رحمت خدا نا امید مشو✨😍😔💔 و در ادامه نوشته بود که:خداوند توابین را دوست دارد و آنهارا عزیز میکند پس هنوزم دیر نشده آی کسایی کی هنوز شروع به خود سازی نکردن... 🌺ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه است🌺😍 پس نا امید نشو.... اگه بخوایم میتونیم انشالله جزء ۳۱۳ نفر یار باشیم ✨🌺 j๑ïท ➺°.•| https://eitaa.com/joinchat/2574778405C6f00e138e7
🌷بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 ⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت) موضوع= ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم. 🔹 🔹 🔹 داشت ظهر میشد. بعد از یک روز کلاس و درس نمی‌دانستم چرا این قدر دلم گرفته😔 دروس دانشگاه آن هم ترم یک آن قدر سنگین نبود که باعث خستگی و ناراحتی ام شود. پس چرا حالم بد است 🤔😔 برنامه روزم را مرور کردم تا رسیدم به تاکسی. توی تاکسی رادیو روشن بود. صادق آهنگران با حزن خاصی از جبهه و کربلا میخواند🔉🔉🔉🔉 از همان لحظه هوایی شدم. یاد والفجر مقدماتی. پاکسازی پیرانشهر و سنندج، یاد جاده پیرانشهر به سر دشت و پاک سازی جنگل الواتان؛ دلم برای برو بچه های پاک جبهه به پرپر افتاده بود😍. آن روز ذهنم تا شب مشغول بود. وقت خواب هم مدت ها شانه به شانه میشدم. یک دلم میگفت:🌹 جبهه به نیرو نیاز داره. به قول امام🔹 جنگ در راس همه اموره🌹 ولی دل دیگرم میگفت :پزشک متعهد هم خیلی میتونه به درد بخوره. ☺️ درس خواندن هم کم از تفنگ دست گرفتن نیست❗️❗️❗️ تو هنوز هیجده سالته. فرصت برای رفتن زیاده. از همه اینها که بگذریم، حداقل تا آخر امتحان ها صبر کن☺️☺️️....... ... 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌷بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 ⚜️رمان پوکه های طلایی⚜️(آزاده جانباز محمود شریعت) موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم. 🔹 🔹 🔹 وسط امتحان ها بود و برگه ی اعزام توی دستم. اصلا هم ناراحت نبودم. دلم غنج میرفت💞.به برگه نگاه کردم. اصلا ان روز فکرش را هم نمیکردم که این کاغد پای مرا به چه ماجراهایی باز می‌کند🤓 24 آذر 1365 اعزام شدم. توی لشگر 41 🌷ثارالله🌷 کرمان معاون گروهان بودم. میگفتند قرار است عملیات شروع شود. در گروهان از بچه های دانشگاه هم یکی آمده بود🤓. دانشجوی فیزیک بود. هر با میدیدمش دلم گرم تر میشد😌. شاید به این خاطر که میدیدم فقط من نیستم که امتحانات را نیمه کاره رها کرده ام....... ... 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت) موضوع= ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم. 🔹 🔹 🔹 رفتیم شلمچه. عاقبت انتظار ها به سر رسید😍. نیمه شب مرحله سوم عملیات کربلای پنج با رمز(🌷یازهرا🌷)شروع شد😌. گروهان ما نزدیک نهر جاسم در منطقه دوعیجی عراق مستقر بود. اول عملیات با تک شدید عراق رو به رو شدیم😰. آن قدر فشار زیاد بود که ایرانی ها مجبور به عقب نشینی شدند😔. منطقه پر از خودی و غیر خودی بود. اول با کلاش می‌جنگیدیم. ولی یکی از سنگر های دشمن با تیربار و دوشکا همه را زمین گیر کرده بود😟. کلاش را گذاشتم و با ارپی چی سنگر را منهدم کردم😍. بعد با کمک بچه ها تعداد زیادی اسیر گرفتیم و عقب فرستادیم. عراقی ها خیلی کشته داده بودند. توی تاریکی وقت راه رفتن یک جای خالی و صاف پیدا نمیشد. فقط جنازه بود و جنازه.😞 بالای خاک ریز بودم که گلوله توپی نزدیکم منفجر شد. در یک لحظه تر کش به سر، ران، شکم و سینه ام خورد و افتادم زمین. ...🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت) موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم. 🔹 🔹 🔹 از زخم هایم خون بیرون زد. توان حرکت نداشتم😞. بیشتر از همه، زخم سینه ام دهان باز کرده بود. دنده های شکسته ام دیده می‌شد😣. داغی خون، همه بدنم را گرفته بود. پسرکی بسیجی جلو آمد😍. شفیه اش را باز کرد و شکمم را بست😪. سعی کردم هر طور شده با چفیه خودم سینه ام را ببندم. بوی باروت مشامم را پر کرده بود. میان انفجار های دور و نزدیک و خاک و دود افتاده بودم😰. از اینکه زود زمین گیر شدم، حسابی عصبانی بودم😠. صدایی مرا به خود آورد🤔🤔🤔 خوب که دقت کردم دیدم هم دانشگاهی ام است؛ همان دانشجوی فیزیک.😍 اصرار داشت مرا به عقب ببرد، ولی من نمی‌توانستم تکان بخورم. از طرفی او بی سیم چی بود و باید به وظیفه اش می‌رسید. گفتم: تو نباید وقتت رو برای من تلف کنی، برو کنار دست فرمانده❗️❗️❗️❗. مدتی مردد بود، ولی ناچار رفت و من تنها شدم😔. عملیات ادامه داشت..... ... 🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت) موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم. 🔹 🔹 🔹 نزدیک صبح آتش دشمن خیلی شدید شد. هواپیما و توپخانه هم به این حجم عظیم دامن می‌زدند😟. انها در تدارکات تک بزرگی بودند. دور و بر من یک دشت بود؛ پر از جنازه عراقی و ایرانی😞. باد سرد صبح گاهی به صورتم می‌خورد. شب داشت میرفت و جایش را به روشنی می‌داد. بر عکس دل پر از طلاطم من که از امید خالی میشد و ناامیدی همه زوایایش را پر می‌کرد. احساس جا ماندن و تنها شدن، مثل درد عمیقی در وجودم پیچید😣. از هوش رفتم. با صدای نارنجک عراقی ها به هوش آمدم. آفتاب داغ ساعت دو،پوست را میگزید. جلو می‌آمدند و سنگر ها را پاکسازی می‌کردند. هر چند لحظه یک بار، صدای تیر خلاص توی دشت می‌پیچید. لباس هایم پاره و خونی بود. خون ریزی شدید، رمقی برایم نگذاشته بود. انگشت هایم چنگ شده بود و فرقی با جنازه نداشتم😣. با خودم گفتم: تا چند لحظه دیگه یکی از این تیر های خلاص توی سرت میخوره و تموم😞😞. نیمه بی هوش بودم که سردی لوله تفنگ را احساس کردم. هر چه قدرت داشتم جمع کردم و به انگشت هایم تکانی دادم. اصرافم را گرفته بودند و با هم حرف می‌زدند. دستهایم را به سختی بالا بردم. چشمهایم سیاهی میرفت و دنیا با آدم های اسلحه به دست دور سرم میچرخید😰. ... 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت) موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم. 🔹 🔹 🔹 بعضی هایشان سیه چرده تر بودند و شکلشان با بقیه فرق می‌کرد. شاید نگاه های من باعث شد که یکی شان با افتخار اشاره کند و بگوید:((هذا سودانی)). انگار حضور سایر کشور ها را در خط مقدم خود نوعی مباهات می‌دانستند. یکی شان با عجله و وحشت زده دست هایم را به پشت بست😞. ایرانی ها ضد حمله را شروع کردند🌷. منطقه زیر آتش بچه های ما بود ولی هنوز پیشروی نکرده بودند. کشان کشان مرا کنار تانک بردند. بعد روی دو جنازه عراقی پرت کردند و راه افتادم😰. وظیفه گردان ما تصرف جاده آسفالته بصره بود🌷. روی همین اصل حدس زدم که دارند مرا به طرف این شهر می‌برند. حرکت ناآرام تانک مرا بالا و پایین می‌انداخت و هر بار دنده های شکسته ام توی گوشت فرو میرفت و دردم را چند برابر میکرد😖. گاه و بی گاه هم روی همسفر هایم ساکتم می‌افتادم. چند بار هم دست و پای آنها روی من افتاد. عده ی زیادی سرباز به طرفم هجوم آوردند. آنجا مقر سپاه هفتم عراق بود و انگار من طعمه جدیدشان بودم. سر و صدا و صحبت میانشان بالا گرفت. به من و جنازه ها اشاره می‌کردند😰. اینطور دست گیرم شد که فکر می‌کنند من این دو نفر را کشته ام. بعضی هایشان عصبانی بودند و از نگاهشان کینه و خشم می‌بارید. ولی تعدادی با کشتن من مخالف بودند. وقتی مرا گوشه ای رها کردند، مطمئن شدم که فعلا نمی‌خواهند بمیرم😪. ...🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت) موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم. 🔹 🔹 🔹 مدتی که گذشت دوباره توجهشان را جلب کردم. یکی شان به من نزدیک شد. خنده موذیانه ای چهره اش را پر کرده بود. مداوم برمی‌گشت و به رفقایش لبخند میزد. نمی‌دانستم چه میخواست بکند.بالای سرم که رسید بی رمق چشم به نگاه شیطنت بارش دوختم😰🙄. انگشتش را تا انتها توی زخم سینه ام فرو برد. درد وحشیانه به همه وجودم چنگ زد😣😖. ناله ام که بلند شد، صدای خنده هایشان فضا را پر کرد😔. این کار را تکرار کردو تکرار خنده ها در میان ناله های من. چهار روز بود که نه آب خورده بودم، نه غذا.مرا با بقیه اسرا توی یک کلاس در بصره ریختند و باز جویی ها شروع شد. عصر روز چهارم نفری چند خرما دادند. هر کلاس سی و پنج تا چهل اسیر داشت. یکی یکی برای بازجویی می‌بردند. بعد فقط صدای جیغ بود که به گوش می‌رسید. کمترین شکنجه، لگد هایی بود که با پوتین به سر می‌زدند😰. منافقین فراری به عراق، زحمت بازجویی و کتک زدن را از روی دوش عراقی ها برداشته بودند. به تجربه فهمیدم که باید سریع جواب بدهیم حتی اگر دروغ باشد😓. گاهی به دنبال دقیق تر کردن اطلاعات برای حمله هوایی بودند. مثلا وقتی بازجویی من فهمید بچه تبریزم،یکی یکی کارخانجات تبریز را میگفت و من باید سریع میگفتم که چند کیلومتری تبریز است. اگر در پاسخ دادن اندکی تامل کرده یا آهسته و شمرده جواب میدادم به شدت کتک می‌زدند؛ ولی جواب سریع ولو دروغ، نجات بخش بود😪. ... 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
هدایت شده از رمان های کمی تا شهدا
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت) موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم. 🔹 🔹 🔹 از بصره ما را به بغداد منتقل کردند؛ به سازمان امنیت عراق یا همان استخبارات. خوش آمدگویی با کابل و باتون انجام شد. نمیگذاشتند نماز بخوانیم. با برق و حرارت، بدن ها را می‌سوزاندند😞. داخل بند هم اوضاع خیلی بد بود.در همان سطلی که بچه ها دستشویی می‌کردند به ما آب می دادند😣. چهار روز دیگر با سخت ترین فشار های روحی و جسمی و گذشت. از بیست و هشت نفری که باهم بودیم یک نفر در بصره زیر کتک شهید شد و در استخبارات هم سه نفر جان خود را از دست دادند😞. بیشتر بچه ها، اسرای کربلای چهار و پنج بودند. وقتی مطمئن شدند چیزی برای گفتن نداریم ما را به پادگان الرشید انتقال دادند. الرشید را برای زندانی های سیاسی خودشان ساخته بودند. اتاق ها یک در دو یا دو در سه بود. توی اتاق شش متری، پنجاه نفر را با فشار و لگد و پوتین و ضربات کابل روی هم می‌چپاندند😣. نفس کشیدن برای همه سخت بود چه رسد به خوابیدن و نشستن. دو طبقه میخوابیدیم. بعضی هم سرپا بودندو جایی برای نشستن نداشتند. جیره غذایی هر نفر در شبانه روز دو عدد نان جو شبیه نان های ساندویچی کوچک به نام سومون بود. داخل نان کاملا خمیر بود. بچه ها این خمیر ها را خشک می‌کردند و در اوقات گرسنگی می‌خوردند. بقیه جیره روزی صد سی سی چای و پنج قاشق برنج بود. همیشه گرسنه و تشنه بودیم😓. ... 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت) موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم. 🔹 🔹 🔹 این جا هم ظرف قضای حاجت و آب مشترک بود. به همین دلیل اسهال خونی و بیماری های پوستی مثل گال، شپش، قارچ، ریزش مو، فلج دست و پا و حتی دیوانگی روز به روز شایع تر میشد😓. بیشتر مجروحین دچار کرم زدگی جراحات شده بودند و روز به روز تعداد شهدا افزایش می‌یافت. در یک ماهی که در الرشید بودیم، سی نفر از دوستانمان به شهادت رسیدند😭. برای کم کردن فشار های روحی و جسمی به معنویات پناه بردیم☺️. علاوه بر نماز و دعا از قابلیت های بچه ها استفاده میکردیم. مثلا درباره قرآن، احکام یا تاریخ اسلام کلاس می‌گذاشتیم🙂. هر کس معلوماتی داشت برای بقیه بازگو می‌کرد. به این ترتیب خودمان را سر پا نگه می‌داشتیم. بسیاری از مجروحین بر اثر شدت صدمات حتی بعد از انتقال به بیمارستان شهید می‌شدند ولی تعدادی هم مداوا می‌شدند و به میان ما بر می‌گشتند😣. در این رفت و آمدها اسرا کمپ های مختلف با هم ارتباط بر قرار می‌کردند و روش های بر خورد با بعثی ها را به یکدیگر یاد می‌دادند. گاهی از تازه وارد ها خبر های خوبی از جبهه ایران و پیروزی ها به گوشمان می‌رسید و از شدت درد و رنجمان میکاست😪. همه ی این ارتباطات در نهایت دقت و مخفیانه صورت می‌گرفت🤫. ... 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت) موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم. 🔹 🔹 🔹 صبح ششم اسفند سال شصت و پنج ساعت نه، ما را بیرون آوردند و به صف کردند. از روی لیست اسم هر کس را می‌خواندند، سوار اتوبوس میشد. روی صندلی که نشستیم چشم هایمان را بستند😰. دست هایمان هم به جلو صندلی ثابت شد. اتوبوس ها از خیابان های بغداد عبور کردند. نگهبان ها به اقتضای کارشان فارسی شکسته بسته ای بلد بودند😪. یکی شان شیعه بود و با ما رفتار بهتری داشت. بچه ها از او پرسیدند که: ما را کجا میبرین؟ او هم گفت: مقصد تکریته. مهم تر این که، تازه از این به بعد معنی کتک خوردن رو میفهمین😧😓. 🔹🔹 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌱 موضوع : نماز اول وقت و خودسازی📝 از آقای بهجت پرسیدند: شما از استادتون مرحوم قاضی نقل کردید که هر کسی خوند و به جایی نرسید آب دهان به صورت من پرتاب کنه ، یعنی انقدر قطعیه. نماز با توجه منظورشونه یا نماز معمولی خودمون⁉️ آقای بهجت صریحا فرمودند: نه❗️ همین نماز معمولی ... فقط به وقت باشه ✅ شما دیدید وقتی میگن بلند میشی میری برای نماز . هر بار که میگن شما بر علیه یک بدی اقدام میکنی. برای مثال تنبلیت میومد و این تنبلی رو کنار زدی... کسب و کار داشتی زدی کنار اومدی نماز... لذا رو گفتن ، بگو خدا میخواست من از این حال در بیام.الان از این موقعیت در بیام. خودِ بیرون آمدن از موقعیت میشود 🌷 اصلا روحیات و حالاتش تغییر میکنه👌 این طراحی شدست برای همه اصلا ... 💠خیلی باید توجهمون رو به نماز زیاد کنیم. سخنران : ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @kami_ta_shohada ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━
نماز اول وقت و خودسازي.mp3
4.69M
صوت🌱 اهمیت نماز اول وقت برای ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @kami_ta_shohada ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━
حق‌الناس اوج‌حماقت ‌است،نه زرنگی‌! چون‌روزقیامت‌ اعمال‌خوبت‌ را مجبور می‌شوی‌به‌کسی‌بدهی‌که‌در زندگی‌ازآن متنفر بودی‌و غیبتش راکردی‌ | -آیت‌الله‌بهاالدینی‌‌‌Γ اللهم عجل لولیک الفرج °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• °•|👑💜|°• °•|🔊📱|°•
ڪسانـی‌بـھ‌امام‌زمـانـشـان‌ خواهـنـدرسـیـد🌹🕊 ڪه‌اهـل‌ِسـرعـت‌بـاشـنـدوالا🌹🕊 تاریـخ‌ِکربـلا🕌 نـشـان‌داده‌ڪـه‌غـافلـه‌حسـیـن💔 مـعـطـل‌ڪسی‌نمـی‌مـانـد . . !'🌹🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊 ️️------------------------------- 💚
راه‌شہادٺ‌بستہ‌نیسٺ هنوز‌هم‌مےشود‌شهید‌شد،اماهنور‌شرط‌شہید‌‌شدن زیسٺن‌اسٺ♥️ 💚
°🤞🏻❣° { } . . 💥تا فشاره گناه نکردن رو تحمل نکنی نمیتونی به اون لذت ناب برسی... قبول دارم خیلی سخته...ولی ارزششو داره شیطون احمق موقع وسوسه سعی میکنه فقط لذته گناه رو تو ذهنت بیاره ولی تو نباید گول بخوری🤚 تو اون لحظه فقط باید نفستو دعوا کنی از تنبیه بترسونیش و به اون حاله بده بعده گناه فکر کنی تا نفست بترسه و منصرف بشه....باید ذکر بگی به خدا پناه ببری بعدشم سریع بری خودتو سرگرم یکاری کنی تا خطر کامل رفع بشه👍 وقتی این مبارزه با نفس رو انجام دادی اون حس افتخار و حال خوووب سرازیر میشه تو وجودت😍☺️ ینی تو واجده شرایط دریافت اون حال حس خوووب میشی چون توی موقعیت گناه مثل انسانها رفتار کردی نه مثل حیوانها✌️
°🤞🏻❣° { } . . پیکرشهیداینانلوشناسایےشده.. تومستندی‌که‌ازشهیددیدم همسرشون‌میگفت موقع‌رفتن‌سه‌باربرگشتن‌وحلما(دخترشون)روبوس‌میکردن..(: بهش‌گفتیم‌خب‌نرو.. گفت‌نه‌میخوام‌دل‌بکنم🙂 ایناعاشق‌بودن(: