🍒🍃🍒🍃🍒🍃 شبنم به طرفم اومد.. بلندم کرد و به طرف اتاق مامان وباباش که اتنهای راهرو بود بردم و همزمان گفت: _نترس.. الان پدر حلش میکنه.. گوشه ی تخت نشستم و باهمون گریه گفتم: _چرا بعدازظهر بهم نگفتی شبنم‌؟ چرا؟ _فکرکردم گمم کرده.. نخواستم الکی ناراحت بشی و بترسی! _کدومشون بود؟ کی دنبالت بود؟ _بجز کاظم کیو میشناسم مگه؟ اونم دور ایستاده ویواشکی زاغ سیاهمو چوب میزد.. یک لحظه چشمم بهش افتاد وشناختمش.. وانمود کردم ندیدمش و از کوچه پس کوچه اومدم منه خاک برسر فکرکردم گمم کرده... گریه هام شدت گرفت.. اگه دستش بهم برسه تیکه تیکه ام میکنه... @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒