eitaa logo
『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
696 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
999 ویدیو
45 فایل
شھادت داستان ماندگارۍ آنانےست که دانستند، دنیا جاۍ ماندن نیست ..!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت) موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم. 🔹 🔹 🔹 مدتی که گذشت دوباره توجهشان را جلب کردم. یکی شان به من نزدیک شد. خنده موذیانه ای چهره اش را پر کرده بود. مداوم برمی‌گشت و به رفقایش لبخند میزد. نمی‌دانستم چه میخواست بکند.بالای سرم که رسید بی رمق چشم به نگاه شیطنت بارش دوختم😰🙄. انگشتش را تا انتها توی زخم سینه ام فرو برد. درد وحشیانه به همه وجودم چنگ زد😣😖. ناله ام که بلند شد، صدای خنده هایشان فضا را پر کرد😔. این کار را تکرار کردو تکرار خنده ها در میان ناله های من. چهار روز بود که نه آب خورده بودم، نه غذا.مرا با بقیه اسرا توی یک کلاس در بصره ریختند و باز جویی ها شروع شد. عصر روز چهارم نفری چند خرما دادند. هر کلاس سی و پنج تا چهل اسیر داشت. یکی یکی برای بازجویی می‌بردند. بعد فقط صدای جیغ بود که به گوش می‌رسید. کمترین شکنجه، لگد هایی بود که با پوتین به سر می‌زدند😰. منافقین فراری به عراق، زحمت بازجویی و کتک زدن را از روی دوش عراقی ها برداشته بودند. به تجربه فهمیدم که باید سریع جواب بدهیم حتی اگر دروغ باشد😓. گاهی به دنبال دقیق تر کردن اطلاعات برای حمله هوایی بودند. مثلا وقتی بازجویی من فهمید بچه تبریزم،یکی یکی کارخانجات تبریز را میگفت و من باید سریع میگفتم که چند کیلومتری تبریز است. اگر در پاسخ دادن اندکی تامل کرده یا آهسته و شمرده جواب میدادم به شدت کتک می‌زدند؛ ولی جواب سریع ولو دروغ، نجات بخش بود😪. ... 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
هدایت شده از رمان های کمی تا شهدا
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ⚜رمان پوکه های طلایی⚜(آزاده جانباز محمود شریعت) موضوع=ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای💚ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم. 🔹 🔹 🔹 از بصره ما را به بغداد منتقل کردند؛ به سازمان امنیت عراق یا همان استخبارات. خوش آمدگویی با کابل و باتون انجام شد. نمیگذاشتند نماز بخوانیم. با برق و حرارت، بدن ها را می‌سوزاندند😞. داخل بند هم اوضاع خیلی بد بود.در همان سطلی که بچه ها دستشویی می‌کردند به ما آب می دادند😣. چهار روز دیگر با سخت ترین فشار های روحی و جسمی و گذشت. از بیست و هشت نفری که باهم بودیم یک نفر در بصره زیر کتک شهید شد و در استخبارات هم سه نفر جان خود را از دست دادند😞. بیشتر بچه ها، اسرای کربلای چهار و پنج بودند. وقتی مطمئن شدند چیزی برای گفتن نداریم ما را به پادگان الرشید انتقال دادند. الرشید را برای زندانی های سیاسی خودشان ساخته بودند. اتاق ها یک در دو یا دو در سه بود. توی اتاق شش متری، پنجاه نفر را با فشار و لگد و پوتین و ضربات کابل روی هم می‌چپاندند😣. نفس کشیدن برای همه سخت بود چه رسد به خوابیدن و نشستن. دو طبقه میخوابیدیم. بعضی هم سرپا بودندو جایی برای نشستن نداشتند. جیره غذایی هر نفر در شبانه روز دو عدد نان جو شبیه نان های ساندویچی کوچک به نام سومون بود. داخل نان کاملا خمیر بود. بچه ها این خمیر ها را خشک می‌کردند و در اوقات گرسنگی می‌خوردند. بقیه جیره روزی صد سی سی چای و پنج قاشق برنج بود. همیشه گرسنه و تشنه بودیم😓. ... 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
👌👌 👆👆👆 با بیان بسیار زیبا و رسای (استاد امینی خواه)