🍒🍃🍒🍃🍒🍃 پگاه هم مثل پانیذ اومد طرف دیگه تخت نشست و دستشو دورگردنم حلقه کرد وگفت: _از وقتی برگشتم چشمم به درخشک شد تا بیای بیرون دختر..! _ببخشید.. اونقدر خوابم عمیق بود متوجه گذر زمان نشدم.. خداروشکر همین که خوابت عمیق بوده کافیه عشقم.. عمه هم انگار توی دنیای ما نبود و توی سکوت درحالی که لبخند کمرنگی روی لبش نشسته بود فقط به ما سه تا خیره شده بود... پگاه_ گرسنه ات نیست؟ سری به نشونه ی منفی تکون دادم که دستمو گرفت و ادامه داد: _پاشو بریم بیرون تواین اتاق آدم غمباد میگیره.. چرا نرفتی تو اتاق من بخوابی؟ پانیذ با بدخلقی یه دونه زد توی پشست خواهرش وگفت: _هی! اتاق من مگه چشه؟ خیلی هم دلت بخواد.. اتاق به این قشنگی! _اولا اتاقت چشم نیست گوشه! دوما فعلا که دلم نمیخواد من به این دهلیز نمیگم اتاق.. ازبس که تاریک کردی وامونده رو... @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒