خاطرات کربلا قسمت ۵۷
با وصل شدن اینترنت رایگان آستان قدس، وارد ایتا شدم و به همسرم پیام دادم که میخواهم تنهایی بیایم ولی مخاطب در دسترس نبود و دیدم انتقال پیام ممکن نیست!
تصمیم خودم را گرفته بودم و باید برمیگشتم.
احتمال میدادم علاوه بر همسرم، برادرانم هم با تنهایی برگشتنم مخالف باشند.
باید راهی برای مجاب کردنشان پیدا میکردم.
در لاین کناری هر لحظه ماشین ها و ون ها در حال انتقال زائران به سمت کربلا بودند.
میتوانستم من هم با یکی از این ون ها به کربلا بروم و با عرض ادبی از دور به آقاجان راهی ترمینال شوم و به ایران برگردم .
ظاهر کار به نظرم سهل و آسان بود و دلیلی برای مخالفت همسر و برادرهایم نمیدیدم. هرچند احساس مسئولیتشان را درک میکردم و برایم قابل احترام بود.
از یکی دو نفر از آقایان موکب آستان قدس، آمار رفتن به کربلا با ون را گرفتم.
بحث امنیت یک خانم تنها و هزینه و فاصله تا ترمینال و... .
وقتی دیدم مشکلی خاصی نیست با اعتماد به نفس بیشتر به سمت برادرهایم برگشتم!
فاصله موکب محل استراحت با موکب آستان قدس حدود ۵۰ متر بود.
ولی همین ۵۰ متر پر بود از موکبها با سایبانی در بالای سر از جنس توری.
همینطور که بین موکب ها و در هوای گرم حرکت میکردم و چشمم به کتریهایِ سیاهِ چایِ آتشی بود، دلم گرفته بود.
از این که به انتهای سفر نزدیک شدهام غصه مهمان قلبم شده بود.دوست داشتم باز هم در مشایه باشم و پا به پای زائران قدم بزنم و با خودم نوای حاج میثم مطیعی زمزمه کنم.
" کنار قدم های جابر،
سوی نینوا رهسپاریم،
ستون های این جاده را ما،
به شوق حرم می شماریم
شبیه رباب و سکینه،
برای شما بی قراریم
ازین سختی و دوری راه،
به شوق تو باکی نداریم "
ولی حسی شبیه عصرهای دلگیر جمعه در دلم لانه کرده بود.
حسی شبیه عصر جمعه که از قضا با مهمان عزیزی وداع کرده باشی و چشمانت پر از اشک باشد و دنبال بهانه ای برای گریه کردن.
با همین افکار به محل استراحت برادرانم رسیدم.
آرام آرام همگی زائرها در حال بیدار شدن و آمادگی برای ادامهی پیاده روی بودند.
توی دلم " خوش بحالشون! " نثارشان کردم.
قرار بود از اینجا جدا شویم.
هذا فراق بینی و بینک!*
اول رفتم پیش زن داداشم مینا و تصمیم را گفتم.
مینا در حالی که پاهای خسته اش را مشت و مال میداد گفت: حیف نیست تا انتها نیایی؟!
گفتم: دوست دارم ولی واقعا دیگه نمیتونم.
دخترام طاقت این همه دوری رو ندارن.
بهشون قول داده بودم.
گفت: میفهمم! منم اگر محمدرضا رو نیاورده بودم نمیتونستم راحت ادامه بدم. ولی فکر نکنم علی راضی بشه تنهایی بری.
گفتم میدونم! ولی چاره ای ندارم.
با حسی شبیه صادق مشکینی تو فیلم "لیلی با من است" که میخواست برگرده عقب ولی کسی حرفش رو متوجه نمیشد رفتم سراغ برادرهام و گفتم: " ببین اخوی! همهتون شرایط من رو میدونید. من باید امشب برگردم ایران و دیگه نمیتونم تا کربلا باهاتون بیام.
اینجا هم هر لحظه ون ها در حال جابجایی زائرها هستن.نمیخوام مانع ادامهی پیاده روی شما بشم. با خیال راحت بذارید من برم چون واقعا دیگه فکر بچه ها نمیذاره راحت باشم."
برادرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: "متوجه هستی چی میگی؟! کدوم برادری خواهرش رو اینجوری و تنهایی رها میکنه؟!"
توی دلم گفتم اینجا کربلاست! خودت قصهی پر غصهی کربلا رو بهتر از من بلدی!
بهشون گفتم:"بچه ها قصد شما پیاده روی اربعین از عمود اول تا عمود آخر بوده و هست.
نمیخوام مانع ادامهی دادن مسیر شما بشم ولی منم نمیتونم تا انتها بیام.
شما خودتون ادامه بدین منم بلدم چطوری برگردم."
برادرهام چیزی نگفتن. موقعیت بدی بود!
هم موقعیت آن ها را درک میکردم و هم موقعیت خودم را!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
خاطرات کربلا قسمت ۵۸
مذاکرات من و برادرانم مثل مذاکرات برجام به نتیجه نمیرسید!
هرچند زندگی ۸۰ میلیون ایرانی به تصمیم ما گره نخورده بود ولی حداقل احساسات معصومانهی دخترانم که به تصمیم ما گره خورده بود!
وسط تنها برگشتن یا برنگشتن، برادرم گفت: "ما قصد داشتیم بعد اتمام پیاده روی و زیارت، تو مسیر برگشت سری هم به خونهی شما بزنیم و برویم زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها و بعد بریم خانهی خودمون!"
من که از سین برنامه سفرشان اطلاع نداشتم وقتی فهمیدم منزل ما هم در برنامه سفرشان هست، گفتم: "خب بچه ها شما تا عمود ۸۰۰ اومدین و حسابی خسته شدین.
از اینجا به بعد هم داره مدام شلوغ و شلوغ تر میشه و معلوم نیست شما اصلا بتونید به زیارت برسید. بیایید با هم بقیه راه رو تا کربلا با ون بریم و بعد زیارت همگی بریم خونهی ما."
برادرمهایم نگاهی به هم کردن و یکی گفت فکر بدی نیست! راستش خیلی خسته شدم.
مینا گفت پاهایم تاول زده یکی دیگه گفت پاهاش عرقسوز شده و...
ورق داشت به نفع من برمیگشت!
نهایتا موافقت شد که با هم برویم کربلا و از آنجا خودمان را به مرز خسروی برسانیم و با ماشین برادرم برويم خانهی ما!
برنامه ریزی خدا حرف نداشت!
اگر با مهمانانم میرفتم خانه و دخترهایم محمدرضا را میدیدند حتما آنقدری خوشحال میشدند که یک روز تاخیرم را راحت ببخشند!
سریع کوله ها رو کول گرفتیم و با مشایه و زائرانش وداع کردیم.
لاین کناری پر بود از ماشین.
در عرض چند دقیقه ونی پیش پایمان توقف کرد و سوار شدیم و به سمت کربلا راه افتادیم.
با حرکت ون خاطرات دو روز پیش در ذهنم تداعی شد.
ون بدون کولر، جاده های پر از دست انداز و بدون علایم راهنمایی، راننده هایی که اعتقادی به رانندگی استاندارد ندارند و...
سرعت ماشین بالا بود و تا میآمدی شماره ی عمودی را بخوانی، عمود بعدی را هم رد کرده بودی.
انگار اشتیاق برای رسیدن به کربلا هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.حتی ون هم در حال پرواز بود!
همینطور که به کربلا نزدیک میشدیم شلوغی ماشین های توی جاده بیشتر و بیشتر میشد. بیشتر اهالی ون ایرانی بودند و فارسی صحبت میکردند. میگفتند بخاطر شلوغی شاید بیرون کربلا توقف کنیم.
این مورد اصلا باب میل من نبود!
توقف در خارج از شهر یعنی چندین ساعت پیاده روی و خستگی مضاعف و تاخیر در رسیدن و...
ولی به حمدالله ون داخل شهر شد و در جایی توقف کرد و گفت بقیه مسیر با خودتان.
کرایه ها را برادرم حساب کرد و نمیدانم فاصلهی عمود ۸۰۰ تا داخل کربلا چند دینار شد.
از ماشین پیاده شده و زیر گرمای سوزان در امتداد خیابانهای کربلا دنبال گنبدی طلایی میگشتیم.
دنبال حرمی که این همه راه را با سختیهای شیرین خودش برای لحظهای دیدنش به جان خریده بودیم تا شاید نگاهی از طرف صاحب حرم به دلمان شود.
شاید بیشتر از یک ساعت پیاده رفتیم تا این که از دور گنبدی طلایی رنگ مهمان چشمان بارانیمان شد.
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
السلام علیک یا قمر بنی هاشم
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
خاطرات کربلا قسمت ۵۹
با دیدن گنبد حرم انگار جان تازه ای گرفته بودیم.
با اشتیاق بیشتر به سمت حرم میرفتیم. شمارهی عمودها دیگر به انتها رسیده بود.
۱۴۵۲ عمود!
من که چند صد عمود بیشتر پیاده نیامده بودم ولی خیلیها تمام این هزار و خرده ای عمود را پیاده آمده بودند و حتما پیش صاحب حرم عزیزتر بودند.
اطراف خیابان ها همچنان موکب برپا بود و با چایی و شربت و مای بارد مشغول پذیرایی از زائرانی بودند که جمعیتشان به وضوح هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
حوالی ساعت ۵ عصر بود که مقابل حرم حضرت سقا رسیده بودیم.
بالاخره تمام شد!
بالاخره میتوانیم به جای "به تو از دور سلام"
سلامی از بین الحرمین به ارباب بفرستیم.
دلم پیش تمام کسانی بود که به کربلا نیامده بودند ولی دلشان اینجا بود.
بُعد منزل نبود در سفر روحانی...
مادرم، خواهرم و هرکسی را که میشناختم و حتی نمیشناختم، یاد کردم.
همه را شریک قدم هایم کرده بودم.
آن خانمی که حالت چهره اش شبیه فلان دوستم بود، آن زنی که قد و هیکلش من را به یاد فلان فامیل انداخته بود. حتما دلشان اینجا بوده که یادشان افتادم.
ولی نمیدانم چرا خیلی ها را شبیه پدرم و برادر کوچکم میدیدم. خیلی به یادشان بودم و برایشان کربلا خواستم.
وقتی به عمود انتهایی رسیدیم حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام مقابلمان بود.
برادرم به من و مینا گفت پای همین عمود بمانید تا ما سریع زیارت کنیم و برگردیم و بعد شما با وسعت وقت بیشتر به زیارت بروید.
چند دقیقه ای پای همان عمود ایستادیم و صحنههای عزاداری و هرولهی زائران را تماشا میکردیم. نمیدانم یک ربع شد یا نه که برادرم از زیارت برگشت.
قرار شد من و مینا هم برویم زیارت و یک ساعت بعد دقیقا مقابل همین عمود باشیم.
سریع با مینا به سمت ورودی زنانه حرم حرکت کردیم.
شلوغی مسیر خیلی زیاد بود و بیشتر دسته های مردانه وسط خیابان بودند و امکان عبور از میانشان سخت بود.
به معنی واقعی کلمه به سختی از میان جمعیت رد شدیم و بعد از تحویل کفش ها به کفشداری به سمت داخل حرم رفتیم.
ساعت را چک کردم، یک ربع طول کشیده بود تا از حیاط به کفشداری برسیم!
با رسیدن به داخل صحن حرم قرار گذاشتیم جداگانه به زیارت برویم و طبق برنامه کنار عمود انتهایی به برادرانم ملحق شویم.
باد کولر گرمای بیرون را جبران میکرد و من غرق افکار خودم بودم. هنوز باور نکرده بودم که من هم به حرم رسیدهام...
همراه بقیه زن ها از پله برقی به سمت ضریح حرکت کردم و دوست داشتم سريعتر ضریح حضرت عباس علیه السلام را ببینم و زیارت کنم.
توی صف ضریح بودیم.
۵۰ نفری خانم مقابلم بودند.
چشمم به ضریح بود و دلم پیش حرم نیامده ها.
برای خودم چیزی نمیخواستم چون که برای خواستن نیامده بودم. اصلا همین که پایم تا این مکان مقدس رسیده خودش بزرگترین توفیق بود ولی برای خیلی ها دعا کردم.
نزدیک ضریح که رسیدم دخترجوانی را دیدم که با گوشیاش مشغول سلفی گرفتن بود!
تیپش شبیه نوبلاگرها بود!
لابد میخواست عکسش را استوری کند و زیرش بنویسد من و حرم یکهویی!
انگار این بلاگرها زندگیشان یکهویی میچرخد و هیچ مدیریتی برای زندگیشان ندارند.
بعضی هایشان انقدر از ریز زندگیشان عکس و فیلم منتشر میکنند که گاها فکر میکنم اگر فردای قیامت، وسط رسیدگی به پرونده اعمال بلاگرها، کار به ویدئو چک برسد، فرشته ها از پیج اینستاگرام بلاگرها میتوانند به عنوان منبع مستند پرونده اعمال بهره برداری کنند!
بگذریم!
لحظاتی پای ضریح بودم و حرف هایم را گفتم و با ضربهی پرِسبزرنگ خادم حرم، کنار کشیدم تا بقیه هم دستشان را به آن پنجرهی مشبک گره بزنند تا بلکه گره زندگیشان باز شود.
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
خاطرات کربلا قسمت ۶۰
با تمام شدن زیارت آماده برگشتن شدم.
فرصت خواندن نماز و دعا نبود.
کمتر از نیم ساعت زمان داشتم تا پیش برادرهایم برگردم.
با چشمی گریان و دست بر سینه چند قدمی عقب عقب رفته و راه برگشت را در پیش گرفتم.
یک قسمت نسبتا وسیعی در نزدیکی ضریح خالی از زائر بود .
در واقع نرده کشی صف زیارت باعث شده بود فضای زیادی در اطراف ضریح خالی باشد و همه بتوانند در داخل صف تردد کنند و دستشان به ضریح برسد.
این سیستم زیارت را میپسندم خصوصا که مانع خردشدن استخوان ضعفا زیر دست و پای زائران قدرتمند میشود!
وضعیت زیارت در قسمت زنانه ی حرم ها قابلیت تبدیل شدن به کتاب مستقلی را دارد بس که رفتارهای محیر العقولی از این طایفهی نسوان به چشم دیدهشده!
بعضی از خانمها بعد از زیارت به آن قسمت خالی میرفتند تا نماز زیارت بخوانند ولی خادمان آنجا که اتفاقا همگی مرد بودند و نسبتا میانسال، با شدت و غیض مانع نماز خواندن زن ها میشدند.
صدای اعتراض زن ها بلند شده بود.
راستش ته دلم از رفتار تند خادمها خوشم نیامد! یکی دوتایشان رسما میرغضب بودند انگار!
چند متری که جلوتر رفتم و دیدم که بعضی از زن ها روی پله! و دقیقا وسط محل تردد نماز میخوانند نظرم نسبت به خشونت خدام عوض شد!
آخر خواهر من نماز روی پله!
اصلا همچین نمازی برای خود خدا هم قفل است!
نظم دهی به زائرین حرم حقیقتا سخت است .
کافی است کسی جایی بایستد به نماز، یک دفعه لشکری همانجا را به عنوان محل مجاز نمازخواندن تلقی کرده و قامت میبندند و با همان قامت بستن راهبندان ایجاد میکنند و سیستم ورود و خروج مختل میشود.
با ترافیک شدید زائران خودم را به کفش داری رساندم و کفش هایم را تحویل گرفتم.
وقتی شلوغی بیرون و دسته ها را دیدم یک جورهایی از آمدن به زیارت پشیمان شدم!بیرون انقدر شلوغ بود و حضور مردها پررنگ که راهی برای برگشتن پیدا نمیکردم.
کمی از بالای پله های کفشداری به سمت عمود ۱۴۵۲ نگاه کردم تا مسیر نسبتا زنانه تری برای برگشت پیدا کنم. با کلی مشقت و انقباض اندام از میان جمعیت رد شدم و خودم را به برادرهایم رساندم.
دقیقا راس ساعت برگشته بودم!
کل یک ساعت را توی راه رفت و برگشت بودم و فقط ده دقیقه ای صرف زیارت حرم حضرت عباس علیه السلام شده بود!
برادرم سراغ مینا را گرفت و گفتم قرار شد تکی برویم زیارت و برگردیم.
حالا همگی منتظر برگشتن مینا بودیم.
راستش من قید زیارت امام حسين عليه السلام را زدم.
از بس که بین الحرمین شلوغ و مردانه بود و جایی برای حرکت خانم ها نبود تصمیم گرفتم به همان "به تو از دور سلام" اکتفا کنم.
توی دلم گفتم :" آقا جان حمل بر بی ادبی نکنید، همین که تا همین جا هم اذن دادید از سرم هم زیاد است! زیارت بماند برای موقعیت بهتر."
نامهی دخترم زهرا به امام حسینعلیه السلام را هم دادم به یکی از زائرها که بیاندازد داخل ضریح. آن مادر و پسر چشمی گفتند و نامهی زهرا را که با خط کودکانه نوشته شده بود " نامهای به امام حسینعلیه السلام" را روی چشمشان گذاشتند و بردند.
با رسیدن مینا به عمود ۱۴۵۲ زیارت ما رسما تمام شد و آماده ی برگشتن شدیم.
از حالا باید عمود ها را برعکس طی میکردیم و بجای حرم، دنبال ترمینال میگشتیم.
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_شصتم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام عرض میکنم خدمت دوستان و همراهان عزیز کتابنوشان 🌱
رسیدیم به پنج شنبه و خاطرات کربلای خودم.
آقا من خیلی دوست دارم زودتر تمامش کنم ولی باور بفرمایید تمام نمیشه.
نمیشه که تا ۶۰ قسمت بیارمتون کربلا و بعد مثل کارتون پپرو و الدرادو توی یک قسمت برگردونمتون !
برگشتن ما هم کلی خاطره داره!حیفه ننویسم!
همچنان همراه باشید ولی قول میدم چند قسمته تمامش کنم.
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_شصت_و_یکم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
بنام خدا
خاطرات کربلا قسمت ۶۱
انگار که یک دفعه از وسط مهمانی بزرگ و مهمی بیرون کشیده شویم آماده برگشتن شدیم.
عرض ادبی در بین الحرمین کرده غزل خداحافظی را خواندیم.
حالا دیگر عمودها را نمیشمردیم.
بی انرژی و خسته برمیگشتیم.
با حسرت به زائرانی که از مقابلمان رد میشدند و ذوق زیارت در چشمانشان بود نگاه میکردم.
هنوز دسته های عزاداری به سمت حرم روانه بودند و برای حفظ حریم بین مردم و دسته، با طناب ضخیم زرد رنگ دیوار حائلی میکشیدند. دیوار خیالی که به یک فشارِجمع، بند بود تا کل نظم دسته به هم بریزد اما هیچ گاه این دیوار خیالی شکسته نمیشد و حتی در وسط شلوغی بین الحرمین دسته ها با همین طناب از زائران جدا میشدند.
چقدر زود همه چیز به خاطره تبدیل شد!
در مسیر بازگشت تمام اتفاقات این چند روز مثل نواری از مقابل چشمانم رد میشد.
یک دنیا خاطره و اتفاق برای این زمان کوتاه زیاد بود!
شلوغی مسیر حرم تا اولین چهارراه قابل وصف نیست. برای قدم برداشتن باید دنبال جای پا میبودیم!
با برادرانم رسما به ستون یک حرکت میکردیم و هوای همدیگر را داشتیم که گم نشویم.
گم شدن در این مرحله ممکن بود به قصد جان تمام شود!
موکبها همچنان مشغول پذیرایی بودند و شربت و مای بارد و چای عراقی به وفور در دسترس بود.
بوی کباب یکی از موکب ها وسوسه برانگیز بود.ولی صف نسبتا طویل موکب، از پس وسوسه برمیآمد!
ولی نایی برای رفتن نمانده بود.
صدای پاهایم را میشنیدم که از خستگی به فریاد آمده بودند و اگر توان داشتند نافرمانی مدنی میکردند و دیگر راه نمیرفتند!
دقایقی نشستیم و بعد از خوردن لقمه هایی که برادرهایم زحمت گرفتنش را کشیدند به راهمان ادامه دادیم.
حالا راه رفتن سخت تر شده بود!
انگار بعد از خوردن دو سه لقمه، تازه حجم خستگی به مغز مخابره شده بود و مدام دستور نشستن میداد و ما بی توجه به فرمان مغز پیش میرفتیم!
سر چهار راه آدرس ترمینال را گرفتیم و انتهای خیابانی را نشانمان دادند.
همینطور پیش میرفتیم و دنبال جایی با تابلوی ترمینال بودیم.
یادم افتاد هنوز هدیه ای برای بچه ها نخریده ام. چاره ای نبود، همانطور که زمان نبود از دستفروش های کنار جاده ۳ گردنبند برای دخترها خریدم تا گردنبند مادر کوزت را ازشان پس بگیرم!
هنگام عبور از چهارراه برای آخرین بار به چراغ قرمز جاده نگاه کردم!
طنابی زرد رنگ حکم چراغ قرمز را داشت و دو مامور چند دقیقه یک بار طنابی را جلوی مردم میگرفتند تا ماشین ها رد شوند و بعد از تمام شدن عبور ماشین ها، طناب را کنار میکشیدند تا ملت رد شوند!
جا داشت بگویم چراغ قرمز تویی بقیه اداتو در میارن!
آن سمت خیابان جایی بود که به آن ترمینال میگفتند. جایی که نه تنها تابلو نداشت بلکه دیوار و محدودهای هم نداشت و ظاهرا با طناب های فرضی حریمی برای ترمینال لحاظ شده بود!
بجای زمینِ آسفالت هم با زمین خاکی موجه بودیم آن هم خاک رس که با هر قدم برداشتن عین ماشین های فرسوده تا شعاع چند متری گرد و خاک بپا میکردیم!
همین زمین خاکی ترمینال شهر کربلا بود؟
افتادیم دنبال ون یا اتوبوس هایی که به خسروی بروند ولی انگار راننده ها همقسم شده بودند فقط به مهران بروند نه خسروی.
نزدیک ۲ ساعت برادرهایم دنبال ماشین گشتند که ما را به خسروی ببرد ولی خبری نشد که نشد.
به دقیقه نرسیده اتوبوس های مهران پر شده راهی مهران میشدند ولی بازار خسروی کساد بود.
ساعت نزدیک ۱۰ شب بود و ما وسط خاک های ترمینال خسته و تشنه سرپا مانده بودیم!
برادرم بهم گفت: بعد تو میخواستی تنهایی برگردی ایران؟! ماشین گیرت نمیومد چکار میکردی؟!
خنده ام گرفت! گفتم خب اخوی من میرفتم مهران و از اونجا قم! شما ماشین رو خسروی پارک کردین و مجبورید از خسروی برگردین!
دید راست میگم و گفت از دست این تبلیغات!
همه مون کلافه بودیم مخصوصا از دست مسئولین! برادرهایم بخاطر تبلیغات تلویزیون که مدام میگفتند مرز مهران را شلوغ نکنید و از خسروی رد شوید مسیر خسروی را انتخاب کرده بودند.
ولی مسئولین برای برگشت زائران از کربلا به خسروی وسیله در نظر نگرفته بودند و این باعث معطلی و درماندگی شده بود.
یواش یواش از پیدا کردن ماشین ناامید شدیم و داشتیم به گزینه های دیگر فکر میکردیم.
رفتن به بغداد و از آنجا خسروی!
رفتن به مهران و بعد خسروی!
گرفتن ماشین دربستی تا خسروی!
چه سفر قندهاری شد این سفر سه روزهی من!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_شصت_و_یکم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
بنام خدا
خاطرات کربلا قسمت ۶۲
تمام گزینه های ممکن را بررسی کردیم.
همگی علاوه بر هزینهبر بودن، زمان بر هم بودند و این مصیبت عظمای من بود!
برادرم میخواست دوباره در ترمینال بچرخد شاید ماشینی پیدا کند.
گفتیم همگی با هم برویم تا اگر پیدا نشد مجدد برنگردد و از همانجا راهی بغداد یا مهران شویم.
دست راستمان یک دیوار آجری بود که سرجمع ۱۰۰ متری بیشتر طول نداشت .
کوله هایمان را برداشته و در امتداد دیوار حرکت کردیم تا به قسمت اصلی ترمینال برسیم.
وقتی دیوارآجری تمام شد ونی را دیدیم که تا نصفه پر شده بود. رانندهی ون پسری جوان بلند قدی بود با موهای فرفری که با صدای بلند میگفت: خسروی! خسروی!
یک لحظه با تعجب به همدیگر نگاه کردیم!
برادرم سریع جلو رفت و پرسید آقا خسروی میرید؟
راننده گفت: بله!
برادرم پرسید: چند نفر جا دارید؟
جواب داد: ۶، ۷ نفر!
برادرم گفت: بچه ها سریع برید بالا!
در کمال ناباوری سوار ون شدیم و بعد از ساعت ها پیاده روی و سرپا ماندن جایی برای نشستن پیدا کردیم.
برادرم با راننده صحبت کرد و ماجرای چند ساعت علافی و نبود ماشین های خسروی را تعریف کرد. این ون حکم معجزه را برای ما داشت!
به یک ربع نرسیده دو نفر آقاهم سوار ون شدند و راه افتادیم.
البته مرد دیگری پشت فرمان نشست و خبری از آن پسر موفرفری نبود.
با سلام و صلوات از ترمینال خارج شدیم و از پشت شیشهی ون، وداع نهایی را با ارباب انجام دادیم.
ترافیک اطراف حرم زیاد بود.
تمام اتوبوس های مهران و غیرمهران! ریخته بودند داخل خیابان ها و حرکت ماشین به معنای واقعی کلمه میلیمتری بود!
حدود یک ساعتی گرفتار ترافیک شدید بودیم و بعد از آن کمی شرایط حرکت بهتر شد.
چشمم به روشنایی ساختمان ها و نمای چراغانی فلکه ها و درخت ها بود.
ظاهر کربلا نسبت به سال ۹۱ که برای اولین بار به زیارت آمده بودم تغییرات چشمگیری داشت.
زیبایی شهر خصوصا در شب بیشتر بود و شبکهی عنکبوتی سیمهای برق تنیده درهم، دیده نمیشدند.
یک ساعتی داخل شهر پیش رفتیم و من چشمم به مکان ها بود و چراغانی رنگارنگ آن ها. کمی بعد به نظرم آمد راننده مسیر را به عقب برمیگردد. دقت که کردم دیدم بله! داریم دور میزنیم و این خیابان ها برایم آشناست!
ظاهرا برای این که آن دوست قد بلند موفرفری را سوار کند به آدرس جدیدی میرفتیم!
شاید ۴ ساعتی طول کشید تا ماشین از شهر کربلا خارج شود و بالاخره چشممان به بیابان های اطراف شهر منور شود و باور کنیم در مسیر خسروی هستیم!
نیمه های شب بود و طبق عادت نمیتوانستم در ماشین بخوابم. همه اش نگران بودم راننده تصادف کند! بالاخره مادر کوزت شدن این نگرانی ها را هم داشت.
راننده آدم چندان متشرعی نبود و آهنگ های مختلفی پخش میکرد و روی مخ بود!
معطلی بابت ترافیک و سوار کردن دوستش مضاف بر عصبانیتم شده بود.
برادرم را که جلو نشسته بود صدا زدم تا به راننده تذکر بدهد ولی اخوی چنان مست خواب بود که صدایم را نشنید.
نگاهی به مسافرها کردم.
ظاهرا همه غرق خواب بودند و فقط من بیدار بودم! نمیدانستم راننده چقدر فارسی بلد است ولی با صدایی که بشنود گفتم: مثلا از کربلا میآییم ها!
راننده هم بدون صحبت، صدای موسیقی را قطع کرد! توی دلم دستت درد نکندی گفتم و سرم را روی شیشهی ماشین گذاشتم تا با آرامش به جاده نگاه کنم.
ساعت حوالی ۳ نیمه شب بود و چند ساعتی تا مرز خسروی نمانده بود.
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_شصت_و_دوم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
بنام خدا
خاطرات کربلا قسمت ۶۳
تا صبح خوابم نبرد و چشمم به بیابان های عراق بود. با نزدیک شدن به مرزخسروی خوشحالتر میشدم.
بیابان های عراق در نظرم یک نوع تیرگی خاصی داشتند که مختص خودشان بود.
انگار نوعی دود و غم بر خاک و چهرهی این سرزمین پاشیده شده باشد.
هرچقدر به سمت ایران نزدیک میشدیم این تیرگی کمتر و نوعی طراوت جایگزین آن میشد.
چیزی یا نشانه ای که دلیل این تصوراتم باشد پیدا نمیکردم ولی این حس هم در سفر اولم در سال ۹۱ و هم در این سفر که اواخر شهریور ۱۴۰۲ بود رهایم نمیکرد.
بالاخره به صبح رسیدیم.
صبحی که از ۸ساعت پیش برای رسیدنش لحظه شماری میکردم.
در گرگ و میش هوا مسافرها یکی یکی بیدار میشدند و همهمهای از خوشحالی کل ون را فراگرفته بود.
برادرهایم و محمدرضا و مینا هم بیدار شده بودند. همه مشغول جمع کردن وسایل شدند و حوالی ساعت ۶ صبح از ون پیاده شدیم.
تا مرز حدود ۱۵۰، ۲۰۰ متری فاصله داشتیم.
حسی توام با شادی و ناراحتی همراه همه بود. خوشحال از این جهت که به وطن و پیش خانواده برگشته ایم.
و ناراحت از این جهت که ۲۰۰ متر جلوتر پرونده سفر در سرزمین عراق رسما بسته میشد و یک تکهی بزرگی از دلمان پیش این سرزمین میماند.
راننده با کمکِ همان پسر بلندقد عراقی موفرفری که از نظرم من عامل دو ساعت معطلی در عراق شده بود، بالای ون رفته بودند و بعد از باز کردن طناب ها، کولهی افراد را بهشان تحویل می دادند.
۲۰ دینار کرایه را هم همانجا نقدی میگرفتند!
بعد از تحویل کوله به سمت مرز راه افتادیم.
دو قدمی که جلو میرفتم، نیم نگاهی هم به پشت سرم میانداختم تا خاطره و سهم بیشتری از این سفر خاص ذخیره چشمانم شود.
نزدیک مرز آخرین موکب هم فعال بود.
برای صبحانه حلیم پخش میکردند!
صفی هم در کار نبود!
آخرین وعده غذای صلواتی را با مای بارد تحویل گرفتیم و همچنان که پیش میرفتیم، حلیم داغ را هم میخوردیم خوردنا!
البته یک عده هم حلیم گرفته بودند و بعد از برداشتن یک قاشق، مابقی را روی زمین رها کرده بودند! صحنه های مشابه همین را به کرات در عراق و مشایه شاهد بودم.
هیچ وقت فاز این افراد را مثل افرادی که در شرایط خاص سریع صف بنزین تشکیل میدهند را درک نکردم!
با تمام شدن حلیم به گیت نزدیک شدیم.
چندین گیت با صف هایی ۱۵، ۲۰ نفره!
به نظرم چون صبح زود بود و مامورین همگی سرِ گیت حاضر نشده بودند صف ایجاد شده بود. به سمت یکی از گیتهای خالی رفتم تا اگر مامور مربوطه خواب است، بیدارش کنم تا کار ملت را زودتر راه بیاندازد!
ولی همان لحظه مامور مربوطه از بیرون وارد اتاقک شد و من شدم نفر اول صف!
من و این همه خوشبختی محاله!
با دیدن این صحنه سریع چند نفر از گیت های بغلی پشت سرم صف بستند!
نمیدانم کار من زرنگی بود یا کار آن ها ولی خدا شاهد است نیت من خبرگرفتن از وضعیت مامور مربوطه بود نه اول شدن در صف!
به دنبال افراد مذکو برادرهایم و خانواده شان به صف اضافه شدند و یکی یکی با نشان دادن پاسپورت از گیت رد شدیم.
حالا رسما پایمان در نقطه صفر مرزی بود.
مامورین ایرانی با ادب و احترام دست به سینه مقابل ورودی ایران ایستاده بودند و به زائران خوش آمد میگفتند.
صدای آقای پویانفر با بلند گو کل فضا را پر کرده بود:
" من ایرانم و تو عراقی
چه فراقی چه فراقی
بگیر از دلم یه سراغی
یه سراغی... چه فراقی"
بغضها ترکید.
دیگر رسما دچار فراق شده بودیم.
آمپر احساساتم به سقف رسیده بود!
وارد پایانه ایران شدیم و برای آخرین بار گذرنامه مان چک شد.
حالا داخل خاک ایران بودیم.
از برادرم سراغ ماشین را گرفتم.
گفت باید اول سوار ماشین بشیم تا به ماشین برسیم!
بخاطر شلوغی و زیاد بودن زائران، بیابان های اطراف خسروی شده بود پارکینگ ماشین های زائران کربلا.
حدود یک ربعی توی اتوبوس خط واحد نشستیم تا به بیابان مربوطه رسیدیم!
بعد از پیاده شدن، من و مینا و محمد رضا منتظر مانديم تا برادرهایم ماشین را از پارکینگ خارج کردند و به سمت قم راه افتادیم.
باید کمی صبر میکردم تا بچه هایم از خواب بیدار شوند و بعد بهشان زنگ بزنم.
دیگر دلم برایشان انقدر " . " شده بود!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_شصت_و_سوم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
بنام خدا
خاطرات کربلا قسمت ۶۴
برادرم مسیر خسروی تا قم را روی نقشه "بلد" زد و راه افتادیم.
خدا را شکر که یک راهنمایِ بلدِ بلدچی داشتیم و قرار نبود من آدرس بدهم وگرنه نمیدانم سر از کجای ایران درمیآوردیم!
برادرهایم نوبتی پشت فرمان مینشستند چون هم خسته و خواب آلود بودند و هم کمی احساس سرماخوردگی داشتند.
من و مینا و محمدرضا (برادر زادهام) هم پشت ماشین نشسته و گرم صحبت بودیم.
با دخترهایم صحبت کرده بودم و از این که قرار است با مهمان هایم به خانه برگردم در پوست خودشان نمیگنجیدند.
بخاطر شوخ طبعی برادرهایم دخترها خیلی دوستشان داشتند. محمدرضا هم که هم بازی همیشگیشان بود.
به زهرا سپردم خانه را با کمک آبجی هایش تمیز و مرتب کند. تا به خانه برسیم، نگران وضعیت تمیزی منزل بودم! خانه ای که ۴ روز تحت فرمان چند بچهی بدون مادر باشد میتواند جای ترسناک و رسواکنندهای باشد!
با همسرم هم صحبت کردم و سپردم برای شام از بیرون غذا تهیه کند.
حوالی ظهر بود که به کرمانشاه رسیدیم.
بعد از خواندن نماز در مسجد بین راهی، از فروشنده بین راهیِ وانتی چند جعبه نان خرمایی و نان برنجی خریدیم.
بهترین قسمت، داستان وصال به چایی بود!
خوردن چایی بعد از چند ساعت بی چایگی لذت بخش بود!
برای نهار برادرم میخواست کباب بخرد.
من میل نداشتم و گفتم نمیخورم. بقیه هم اشتها نداشتند و کباب را به حضور نپذیرفتند! گویا علائم سرماخوردگی داشت پررنگ تر میشد!
برای این که بعدا گرسنه نشویم برادرم سفارش املت ۴ تخم مرغ داد که هر کسی لقمه ای بخورد.
فروشنده هم بجای یک سینی املت ۴ تخم مرغه، چهار سینی املت آورد!
نمیدانم اشکال از فرستنده بود یا گیرنده ولی نتیجه چند سینی غذای مقابلمان بود!
حالا همه مجبور بودیم بخوریم که املت ها حیف نشود!
پول آن نهار املتی، از کباب هم بیشتر شد!
دوباره به راه افتادیم و بی صبرانه منتظر رسیدن به خانه بودم.
به بچه ها گفته بودم حوالی ساعت ۷ به خانه میرسیم ولی از سر ذوق مدام زنگ میزدند و به بهانه های مختلف چیزی میپرسدند و آخرش می رفتند سر اصل مطلب! مامان چقدر دیگه میرسید؟!
زینب و معصومه هنوز مدرسه نمیرفتند و درک دقیقی از زمان نداشتند و گاها با تایم کارتون هایشان زمان را تفهیم میکردم.
مثلا میگفتم موقعی که کارتون اسکندرخان رو میبینید!
حالا با این که گفته بودن دم اذان میرسیم ولی باز هم دوست داشتند زنگ بزنند و ذوقشان را از آمدن من و مهمان ها نشان دهند.
خیلی از خدا ممنون بودم که به سرنوشت مادر کوزت دچار نشدم و فرزندم چشم انتظارم نماند.
وقتی به سلفچگان رسیدیم به بچه ها زنگزدم و گفتم چایی دم کنند که تا ده دقیقه دیگه خونه ایم.
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_شصت_و_چهارم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
بنام خدا
خاطرات کربلا قسمت ۶۵
برادرم با "بلد" رانندگی میکرد.
ولی وقتی سلفچگان را رد کردیم خودم شدم بلدچی راه! گفتم الان باید از جاده قدیم ساوه حرکت کنی تا برسیم "جنداب" !
برادرم همچنان به بلد بیشتر اعتماد داشت تا بلدچی! سابقه خوبی در آدرس دادن نداشتم!
ولی این بار استثنائا حرف بلد و بلدچی یکی شده بود.
از همان اوایلِ جاده ساوه، گنبد سبز امامزادهی روستا به چشم میخورد.
با ذوق به همه نشانش دادم.
همیشه با بچه هایم سر زودتر پیدا کردن گنبد امام زاده از توی ماشین مسابقه داشتیم و این بار، "من" تنها برندهی مسابقه بودم چون هیچ شرکت کننده ای نداشت!
از دور سرسبزی نسبی روستا و بزرگ بودنش به چشم برادرهایم آمد.
به عنوان کسی که هشت سال در این روستا زندگی کرده بادی به غبغب انداخته گفتم جنداب کلان روستاست ها!
عبارتی که عین آن روی یکی از تابلوهای داخل روستا نوشته شده بود.
وارد روستا شدیم و یکی یکی کوچه ها را پشت سر گذاشتیم تا رسیدیم جلوی در خانه مان و رسما سوت پایان سفر خاطره انگیزم به صدا در آمد.
دخترهایم که انگار پشت در منتظر بودند باصدای ماشین سریع دویدند بیرون.
خدای من! این سه چهار روزه چقدر بزرگ شده بودند!
سریع رفتم پیششان و آن ها هم لبخندزنان دویدند سمت دایی ها و محمدرضا! میگ میگ!!
یعنی این چند روز من در توهم دلتنگی بچه ها بودم؟!
اگر میدانستم بود و نبودم برایشان انقدر راحت است حداقل از سفرم بیشتر لذت میبردم و انقدر عذاب وجدان نمیگرفتم.
از فرصت پیش امده استفاده کردم و قبل از آمدن مهمان ها داخل خانه شدم.
ظاهر خانه تمیزتر از چیزی بود که فکرش را میکردم. خدا را شکر!
فقط امیدوار بودم داخل کمد ها مثل کمد "جاسبر دیل"* فاجعه بار نباشند.
چند قابلمه پر از غذا هم روی گاز بود.
لطف اهالی روستا در غیاب من به بچه ها بود! خیالم از بابت غذا راحت شد.
چایی هم که تازه دم و آماده خوردن!
بچه ها بخاطر مهمان هایم خیلی سر ذوق آمده بودند و سراغ من را نمیگرفتند.
مجبور شدم خودم برم سراغشان و زورکی بغلشان کنم!
زینب یک نگاهی بهم کرد و گفت "شما داداش بابای مایی؟! " و دوید و رفت!
پناه برخدا! این چه سمّی بود بچه!
نیم ساعتی از آمدنمان به خانه می گذشت که همسرم از راه رسید.
اهالی روستای جنداب در دو ماه محرم و صفر، جلسات روضه خانگی زیاد داشتند و همسرم به عنوان روحانی روستا نقش محوری در جلسات داشت.
حالا هم که نزدیک اربعین بود و برنامه ها بیشتر و سرش شلوغ تر!
بعد از سلام و احوالپرسی سر صحبت باز شد و همگی مشغول حرف زدن از خاطرات این یکی دو روز سفر شدیم.
از همسرم پرسیدم غذاها رو کیا فرستادن؟
گفت اون قابلمه مال مطهره ایناست که نصف غذاش مونده.
اون قابلمه بزرگه رو اعظم خانم ( که اهالی اعظم خاله صدایش میزنند ) فرستاده.
و برای امشب هم خانم ِحاج غلامعلی گفته شام میفرسته و چیزی نپز!
همیشه مدیون محبت اهالی این روستا بودم.
خیالم از بابت غذا راحت شد ولی یواش یواش علائم سرماخوردگی من و برادرهایم تشدید می شد.
مجبور شدم شب قبل از خواب، قرص سرماخوردگی بخورم تا از فردا بتوانم مهمانداری کنم.
*جاسبر دیل اسم یکی از شخصیت های مجموعه " قصه های جزیره" بود که ما به عنوان نماد شلختگی استفاده میکنیم!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_شصت_و_پنجم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
بنام خدا
خاطرات کربلا قسمت ۶۶
قسمت آخر
مهمان هایم نصف روز بیشتر نماندند.
هرچند سرماخوردگی اذیتشان میکرد ولی برای استراحت بیشتر نماندند چون کارهای زیادی داشتند و برای انجامشان باید به وطن برمیگشتند.
اصرارم برای بیشتر ماندنشان بیمعنا بود. نهار را دور هم خوردیم و بعد بدرقه شان کردیم و برگشتیم خانه.
خستگی سفر و سرماخوردگی باعث شد دو روزی افقی زندگی کنم!
و بعد از دو روز سر پا شدم تا کوهی از کارهایی که روی دوشم بود را انجام دهم.
یکی از کارهای مهم جابجایی منزل بود.
باید خانه ای که قبل از رفتن به کربلا در قم اجاره کرده بودیم را تمیز و مرتب میکردیم و همزمان خانهی جنداب را تخلیه و مرتب تحویل می دادیم!
همچنین بحث ثبت نام مدرسهی دخترهایم را حل میکردیم.
بخاطر پر شدن ظرفیت کلاس اول، زهرا و زینب را در دو مدرسهی جداگانه ثبت نام کرده بودیم و مجبور بودیم با رفتن به اداره این مشکل را حتما حل کنیم و بعد اقدام به خرید لباس فرم مدرسه کرده و کیف و کفش بچه ها را ردیف کنیم!
هرچند بار اصلی کلاس های روستا روی دوش خانم محبت (مسئول بسیج) بود ولی باید بعضی پیگیری ها و هماهنگی ها را شخصا انجام میدادم.
هنوز بحث پرداخت هزینهی کلاس های نقاشی و سیاه قلم حل نشده بود.
تامین مینیبوس برای حمل و نقل زنان متقاضی آموزش رانندگی نصفه مانده بود و نمیدانستم به کجا رسیده.
مشکل مکان کلاس خیاطی زنان روستا، وضعیت کلاس بافتنی، کلاس های دارالقران و هزینه ایاب ذهاب مربیانش ، کلاس های نهضتی که خودم برای اتباع افغانستانی برگزار میکردم همگی نصفه و روی هوا بودند!
خلاصه برای کمتر از دو هفته اندازه دو سال کار داشتم!
.
.
.
امروز جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ است.
۸ ماه از تاریخ این اتفاقات میگذرد و با شروع زندگی در قم دنیای جدیدی برای خودم تعریف کرده ام که شاید بعدها از این روزهایم برایتان بنویسم.
تمام
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_شصت_و_ششم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام
بریم چند تا از نظرات پرمهر مخاطبین عزیز رو در مورد خاطرات کربلا بخونیم.
در جواب این سوال که امسال هم پیاده روی میرم یا نه باید بگم:
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد!
ولی اگر خدا بخواد قصد داریم خانوادگی بریم و اگر جور نشد، دیگه بدون بچه هام نمیرم.
برای قسمت خاطره نویسی کانال هم نقشه هایی در سر دارم😎
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_شصت_و_ششم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32