بنام خدا
خاطرات کربلا ، قسمت ۵۰
دختر صاحب خانه با یک سینی بزرگ و چند پرس غذا وارد اتاق شد. چند ماست کوچک و چند خیار چنبر خرد نشده هم داخل سینی بود.
سینی را روی همان حصیر پلاستیکی وسط اتاق گذاشت و جمع را به غذا دعوت کرد و خودش رفت روی مبل نشست و فرزندش را در بغل گرفت.
من و دو دوست خانوادگی میزبان مشغول خوردن شدیم. غذا شبیه خورشت بامیه بود ولی با طعمی متفاوت و نه چندان باب میل من ولی اسب پیشکشی بود که نوبت به شمردن دندانهایش نمیرسید!
حین خوردن بیشتر نگاهم به فرزندان دختر خانواده بود. یکی از بچه هایش از وقتی که آمده بودیم کنار مبل و روی زمین خوابیده بود.
یکی از فرزندانش هم مدام در آغوش مادر بود و زیاد گریه میکرد.
متوجه حالت غیر طبیعی بچه ها شده بودم. ولی صحبتی در موردشان نداشتیم.
دست و پای شل بچهها و ناتوانی در حرکت و حرف زدنشان خیلی دلگیرم میکرد.
بخاطر گریهی زیاد کودک، بحث رفت سر بیماری بچه ها و این که خوب نمیشوند و حتی برای معالجه به شیراز هم آمده اند و جواب نگرفتهاند و...
یک لحظه خودم را جای دختر این خانواده تصور کردم. مادر ۳ فرزند باشی که دوتایشان معلول هستند و تو باید مدام کنارشان باشی و... تصورش هم سخت بود. خیلی سخت!
مادر که میشوی این دل انقدر حساس میشود که هرلحظه ممکن است با صدای گریهی کودکی ترک بردارد... چه امتحان سختی است مادر کودک معلول بودن.
به گمانم این معلولیت ها بی تاثیر از عوارض بمبهای استفاده شده در جنگ نبودند.
غذا تمام شده بود که خانمی میانسال با چادر عربی در اتاق را زد و وارد شد.
با اهل خانه سلام علیک کرد و خیلی راحت و عادی روی حصیر وسط اتاق نشست.
خانم تازه وارد رو به من و زنداداشم کرد و به فارسی گفت ایرانی هستید؟
با تعجب گفتیم بله! شما هم آره؟!
گفت: بله! عرب خوزستانی هستم.
از دیدن هموطن عربی که میتوانست به عنوان مترجم شفاهی کمکمان کند ذوق کردیم.
این یکی دو ساعت رسما به صورت جورچینِ کلمات با خانم های عراقی این همه صحبت کرده بودیم.
این خانم خوزستانی انقدر راحت بود که یک بالش از صاحبخانه گرفت و همانجا به پهلو دراز کشید تا هم خستگی درکند و هم صحبت کند.
نمیدانم صحبت از کجا شروع شد که بحث به بیکاری جوانها کشیده شد و این خانم حسابی از مسئولان کشور گله میکرد.
کم آبی و بیکاری جوانان خوزستانی و گرانی حسابی کلافهاش کرده بود و حرفهایی میزد که شاید جای مطرح کردنشان در خانهی همسایه نبود!
البته تا یکجاهای زیادی حق با ایشان بود.
سهم خوزستان از آبادانی کشور خیلی کمتر بود، آن هم خوزستانی که در جنگ دینش را حسابی ادا کرده بود ولی گفتن دردهای کشور در خانهی همسایه درست نبود.
ساعت نزدیک ده شب بود و میخواستیم آمادهی خواب شویم.
برای مسواک زدن به حیاط رفتم. در ِبیرونیِ خانه همچنان باز بود که مردی در آستانه در پیدا شد!
تا مرا دید به فارسی گفت: خانم تو خونه جا هست من و چند نفر از همراهام بیاییم امشب اینجا استراحت کنیم؟! ما از کرمانشاه میاییم!
لابد تصور کرده بود من صاحب خانه هستم!
گفتم: اجازه بدین صاحب خونه رو صدا بزنم تا خودشون بیان جواب بدن.
برگشتم داخل اتاق و به خانم صاحب خانه گفتم دم در کارتان دارند. مهمان دارید.
زن صاحب خانه با دستش اشاره کرد که بگو بیان داخل. گفتم آقا هستن!
گفت: خب بگو برن مردونه!
انگار که این درزدن ها و آمدن مهمان، عادی ترین اتفاق ممکن بود و بعد صحبتش را با بقیهی زن ها ادامه داد.
دوباره رفتم بیرون و به آن آقا گفتم داخل شوند.
آن آقا که خوشحالی بر خستگیاش غلبه کرده بود گفت پس من سریع برم صداشون کنم بیام. دو سه نفر آقا هستیم دو سه نفر خانم!
رفت دنبال همراهانشان و منم رفتم دنبال مسواک زدنم ولی توی ذهنم مدام میپرسیدم ما چقدر افراد ناشناس را به اعتبار زائر بودن توی خانهمان جا میدهیم؟!
به نظرم ما ایرانی ها که به میهمان نوازی مشهور هستیم، در این یک مورد باید شاگردی عراقی ها را کنیم.
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_پنجاه
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
بنام خدا
خاطرات کربلا ، قسمت ۵۱
بعد مسواک زدن به اتاق برگشتم و همراه زنداداشم کولهمان را به دست گرفتیم تا صاحب خانه بگوید کجا استراحت کنیم.
دختر صاحبخانه طبقه بالا را نشان داد و گفت یکی از اتاق ها مال شما!
به همراه مینا به طبقه بالا رفتیم.
حس کنجکاوی مانع از این میشد که وارد اولین اتاق شوم! دوست داشتم چرخی در طبقه بالا بزنم و امکانات و شکل اتاق ها را ببینم.
طبقه بالا حالت مستطیلی شکل داشت و ۴ اتاق در ۴ سمتش دیده میشد. طبقه دوم هم مثل پایین از کف تا سقف نمای سنگی داشت و چند تابلو دیواری شیک داخل دیوار کار شده بود.
یکی یکی در اتاق ها را باز کردم و نگاه کردم.
۴ اتاق بزرگ حداقل ۲۴ متری با دیوارهای گچی سفید که روی دیوارها و حتی سقف نقاشی های گل و طبیعت و نیمرخ دختر کشیده شده بود!
داخل هر اتاق یک تخت یک نفره با تعدادی پتو و بالشت هم قرار داشت. اتاق ها مجهز به کولر گازی و پنکه سقفی هم بودند و وضعیت روشنایی اتاق ها هم ستودنی بود!
در مقابل وضعیت ِمحلِ اسکان موکب ها که تعریفی نداشتند اینجا هتل چند ستاره بود و شاید ستاره ای بود که بعدا هتل شده!!
سرویس بهداشتی و حمام طبقه بالا هم تکمیل بود، فقط دمپایی نداشت!
یکی از اتاق ها را انتخاب کردیم و برای استراحت آماده شدیم. تازه لامپ را خاموش کرده بودیم که دو دختر جوان هم وارد اتاق شدند و گفتند قصد دارند در این اتاق استراحت کنند. ظاهرا از مهمانان جدید بودند که بدون گپ و گفت با اهالی طبقه پایین، مستقیم آمده بودند بالا.
اتاق انقدر بزرگ بود که تا ۱۰ نفر هم ظرفیت داشت.
گفتیم وارد شوند و جای پتوها را نشان دادیم.
یکی از خانم ها رفت تا دوش بگیرد و دوستش توقع داشت تا برگشتن دوستش چراغ اتاق روشن بماند! منم که به نور حسااااس! کمی تمرین مبارزه با نفس کردم و چیزی نگفتم!
بابت کولر هم توقع داشت تا صبح روشن باشد! شارژ گوشیش هم تمام شده بود و زورش نمیرسید شارژر را داخل پریز برق کند و زیر لب غر میزد و به سیستم سیم کشی عراقی ها بد و بیراه میگفت!
به نظرم دختر پرتوقعی بود و انعطافی در رفتار اجتماعی نداشت. حیف که زائر بود و دلم نیامد سربه سرش بگذارم.
خواستم کمی به رفتارش بیشتر فکر کند بهش گفتم: عجب خانوادهی دل گندهای هستند که انقدر راحت در خانهشان را به روی ما باز کرده اند.
آن دختر با فیس و افاده گفت: حتما براشون سودی داره والا کی این کار رو میکنه! ما که نمیدونیم نیتشون چیه!!
از حرفی که زدم پشیمان شدم! نه که جوابی برایش نداشته باشم بلکه این خانه و این سفر جای این حرف ها نبود.
در واقع دنیای ما با هم خیلی متفاوت بود!
او فکر میکرد عراقی ها موظف هستند از ما ایرانی ها با آغوش باز پذیرایی کنند و خانه و زندگیشان را در اختیار ما بگذارند و در مقابل ما هیچ وظیفهای نداریم و حتی مجازیم با بدگمانی رفتارشان را قضاوت کنیم!
خدا را شکر که جزو این دسته افراد همیشه طلبکار نبودم. چشمانم را بستم تا شاید خواب خستگی امروز را بشورد و ببرد.
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
بنام خدا
خاطرات کربلا ، قسمت ۵۲
چشمانم را که باز کردم اتاق پر بود از زن و بچه! باورم نمیشد نصف شبی که ما خواب بودیم این اتاق پر از زائر شده باشد. حتی صدایشان را هم نشنیده بودم!
از اذان صبح گذشته بود ولی بعضی از زنها مشغول نماز و دعا بودند.
سریع بلند شدم و وضو گرفتم. مینا هم بیدار شده بود و بعد از نماز سریع آماده رفتن شدیم. قرار بود بدون فوت وقت بعد از نماز پیاده روی را شروع کنیم ولی دیر کرده بودیم.
کولهمان را برداشتیم و به طرف پله ها رفتیم.
وقتی جمعیتی که توی اتاقها بودند را دیدم یاد صاحب خانه افتادم. تصمیم گرفتم حتما ببینمش و آدرس خانه مان در قم را به او بدهم تا اگر روزی به ایران آمد، مهمان خانه ما شود. البته هنوز ساکن قم نشده بودیم ولی خانه را اجاره کرده بودیم.
از پله ها که پایین میرفتیم همان خانم خوزستانی که دیشب هم صحبت شده بودیم را دیدم. بعد از سلام علیک پرسیدم: خانم صاحب خانه کدام اتاق هست که ببینمش؟!
گفت: اون الان خوابه! بیدارش نکن.
گفتم: خب زشته بدون خداحافظی بریم...
گفت: زشت نیست! صد نفر اینجا هستن، مگه بیکاره با صد نفر هر روز سلام علیک و خداحافظی کنه! شما هم برو... زشت نیست. اینا عادت دارن.
دیدم بیراه هم نمیگوید.
این که ده بیست روز درِ خانه ات باز باشد و هر روز میزبان صد نفر باشی کار سختی است!
نمیشود که بابت هر مهمان از خواب و کارت بزنی!
توی دلم با خانم مهربان خانه خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدیم.
برادرهایم هنوز آماده نبودند. فکر کنم خستگی دیروز هنوز در تنشان بود. خستگی آن صد عمودی که به خاطر پیدا کردن ما به عقب برگشته بودند!
ساعت حوالی ۶ صبح بود که از خانه خارج شدیم و به سمت موکب ها آمدیم.
دقیقا در کوچهی پشتی موکب ها بودیم.
طریق همچنان مملو از زائر بود. زائرانی که یا در موکب ها استراحت میکردند و یا زائرانی که دسته دسته حرکت میکردند و هر لحظه بر تعدادشان افزوده میشد.
موکب ها هم انگار شب و روز نداشتند!
هر ساعت بساط چایی و شربت و خوردنیشان براه بود.
هر کداممان یک لقمه نان پنیرگوجه خیار گرفتیم و پیاده روی را شروع کردیم.
از عمود ۶۰۰ به سمت کربلا.
برادرم نواب پیشنهاد داد دوتایی با هم حرکت کنیم و کمی حرف بزنیم چون چند ماه بود همدیگر را ندیده بودیم و کلی حرف داشتیم.
پیشنهاد خوبی بود و البته میدانستم پشت این پیشنهاد، یک توافق پنهانی بین برادرانم است تا به زعمشان من و مینا باز هم باهم نباشیم تا گم نشویم!
همینطور که پیش میرفتیم جمعیت بیشتر میشد و هوا گرم و گرم تر.
واقعا این علاقه به امام حسین علیه السلام چه سری دارد که این همه آدم را روانهی کربلا میکند؟!
اینجا شب و صبح معنی خودشان را از دست میدهند.
صبحی که همه جای عالم به معنای شروع زندگی و حرکت است در اینجا نقطهی شروع نیست چون خیلی ها پیش از صبح، حرکت را آغاز کرده اند.
شب هم به معنای ایستادن و توقف نیست چون باز هم خیلی ها شبانه در حرکت هستند.
من نه شاعرم و نه فیلسوف! ولی اگر فلسفی به جمعیت زائران چند ملیتی حسینی نگاه کنی وحدت در کثرت را میبینی!
و اگر شاعرانه نگاه کنی میرسی به " من ره به خلوت عشق هرگز نبرده بودم... پیدا نمیشدی تو شاید که مرده بودم" .
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_پنجاه_و_دو
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
بنام خدا
خاطرات کربلا ، قسمت ۵۳
برادرم کوله هایشان را داخل چرخ دستیشان گذاشته بود و می کشید من هم به دنبالش میرفتم.
نمیدانم جمعیت مثل باران از آسمان میبارید یا از زمین میرویید ولی واقعا هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
اسپیکرم داخل جیب کناری کوله ام بود و جاهایی که موکبها مداحی پخش نمیکردند از مداحیهایی که قبلا توی گوشیم ذخیره کرده بودم پخش میکردم.
من ایرانم تو عراقی
چه فراقی... چه فراقی...
جمعیتی که در حال حرکت بودند انگار تشنهی شنیدن همین نوا بودند.
گاهی صدای زمزمهی بغل دستی ام که رد میشد را میشنیدم و گاهی جمع خوانی هایی از پشت سرم.
هرچند در عراق بودیم و دیگر فراق به وصال نزدیک شده بود ولی انگار همه منتظر بودند تا حسین علیه السلام سراغی از دلشان بگیرد که با سوز میخواندند:
بگیر از دلم یه سراغی
یه سراغی...
آرزومه راهی مشایه شم
کربلایی شم باهات همسایه شم
پرچم سرخت بشه آسایشم
آروم جونم
حسین!
من ایرانم و ...
همینطور پیش میرفتیم و غرق در خلوت خودمان بودیم. موکب داران وسط راه همچنان "مای بارد" کف دستت میگذاشتند.
یکی وسط راه با شربت ازت پذیرایی میکرد.
یکی با کوزه و کاسه های طلایی و نقرهای رنگ که السلام علیک یا اباعبدالله الحسین داخلش حکاکی شده بود به سمتت میآمد و میخواست ساقی تشنهلبان باشد.
بساط چای آتشی در آن گرمای تابستان همچنان براه بود و کنده های درخت به زغال تبدیل شده بودند.
چای عراقی و ایرانی و انواع شربت و خلاصه هرچیزی که شنیده بودی را میتوانستی از نزدیک ببینی و حس کنی.
هر کسی کاری که فکر میکرد به نفع زائران است انجام میداد. یکی از کارهای بسیار جالب هم خیس کردن زائران بود!
یکی با پارچ، آب داخل تشت را به سمت زائرها پخش میکرد و یا میدیدی یکی شلنگی گرفته دستش و به سمت جاده آب میپاشد. اگر دوست داشتی میتوانستی جلو بروی و کلا دوش آب سرد بگیری و رد شوی!
البته گرما انقدر بود که عمليات تبخیر به سرعت و سهولت اتفاق می افتاد و مشتری دوش آب سرد کم نبودند!
بعضی آب پاش ها هم باکلاس تر بودند!
طرف روی چارپایه میرفت و با افشانه تا شعاع چند متری را خنک و بارانی میکرد.
چند باری که از زیر افشانه رد شدم و قطرات آب از روی عینک آفتابیم سُرخورد حس کردم ماشین داخل کارواش هستم!
تجربه جالب و جدیدی بود.
به قول برادرم هرکجای دنیا یکی وسط خیابان به طرفت آب بپاشد حداقل ۴تا فحش میدهند! ولی اینجا همه دوست دارند وسط خیابان خیس شوند!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_پنجاه_و_سه
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
مستندات پست بالا!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_پنجاه_و_سه
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام دوستان
"خاطرات کربلا" دوستای کانال آماده هستن؟
بریم قسمت جدید؟!
تلاش میکنم تو نوشتن خاطرات کربلا وقفه نیفته بلکه تا اربعین امسال تمام بشه!
در ادامه نظرات چند تا از مخاطبای جدید که خاطرات رو خوندن رو میفرستم تا انگیرهتون برای خوندن بیشتر بشه🙃
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_پنجاه_و_چهار
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
خاطرات کربلا قسمت ۵۴
حوالی ساعت ۱۱ بود و وسط سیل جمعیت به سمت کربلا پیش میرفتیم.
از قبل توی گوشیام یک مداحی جالب به زبان انگلیسی آماده کرده بودم.
سالهای پیش دیده بودم که افراد زیادی با ملیت و زبان غیر فارسی و عربی توی طریق شرکت میکنند.
دوست داشتم برای آنها هم فضا سازی کنم.
در واقع نقطه اشتراک ما زائران، اربعین و حسین علیه السلام بود.
حب الحسين یجمعنا...
دوست داشتم این حب را به گوش همهی حسین دوستان عالم برسانم.
صدای "دیس ایز اربعین...
لتز گو دو دی اربعین... "
This is arbaein
Let's go do the arbaein
....
از اسپیکر دخل کوله ام بلند بود و زیر گرمای سوزان آفتاب دوشادوش برادرم به سمت کربلا در حرکت بودیم.
گاها بعضی زائرهای ایرانی با تعجب بهمان نگاه میکردند و از نگاهشان میخواندم که فکر میکنند ما خارجی هستیم!
فرصت و شرایطی نبود که بگویم ایرانی هستم و هدفم را توضیح دهم و ناگزیر بدون کلامی راهمان را ادامه میدادیم.
وسط های مسیر یک آقایی با لهجهی ترکی از برادرم پرسید هارالیسیز؟! ( بچه کجایید؟)
برادرم هم گفت: ترک تبریز و حومه!
و بعد آن آقا با نگاهش گفت پس چرا مداحی خارجی پخش میکنید!
توضیح فلسفهی پخش مداحی انگلیسی افتاد گردن برادرم.
نمیدانم آن مداحی انگلیسی به گوش مخاطبان خودش رسید یا نه ولی برای خودمان خاطره شد.
احتمال میدادم بعضی از هموطنها بعد از برگشتن از سفر در حین تعریف خاطراتشان بگویند دونفر خارجی( از نوع انگلیسی) هم دیدیم!
چقدر هم خانومه با حجاب بود!!
چی فکر میکردیم، چی شد!
به هر حال ما با هدفی آن مداحی را پخش میکردیم و مجبور به پاسخگویی به همه نبودیم!
کمی جلوتر زنی گریه کنان خلاف جهت حرکت همه میدوید و دنبال فرزندش بود.
صحنهی هولناکی بود. پیدا کردن کودک گمشده در آن صحرای محشر تقریبا محال بود.
خوشحال شدم که بچه ها را همراه خودم نیاورده ام.
کمی جلوتر زن جوانی بخاطر گم کردن مادر پیرش نشسته بود و گریه میکرد.
خلاصه از کودک و پیر تا دایی گیاهخوار آن آقا همگی قابلیت گم شدن در اینجا را داشتند.
خوشحالیم از نیاوردن دخترهایم مضاعف شد.
دوباره فکرم مشغول دخترها شد.
سابقه نداشت چند روزی دور از هم باشیم.
به قول برادرم " دخترهات مثل ریموت فقط تا شعاع چند متری ازت جوابگو هستن."
دلم میخواست هدیه ای برایشان بخرم و سوغاتی ببرم.
کنار مسیر، دست فروشها کم نبودند ولی کیفیت اجناس در حدی نبود که بشود خرید!
اصلا به فسفری که بابت چنج تومان به دینار صرف میکردی هم نمیارزید.
بیخیال خرید شدم و دلم را به زیبایی های طریق سپردم.
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_پنجاه_و_چهار
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
اینم نظرات چندنفر از عزیزانی که اخیرا عضو کانال شدن و خاطرات کربلا رو خوندن.
باشد که بقیه هم نظراتشان را ارسال کنند!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_پنجاه_و_چهار
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
خاطرات کربلا قسمت ۵۵
زیر گرمای سوزان به سمت کربلا میرفتیم.
گرما بود و عرق و خستگی.
ولی در همان لحظات سخت، حس خوشایندی داشتم و دلتنگ اربعین سال بعد بودم.
هنوز به خانه برنگشته دلتنگ این فضا و صحنه ها شدهبودم. کاش خیالم از بابت دخترهایم راحت بود تا چند روز بیشتر در طریق میماندم.
با صدای زنگولهها به عقب برمیگردم.
کاروانی از شترها با کجاوه و زنگوله و منگوله های رنگی از وسط جمعیت راه باز کردهاند و به سمت کربلا میروند.
این صحنه با صدای نی و آواز حزینی توام شده که دل را به کاروان اسرای کربلا گره میزند.
و تو در خیال خودت دنبال شتری بودی که حضرت زینب سلام الله علیها بالای آن نشسته باشد. شتری بی زین و بی کجاوه!
رقیهی سه ساله کجاست؟
به گمانم بغل عمه جانش است و از خستگی و زخم تازیانه ها به خواب عمیقی فرورفته.
ولی نه!
انگار شترها کجاوه دارند و این کاروان از شام به کربلا برمیگردد.
زینب سلام الله علیها داخل کجاوه نشسته و خبری از رقیه و زخم هایش نیست.
خبری از حسین علیه السلام و یارانش نیست.
فقط زینب است و دل پر آشوب زینب.
زینب است و فقط خاطراتی از حسین ع و بنی هاشم.
امان از دل زینب!
کاروان شترها از میان جمعیت راه باز میکند و میرود به سمت کربلا.
کاش موقع رسیدن کاروان به کربلا، آنجا بودم تا میدیدم زینب سر مزار حسینش چه کرد!
کاروان از چشم دور شده که صدای طبل و سنج میشنوم.
یک کامیون در لاین کناری با ده ها طبّال و سنجزن و ... پر سر و صدا عزاداری میکنند.
همهی نگاه های زائران مشایه به سمت کامیون است و شاید هر کسی در دلش داستانی برای آن صحنه و صدا ساخته.
شادی اهل شام از دیدن اسرا؛
هلهله و پایکوبی لشکر ابن زیاد در روز عاشورا؛
ولی من همیشه موقع شنیدن صدای طبل، بندِدلم پاره میشود و به یاد ظهر عاشورا میافتم.
به یاد دل دخترکان حسین علیه السلام.
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
تصویر و فیلم مربوط به کاروان شترها و کامیون طبّال ها
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
خاطرات کربلا قسمت ۵۶
نزدیک ۲ ظهر بود و هوا بس ناجوانمردانه داغ!
در آن گرمای تصعید کننده، بساط چای ایرانی و عراقی همچنان براه بود!
و جالبتر این که هیچ چیز جای چای را برای ما پر نمیکرد.
با این که قدم به قدم مای بارد و شربت در دسترسمان بود ولی چشممان دنبال چای آتشی بود!
گاها بعد از گرفتن چایی به موکب داران عراقی میگفتیم: مشکورین و در جواب با لهجهی بچه های ناف تهرون میشنیدم: نوش جون آبجی!
بالاخره یکی تکلیف زبان را در اینجا مشخص کند! گویا باید با زبان بین المللیِبدن منظورمان را میرساندیم تا ضایع نشویم!
هر کدام از برادرهایم و خانواده شان برای نهار از موکب های بین راهی غذایی گرفتند و خوردند ولی من کلا اشتهایم کور شده بود.
غیر از اشربه حس خوردن اطعمه نبود!
نمیدانم یک دفعه از کجا قورمه سبزی پیدا شد که اشتهایم باز شد و بعد از یکی دو روز دلی از عزا درآوردم.
برای نماز و استراحت برادرهایم به قسمت مردانه موکب رفتند و ما قسمت زنانه.
کولر آبی بزرگی جلوی در مردانه بود و نوید خنکی در قسمت مردانه را میداد ولی وقتی برای گرفتن کوله از برادرم رفتم جلوی در، انبوهی از مردان و پسرانی را دیدم که دسته به دسته بی نظم و ترتیب ولو شده اند و جایی برای نفرات جدید نیست.
برادرانم نزدیک درِ ورودی جایی پیدا کردند و به طرفه العینی خواب آن ها را در ربود!
کوله را گرفتم و آمدم حیاط.
مینا هم در قسمت زنانه جایی برای خودش پیدا کرد و حالا من ماندم و مسئلهی برگشتنم.
با این که چند روزی تا اربعین باقی مانده بود ولی ازدحام جمعیت توی طریق انقدر زیاد بود که گمان ميکردم بزودی راه های ورودی کربلا را ببندند چون شهر ظرفیت این همه زائر را ندارد.
من از همان اول به نیت حضور در پیاده روی اربعین راهی سفر شدم و زیارت در برنامه ام نبود. در واقع زیارت فوق تصورم بود و به همین پیاده روی قانع بودم.
از طرفی به دخترها قول داده بودم که سه روزه برگردم ولی بخاطر جدا شدن از زهرا خانم و انتظار چند ساعتهی برادرانم برنامه سفرم بهم خورده بود و یک شب بیشتر در طریق ماندم.
باید هر طور که شده امشب از مرز رد میشدم و فردا شب به خانه میرسیدم.
تنها مشکلی که وجود داشت این بود که برادرهایم قصد داشتند تا خود کربلا پیاده روی کنند و من باید از آن ها جدا میشدم و تنهایی برمیگشتم ایران.
شخصا هیچ مشکلی با تنهایی برگشتن نداشتم ولی همسرم سپرده بود با زهرا خانم بروم و برگردم!
در این وضعیت بی نتی و شلوغی، دورِ پیدا کردن زهرا خانم را خط کشیدم و خیالم راحت بود که او هم همراه خانواده اش است و تنها نیست.
این که همسرم را راضی کنم که اجازه بدهد تنهایی برگردم تنها مشکل موجود بود.
دوباره دوره افتادم دنبال موکب اینترنتی تا با همسرم صحبت کنم.
چند موکب جلوتر چشمم به موکب آستان قدس که اینترنت رایگان داشت منور شد!
فقط از ساعت ۴ به بعد خدماتدهی موکب شروع میشد و من نمیتوانستم این همه مدت را صبر کنم.
به یکی از آقایان موکب گفتم که نیاز به نت اورژانسی دارم، فرزندانم منتظرم هستند و باید تا قبل از تاریکی خودم را به مرز برسانم.
نمیدانم چه سرّی در این عبارات بود که آن آقا سریع نت را برایم جور کرد!
منو این همه خوشبختی محاله!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
تصاویری که هر کدوم یک دنیا خاطره هستن!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32