جرعهای کتاب بنوشیم🍀📝
برشِ دوم از
کتاب تفنگدار مسجد شاه
میرزا جلو آمد.
شیخ وقتی او را دید برخاست و دست او را گرفت تا از پلهی مغازه بالا بیاید. سپس با لبخندی به لب و چشمانی پر فروغ گفت: «شما باید پسر آقا میرزا بزرگ باشید.»
_بله جناب شیخ. پسرش هستم... یونس.
شیخ، میرزا را روی کرسی کنار خود نشاند و به تجار هم با دست تعارف کرد که هر کدام روی صندلی و جایگاه خود بنشینند.
حاج محمدعلی که هنوز آثار مغبونی و ناراحتی را در چهره داشت، به کارگر نوجوانش تشری زد تا درب دکان را ببندد: «همون بیرون هم وایسا تا کسی زاغ سیاه ما رو چوب نزنه. هر کسی هم خریدی داشت، بگو فردا اول وقت. عصری حساب و کتاب داریم.»
شیخ فضل الله صدایش را صاف و شروع کرد: «شنیده بودم که پسر یکی از بزرگان و خیرین به نام گیلان، پسر آقا میرزا بزرگ استاد سرایی، این جا در مدرسهی محمودیهی تهران تحصیل میکنند. ولی از نزدیک ندیده بودمشان. از آداب و وجنات شناختم.
ماشاء الله مو نمیزنند با پدر مرحومشون. حالا بفرمایید... میرزای کوچک.»
میرزا از عنوان میرزای کوچک خندید و همین طور که گونهاش را خاراند، گفت: «خوش دارم در خلوت صحبت کنیم. امر مهمیه جناب شیخ.»
شیخ نفس عمیقی کشید و با نگاه نافذش تجار داخل دکان را بر انداز کرد و جواب داد: «این افرادی که این جا میبینی و این حاج محمدعلی که با جملات کوبنده ات سوزوندیش، همه از معتمدین من هستند. ما چیزی رو پنهان نمیکنیم. مع هذا اگر خیال میکنی که نباید گفت، شب به خانهی ما بیا.»
میرزا بلند شد و گفت: «پس شب در منزلتون به خدمت میرسم.»
شیخ بدون این که به میرزا نگاه کند، دستش را گرفت: «بنشین میرزا. میخوام در این جلسه هم باشی. بعد، با هم به راه میافتیم.»
میرزا رد نکرد و نشست.
دستش هنوز در دست شیخ فضل الله نوری بود. یکی از تجار جلو آمد و چهارپایهی کوچکی را مقابل شیخ کشید. دفترچهی بزرگی را روی آن گشود. شیخ با دقت اعداد و ارقام و اسامی نوشته شده در جدولهای رسم شده در دفترچه را میخواند.
میرزا بی توجه، به شیخ چشم دوخت. تاجر کلاه فینی قهوهای روی سرش را برداشت و زیر بغل گرفت: «شیخ، از اون صفحه ای که نوار پارچهای قرمز لا به لاش گذاشتم، انتهای سررسید سه ماههی تابستونه. از اونجا به بعد، به شماره نوشتم که چند خانواده و نفر محتاجاند. به نام و نشانی و قدر نیاز. از دروازه ری تا ناصریه، توی همین یک ماه، سه صد خانوادهی محتاج جدید شناسایی کردیم. اینها قبلا مردانشون کار و بار داشتند. همین یکی دو ماه به خاک سیاه نشستند.»
میرزا کنجکاو شد.
شیخ دست میرزا را رها کرد و به ریشش کشید: «عجب... عجب.»
با دست دیگر دفترچه را ورق میزد.
تاجر دیگری جلو آمد و یک سری اوراق و کاغذ را جلوی شیخ گذاشت و توضیح داد: «ترقی قیمتهای مواد خوراکی و خوار و بار هست خدمتتون.»
_در چه مدت این قند و شکر چهار برابر شده؟
_همین ایام هفتهی جاری.
_عجب... عجب...
#تفنگدار_مسجد_شاه
#مسلم_عارف
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32