خاطرات کربلا قسمت ۵۵
زیر گرمای سوزان به سمت کربلا میرفتیم.
گرما بود و عرق و خستگی.
ولی در همان لحظات سخت، حس خوشایندی داشتم و دلتنگ اربعین سال بعد بودم.
هنوز به خانه برنگشته دلتنگ این فضا و صحنه ها شدهبودم. کاش خیالم از بابت دخترهایم راحت بود تا چند روز بیشتر در طریق میماندم.
با صدای زنگولهها به عقب برمیگردم.
کاروانی از شترها با کجاوه و زنگوله و منگوله های رنگی از وسط جمعیت راه باز کردهاند و به سمت کربلا میروند.
این صحنه با صدای نی و آواز حزینی توام شده که دل را به کاروان اسرای کربلا گره میزند.
و تو در خیال خودت دنبال شتری بودی که حضرت زینب سلام الله علیها بالای آن نشسته باشد. شتری بی زین و بی کجاوه!
رقیهی سه ساله کجاست؟
به گمانم بغل عمه جانش است و از خستگی و زخم تازیانه ها به خواب عمیقی فرورفته.
ولی نه!
انگار شترها کجاوه دارند و این کاروان از شام به کربلا برمیگردد.
زینب سلام الله علیها داخل کجاوه نشسته و خبری از رقیه و زخم هایش نیست.
خبری از حسین علیه السلام و یارانش نیست.
فقط زینب است و دل پر آشوب زینب.
زینب است و فقط خاطراتی از حسین ع و بنی هاشم.
امان از دل زینب!
کاروان شترها از میان جمعیت راه باز میکند و میرود به سمت کربلا.
کاش موقع رسیدن کاروان به کربلا، آنجا بودم تا میدیدم زینب سر مزار حسینش چه کرد!
کاروان از چشم دور شده که صدای طبل و سنج میشنوم.
یک کامیون در لاین کناری با ده ها طبّال و سنجزن و ... پر سر و صدا عزاداری میکنند.
همهی نگاه های زائران مشایه به سمت کامیون است و شاید هر کسی در دلش داستانی برای آن صحنه و صدا ساخته.
شادی اهل شام از دیدن اسرا؛
هلهله و پایکوبی لشکر ابن زیاد در روز عاشورا؛
ولی من همیشه موقع شنیدن صدای طبل، بندِدلم پاره میشود و به یاد ظهر عاشورا میافتم.
به یاد دل دخترکان حسین علیه السلام.
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32