خاطرات کربلا قسمت ۵۹
با دیدن گنبد حرم انگار جان تازه ای گرفته بودیم.
با اشتیاق بیشتر به سمت حرم میرفتیم. شمارهی عمودها دیگر به انتها رسیده بود.
۱۴۵۲ عمود!
من که چند صد عمود بیشتر پیاده نیامده بودم ولی خیلیها تمام این هزار و خرده ای عمود را پیاده آمده بودند و حتما پیش صاحب حرم عزیزتر بودند.
اطراف خیابان ها همچنان موکب برپا بود و با چایی و شربت و مای بارد مشغول پذیرایی از زائرانی بودند که جمعیتشان به وضوح هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
حوالی ساعت ۵ عصر بود که مقابل حرم حضرت سقا رسیده بودیم.
بالاخره تمام شد!
بالاخره میتوانیم به جای "به تو از دور سلام"
سلامی از بین الحرمین به ارباب بفرستیم.
دلم پیش تمام کسانی بود که به کربلا نیامده بودند ولی دلشان اینجا بود.
بُعد منزل نبود در سفر روحانی...
مادرم، خواهرم و هرکسی را که میشناختم و حتی نمیشناختم، یاد کردم.
همه را شریک قدم هایم کرده بودم.
آن خانمی که حالت چهره اش شبیه فلان دوستم بود، آن زنی که قد و هیکلش من را به یاد فلان فامیل انداخته بود. حتما دلشان اینجا بوده که یادشان افتادم.
ولی نمیدانم چرا خیلی ها را شبیه پدرم و برادر کوچکم میدیدم. خیلی به یادشان بودم و برایشان کربلا خواستم.
وقتی به عمود انتهایی رسیدیم حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام مقابلمان بود.
برادرم به من و مینا گفت پای همین عمود بمانید تا ما سریع زیارت کنیم و برگردیم و بعد شما با وسعت وقت بیشتر به زیارت بروید.
چند دقیقه ای پای همان عمود ایستادیم و صحنههای عزاداری و هرولهی زائران را تماشا میکردیم. نمیدانم یک ربع شد یا نه که برادرم از زیارت برگشت.
قرار شد من و مینا هم برویم زیارت و یک ساعت بعد دقیقا مقابل همین عمود باشیم.
سریع با مینا به سمت ورودی زنانه حرم حرکت کردیم.
شلوغی مسیر خیلی زیاد بود و بیشتر دسته های مردانه وسط خیابان بودند و امکان عبور از میانشان سخت بود.
به معنی واقعی کلمه به سختی از میان جمعیت رد شدیم و بعد از تحویل کفش ها به کفشداری به سمت داخل حرم رفتیم.
ساعت را چک کردم، یک ربع طول کشیده بود تا از حیاط به کفشداری برسیم!
با رسیدن به داخل صحن حرم قرار گذاشتیم جداگانه به زیارت برویم و طبق برنامه کنار عمود انتهایی به برادرانم ملحق شویم.
باد کولر گرمای بیرون را جبران میکرد و من غرق افکار خودم بودم. هنوز باور نکرده بودم که من هم به حرم رسیدهام...
همراه بقیه زن ها از پله برقی به سمت ضریح حرکت کردم و دوست داشتم سريعتر ضریح حضرت عباس علیه السلام را ببینم و زیارت کنم.
توی صف ضریح بودیم.
۵۰ نفری خانم مقابلم بودند.
چشمم به ضریح بود و دلم پیش حرم نیامده ها.
برای خودم چیزی نمیخواستم چون که برای خواستن نیامده بودم. اصلا همین که پایم تا این مکان مقدس رسیده خودش بزرگترین توفیق بود ولی برای خیلی ها دعا کردم.
نزدیک ضریح که رسیدم دخترجوانی را دیدم که با گوشیاش مشغول سلفی گرفتن بود!
تیپش شبیه نوبلاگرها بود!
لابد میخواست عکسش را استوری کند و زیرش بنویسد من و حرم یکهویی!
انگار این بلاگرها زندگیشان یکهویی میچرخد و هیچ مدیریتی برای زندگیشان ندارند.
بعضی هایشان انقدر از ریز زندگیشان عکس و فیلم منتشر میکنند که گاها فکر میکنم اگر فردای قیامت، وسط رسیدگی به پرونده اعمال بلاگرها، کار به ویدئو چک برسد، فرشته ها از پیج اینستاگرام بلاگرها میتوانند به عنوان منبع مستند پرونده اعمال بهره برداری کنند!
بگذریم!
لحظاتی پای ضریح بودم و حرف هایم را گفتم و با ضربهی پرِسبزرنگ خادم حرم، کنار کشیدم تا بقیه هم دستشان را به آن پنجرهی مشبک گره بزنند تا بلکه گره زندگیشان باز شود.
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32