#چندخاطره
🔸
بُرشهایی از زندگی شهید محمدرضا افیونی
🌼
#ایثار|يه روز محمدرضا از مدرسه برگشت خونه و
لباس نويی که تازه براش خريده بودم رو برداشت و بُرد. علت رو که ازش پرسیدم، گفت:
يکی از همکلاسیام لباس عيد نداره، لباسم رو میبرم براش... اون سال محمدرضا
با لباسهای سال قبلش، عيد رو سپری کرد.
🌼
#بیت_المال|رفته بودم جبهه برا دیدنِ پسرم. به مقرشون که رسیدم وقت ناهار بود. محمدرضا بهم گفت:
غذای مقر متعلق به نیروهایِ اینجاست؛ شما غذاتون رو از توی شهر تهیه کنید... من هم که از حساسیت شدید پسرم نسبت به بیتالمال خبر داشتم، رفتم و از داخل شهر غذا گرفتم و خوردم.
🌼
#ماشین_سپاه| يه روز مادرش ازش خواست تا کپسول گاز رو ببره و پر کنه.
با اینکه ماشین سپاه در اختیارش بود، با موتور سیکلت شخصیاش رفت. خیلی سختی کشیده بود، اما حاضر نشد از ماشینِ بیتالمال استفاده کنه.
🌼
#مبارزه|محمدرضا میگفت:
بهترين چيز شهادته! پس تا اونجا که میتونيد بايستيد و با دشمن بجنگيد؛ نفعِ فردی و اجتماعی ما توی همين جنگیدن با دشمنه...
🌼
#رویای_صادقه|یه بار خواب دیدم که دارم به محمدرضا میگم:
پسرم! در میزنن؛ برو درب رو باز کن. محمدرضا هم برگشت و گفت:
آقا امام زمان هستند... با خوشحالی گفتم:
پس چراغها رو روشن کن... زير نور چراغها ديدم سيد قدبلندی سوار بر اسب سفيد داره میاد. محمد رضا هم سوار بر اسب ديگری کنار ايشون بود... صبح فردایی که این خواب رو دیدم، خبرِ شهادت محمدرضا به گوشم رسيد.
📚منبع:
خبرگزاری دفاعمقدس [بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاعمقدس]
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_افیونی #شهدای_اصفهان #مزار_گلستانشهدا