جرعه‌ای کتاب بنوشیم🍀📝 برشِ اول از کتاب تفنگدار مسجد شاه کلنل تکاچنکف، پشت میز کوچکش که به ورودی چادر مجلل‌اش مشرف بود، قدم می زد. صدای برخورد قطرات باران روی سقف چادر، او را به یاد خانه‌ی ییلاقی‌اش در "کیف" می‌انداخت. در همین حین، احمدخان و سرکارگر، پرده‌ی ورودی را کنار زدند و وارد شدند. احمدخان، چکمه‌های گلی‌اش را به هم کوبید و با دست، احترام نظامی گذاشت. کلنل ریش پرفسوری طلایی‌اش را جنباند و به لهجه‌ای میان فارسی و روسی فریاد زد: «با اون کفش‌های خثیفت نیا داخل مرتیخه‌ی خر.» سرکارگر که فقط سر و فانوسش داخل چادر بود، از ترس عقب رفت. احمد‌خان هم دستپاچه و کلافه، همان طور که دستش بالا بود، از چادر بیرون پرید. کلنل، آرام جلو آمد: «باز... چی شده احمد خان سلطان؟» _کلنل، عمله‌ها یه جسد سالم از زیر خاک بیرون کشیدن. کلنل دستش را توی هوا حرکت داد و با لحنی پر از بی اهمیتی گفت: «گفتم حالا چی شد که تو آمد این جا. خب همون کاری خه با اسخلت‌های دیگه خردید، با این هم همون طور. این هم من باید به شما احمخ ها بگم؟» کلنل به طرف میزش رفت و روی صندلی‌اش لم داد. احمد خان گفت: «کلنل، این جسد، تر و تازه است. انگار همین چند ماه پیش دفن شده.» کلنل دستانش را دو طرف میز گرفت: «خوب خه چی؟ تکه تکه خنید، بریزیدش توی همون چاه.» _اما قربان... _تمرد نکن. _جسارت منو ببخشید. اما این جنازه‌ی یه زن مسلمونه. اگه کس و کارش، فامیل و بقیه‌ی مردم بفهمن، دردسر می‌شه. به نظرم باید با احترام دفن بشه. _لازم نخرده تو به من نظرات، بدی. برو شرش رو بخوابون. نمی‌خوام ببینمش. احمد‌خان، سرش را پایین انداخت. وسط گل و لای دم چادر احترام نظامی گذاشت و همراه سرکارگر، به طرف گودال رفت. کمی آن سوتر، از پشت دیوار نیمه مخروبه‌ای، یک جفت چشم به تماشا مشغول بود. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32