🍒🍃🍒🍃🍒🍃 همه باتعجب نگاهش کردن و من بخت برگشته باوحشت!!! باباش به طرف آیفون رفت وهمزمان گفت؛ _یعنی چی؟ چرا بازنکنیم وروبه خاله کرد وادامه داد: _بیا کنار ببینم کیه! دوباره صدای پراز استرس و لرزون شبنم رعشه به جونم انداخت.. _پدرتوروخدا بازنکن.. بهت توضیح میدم... بی اختیار باقدم های بلند خودمو به اتاقی که پنجره اش روبه کوچه بود رسوندم و ازگوشه پرده نور قرمز ماشین پلیس رو دیدم.. چشمام سیاهی رفت و برای چند ثانیه روحم پرکشید و سست شدم.. باپاهای بی جون برگشتم توی حال و گفتم وروبه بابای شبنم کردم وباگریه گفتم: _ماشین پلیسه... عصبی شد و اخم هاشو توهم کشید.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒