🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#88
شبنم به طرفم اومد.. بلندم کرد و به طرف اتاق مامان وباباش
که اتنهای راهرو بود بردم و همزمان گفت:
_نترس.. الان پدر حلش میکنه..
گوشه ی تخت نشستم و باهمون گریه گفتم:
_چرا بعدازظهر بهم نگفتی شبنم؟ چرا؟
_فکرکردم گمم کرده.. نخواستم الکی ناراحت بشی و بترسی!
_کدومشون بود؟ کی دنبالت بود؟
_بجز کاظم کیو میشناسم مگه؟
اونم دور ایستاده ویواشکی زاغ سیاهمو چوب میزد..
یک لحظه چشمم بهش افتاد وشناختمش..
وانمود کردم ندیدمش و از کوچه پس کوچه اومدم منه خاک برسر فکرکردم گمم کرده...
گریه هام شدت گرفت.. اگه دستش بهم برسه تیکه تیکه ام میکنه...
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒