_اخوی! کم می خوری، کم می گویی، کم می خوابی، اوصافت به اهل طریقت می ماند، نه شیخ طریقت. مرتضی به صورت برادر نگاه کرد و مهربانانه لبخند زد. _برای چه می پرسی؟ _من از مادر درباره تو بسیار شنیده ام. روزی نبود که تو را یاد نکند و من را به راه تو نخواند. تو برای او هنوز همان قرآن نفیسی هستی که روزی از دست امام صادق هدیه گرفته. هشت ساله بودم که رفتی و اکنون که نوجوانی سرریز از پرسش و ابهام هستم، برگشته ای. پرسش هایم از تو، درباره تو نیست. درباره راهی است که رفته ای و لاجرم راهی است که من خواهم رفت. _چرا لاجرم؟ هر کسی راه خودش را خواهد رفت. تو حجت شرعی نداری که راه من را طی کنی. _من را از راه طی شده ات باخبر نمی کنی؟ _هم باخبرت خواهم کرد و هم به آن دعوتت خواهم کرد اما بدان سالک و مسلک یکی است. هر کسی رونده ی راه خود است و راه، همان نفس است. راه، بیرون از نفس تو نیست که آن را بیابی و بر آن راه بروی. تو در خودت راه خواهی رفت و من در خودم و هر کسی در نفس خود. سالک و مسلک متحد است. آن که تو را به راه حق می خواند، در حقیقت تو را به درونت می کشاند که" من عرف نفسه، فقد عرف ربه" و ذکر و ورد، راهی است برای بازگرداندن تو به حقیقت خودت. 🌴🍊@ketabe_khoub