کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
چیزی نگذشت که زنگ در را زد..واقعا دلگیر بودم..ولی دوست نداشتم ناراحتش کنم..آیفون را برداشتم و گفتم ک
فردای همان روز بود که جلوی تلویزیون نشسته بودیم. 🌹حمیدگفت:" اگه بدونی چقدر دلم برای زیارت حضرت معصومه تنگ شده..میای آخرهفته بریم قم؟ اون دفعه که سال تحویل آن قدر شلوغ بود نفهمیدیم چی شد..این بار با صبر و حوصله بریم زیارت کنیم". چون تازه از جنوب برگشته بودیم گفتم: دوست دارم بیام ولی میترسم از درسام بیفتم..ولی اگر تو دوست داری زنگ بزن باهمکارات برو. 🌹گفت:" پیشنهاد خوبیه..چون خیلی وقته با رفقا جایی نرفتم". ☎️ تلفن را برداشت و به سه نفر از رفقایش پیشنهاد داد که دو روزه بروند و برگردند..قرار گذاشت فرداصبح راه بیفتند..رفتنشان که قطعی شد، حمیدگفت": بریم خونه ی مادرم قبل از سفر یه سر به اونها بزنیم". گفتم: باشه ولی باید زود برگردیم که بتونم براتون یه چیزی درست کنم توی راه بخورید. سریع آماده شدیم و سوار موتور راه افتادیم..خانه ی عمه هم یک مسیر آسفالته داشت هم یک مسیر خاکی..به دوراهی که رسیدیم ، حمید گفت:" بیا از مسیرخاکی بریم ، اونجا آدم حس می کنه موتور پرشی سوار شده". انداخت داخل مسیرخاکی ، دل و روده ی من بیرون آمد ..ولی حمید حس موتورسوارهای مسابقات پرشی را داشت.. 🏍 این جنس شیطنت ها از بچگی با حمید یکی شده بود .. وقتی رسیدیم چند دقیقه لباسهایمان را از گردوخاک پاک کردیم تا بشود برویم بالا پیش بقیه! 🔶 یک ساعتی نشستیم..ولی برای شام نماندیم..موقع خداحافظی همه سفارش کردند حتما حمید نائب الزیاره باشد .. خانه که رسیدیم سریع رفتم داخل آشپزخانه ، تصمیم گرفتم برای ناهارشان کتلت درست کنم 🌮 یک ساک پراز خوردنی هم چیدم..از خیارشور و نان ساندویچی گرفته تا بال کبابی ، سیخ، روغن، تنقلات، خلاصه همه چیز برایشان مهیا کرده بودم... ✍ادامه دارد... 🌷۱۴۴ @ketabkhanehmodafean