✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨
#داستان
#سعی_میکردم_مثل_بلور_نشکن_از_کت_و_شلوارم_مراقبت_کنم
#سیدمحمد_میرموسوی
قسمت اول
پس از گذشتِ سالها، هنوز دوستم ماجرا را فراموش نکرده و دلش میخواهد بزند توی کلهام. من مثل گذشته همانطور مظلوموار و ماتومبهوت نگاهش میکنم. وقتی فکر میکنم، میبینم راست میگوید. اما من همین بودم و همین! چهکار میتوانستم بکنم؟!
روزهای تنگدستی بود که او را دیدم. از بچگی هیکلی تنومند داشت و سری ناترس. وقتی حالوروزم را دید، چنان دلش سوخت که میخواست بزند زیرِگریه!بعد دستِ کلفت و گوشتآلویش را به سرِ نیمهمویم کشید و یکی،دو بار مانند کسی که با پشت انگشتان به پوست هندوانه میکوبد تا ببیند خوب رسیده است یا نه، به سرم کوبید و بعد با لحنِ مهربان گفت: «غصه نخور جانم! اینکه غصه ندارد!»
انگار میخواست با این لحنِ مسخره سرِ منِ بیچاره شیره بمالد و دلداریم بدهد اما من ماتومبهوت نگاهش کردم و گفتم: «یعنی چه؟! پس این روزها، چه چیزهایی غصه دارد؟»
لحظهای یکوری نگاهم کرد و بعد انگار چیز تازهای به یادش آمده باشد، یکدفعه با لحنِ طلبکارانه گفت: «اصلا چرا وام نمیگیری و نمیزنی به زخم و زگیلهای زندگیت؟»
چون تجربه گرفتنِ وام را نداشتم، دهانم وا ماند و تنم مورمور! و تهِ چشمانِ خرماییام ریزکی چروک برداشت. داشت حرفهای گنده میزد! برای لحظهای معصومانه نگاهش کردم. باز با همان لحنِ طلبکارانه گفت: «چه شده، انگار جا زدی؟!»
سرم را گرفتم پایین و با ترس و صدایی که شبیه بانگِ خروسِ نابالغ بود، گفتم: «میترسم!»
قاهقاه خندید. چند لحظه با نگاهِ عاقل اندر سفیه به من زل زد. مثل ابلهها نگاهش کردم. وقتی به خود آمدم با لحن آرامی گفتم: «وام سخت است! مفت و مجانی نیست که! یک روزه خرج میشود و باید دولا پهنا پس داد!»
با لحن تاسفانگیزی گفت: «ای بابا!»
یکی، دوتا ضربه به سرم کوبید؛ وقتی دید آخآخ میکنم و دردم میآید با لبخندِ مضحکی گفت: «حالا میگیری، بعد خُردخُرد پس میدهی. من هم گرفتار وام هستم.اگر هم نداشتی دارت که نمیزنند. تو دیدی کسی را به خاطر بدهکاری دار بزنند؟!»
میخ شدم تو چشمانش و راست گفتم از وام و بدهی میترسم. مرغی که انجیر میخورد، نوکش کج است!
بعد من را در آغوش گرفت و تشویقم کرد که مثل همه آدمها اندکی دلوجگر و شهامت داشته باشم.
با اینکه شنیده بودم رییس شعبه اندکی بدعنق است و وام گرفتن از او کار حضرت فیل، اما پس از مدتی چنان دلوجرات پیدا کردم که خودم هم باورم نشد.
دلم را زدم به دریا و تقاضای وامِ یک میلیون تومانی کردم.
کارمندی که صورتش شش تیغه بود و بفهمی نفهمی اندکی روغن از آن میچکید، با لبخند زورکی گفت: «یک میلیون؟!»
با همان شهامت حتی جسورتر گفتم: «بله...بله! یعنی به ما نمیآید؟!»
لبخندی که شبیه به خوردنِ خرمالوی جنگلی در صبح ناشتا بود، هنوز از گوشهلبهایش محو نشده بود. سرش را تکان داد و نگاهی به قدوقامتم انداخت وگفت: «چرا...چرا نیاید؟ ماشاءالله خیلی هم میآید. منظورم این است که این مبلغ کم است. بیشتر بگیرید. این همه پول، شما یکمیلیون میخواهید؟!»
بعد سرش را گرفت پایین و مرموزانه خندید. با تحکم گفتم: «این اول کار است آقا. راه و چاه را یاد بگیرم، میزنم توی سر چند میلیونی! حالا ببین!»
کارمند که انگار از صراحت لهجهام خوشش آمده بود، سرتکان داد:
«این درسته. یعنی درستتره.»
یکی دیگر دستش را گذاشت زیر چانه باریکش و مات و مبهوت به من خیره شد. برای اینکه ثابت کنم چم و خم کارها را میدانم، با لحن ادیبانه و چاشنی مثل گفتم: «اگر نخوردیم نان و انگور، ما دیدیم دست مردم!»
لحظهای سکوت برقرار شد....
ادامه دارد...
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak