🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#125
پگاه هم مثل پانیذ اومد طرف دیگه تخت نشست و دستشو دورگردنم حلقه کرد وگفت:
_از وقتی برگشتم چشمم به درخشک شد تا بیای بیرون دختر..!
_ببخشید.. اونقدر خوابم عمیق بود متوجه گذر زمان نشدم..
خداروشکر همین که خوابت عمیق بوده کافیه عشقم..
عمه هم انگار توی دنیای ما نبود
و توی سکوت درحالی که لبخند کمرنگی روی لبش نشسته بود فقط به ما سه تا خیره شده بود...
پگاه_ گرسنه ات نیست؟
سری به نشونه ی منفی تکون دادم
که دستمو گرفت و ادامه داد:
_پاشو بریم بیرون تواین اتاق آدم غمباد میگیره..
چرا نرفتی تو اتاق من بخوابی؟
پانیذ با بدخلقی یه دونه زد توی پشست خواهرش وگفت:
_هی! اتاق من مگه چشه؟ خیلی هم دلت بخواد.. اتاق به این قشنگی!
_اولا اتاقت چشم نیست گوشه! دوما فعلا که دلم نمیخواد
من به این دهلیز نمیگم اتاق.. ازبس که تاریک کردی وامونده رو...
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒