✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ #داستان
#سعی_میکردم_مثل_بلور_نشکن_از_کت_و_شلوارم_مراقبت_کنم
#سیدمحمد_میرموسوی
قسمت اول
پس از گذشتِ سالها، هنوز دوستم ماجرا را فراموش نکرده و دلش میخواهد بزند توی کلهام. من مثل گذشته همانطور مظلوموار و ماتومبهوت نگاهش میکنم. وقتی فکر میکنم، میبینم راست میگوید. اما من همین بودم و همین! چهکار میتوانستم بکنم؟!
روزهای تنگدستی بود که او را دیدم. از بچگی هیکلی تنومند داشت و سری ناترس. وقتی حالوروزم را دید، چنان دلش سوخت که میخواست بزند زیرِگریه!بعد دستِ کلفت و گوشتآلویش را به سرِ نیمهمویم کشید و یکی،دو بار مانند کسی که با پشت انگشتان به پوست هندوانه میکوبد تا ببیند خوب رسیده است یا نه، به سرم کوبید و بعد با لحنِ مهربان گفت: «غصه نخور جانم! اینکه غصه ندارد!»
انگار میخواست با این لحنِ مسخره سرِ منِ بیچاره شیره بمالد و دلداریم بدهد اما من ماتومبهوت نگاهش کردم و گفتم: «یعنی چه؟! پس این روزها، چه چیزهایی غصه دارد؟»
لحظهای یکوری نگاهم کرد و بعد انگار چیز تازهای به یادش آمده باشد، یکدفعه با لحنِ طلبکارانه گفت: «اصلا چرا وام نمیگیری و نمیزنی به زخم و زگیلهای زندگیت؟»
چون تجربه گرفتنِ وام را نداشتم، دهانم وا ماند و تنم مورمور! و تهِ چشمانِ خرماییام ریزکی چروک برداشت. داشت حرفهای گنده میزد! برای لحظهای معصومانه نگاهش کردم. باز با همان لحنِ طلبکارانه گفت: «چه شده، انگار جا زدی؟!»
سرم را گرفتم پایین و با ترس و صدایی که شبیه بانگِ خروسِ نابالغ بود، گفتم: «میترسم!»
قاهقاه خندید. چند لحظه با نگاهِ عاقل اندر سفیه به من زل زد. مثل ابلهها نگاهش کردم. وقتی به خود آمدم با لحن آرامی گفتم: «وام سخت است! مفت و مجانی نیست که! یک روزه خرج میشود و باید دولا پهنا پس داد!»
با لحن تاسفانگیزی گفت: «ای بابا!»
یکی، دوتا ضربه به سرم کوبید؛ وقتی دید آخآخ میکنم و دردم میآید با لبخندِ مضحکی گفت: «حالا میگیری، بعد خُردخُرد پس میدهی. من هم گرفتار وام هستم.اگر هم نداشتی دارت که نمیزنند. تو دیدی کسی را به خاطر بدهکاری دار بزنند؟!»
میخ شدم تو چشمانش و راست گفتم از وام و بدهی میترسم. مرغی که انجیر میخورد، نوکش کج است!
بعد من را در آغوش گرفت و تشویقم کرد که مثل همه آدمها اندکی دلوجگر و شهامت داشته باشم.
با اینکه شنیده بودم رییس شعبه اندکی بدعنق است و وام گرفتن از او کار حضرت فیل، اما پس از مدتی چنان دلوجرات پیدا کردم که خودم هم باورم نشد.
دلم را زدم به دریا و تقاضای وامِ یک میلیون تومانی کردم.
کارمندی که صورتش شش تیغه بود و بفهمی نفهمی اندکی روغن از آن میچکید، با لبخند زورکی گفت: «یک میلیون؟!»
با همان شهامت حتی جسورتر گفتم: «بله...بله! یعنی به ما نمیآید؟!»
لبخندی که شبیه به خوردنِ خرمالوی جنگلی در صبح ناشتا بود، هنوز از گوشهلبهایش محو نشده بود. سرش را تکان داد و نگاهی به قدوقامتم انداخت وگفت: «چرا...چرا نیاید؟ ماشاءالله خیلی هم میآید. منظورم این است که این مبلغ کم است. بیشتر بگیرید. این همه پول، شما یکمیلیون میخواهید؟!»
بعد سرش را گرفت پایین و مرموزانه خندید. با تحکم گفتم: «این اول کار است آقا. راه و چاه را یاد بگیرم، میزنم توی سر چند میلیونی! حالا ببین!»
کارمند که انگار از صراحت لهجهام خوشش آمده بود، سرتکان داد:
«این درسته. یعنی درستتره.»
یکی دیگر دستش را گذاشت زیر چانه باریکش و مات و مبهوت به من خیره شد. برای اینکه ثابت کنم چم و خم کارها را میدانم، با لحن ادیبانه و چاشنی مثل گفتم: «اگر نخوردیم نان و انگور، ما دیدیم دست مردم!»
لحظهای سکوت برقرار شد....
ادامه دارد...
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
شادی و نکات مومنانه
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ #داستان #سعی_میکردم_مثل_بلور_نشکن_از_کت_و_شلوارم_مراقبت_کنم #سیدمحمد_میرم
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ #داستان
#سعی_میکردم_مثل_بلور_نشکن_از_کت_و_شلوارم_مراقبت_کنم
#سیدمحمد_میرموسوی
قسمت دوم
. احساس کردم دارم حرفهای خوب و باحسابی میزنم. با غرور به دیگر کارمندها نگاه کردم. ببینم آنها هم ملتفت عرایضم میشوند یا نه؟ یکی از آنها گفت: «استاد ما شنیدیم میگویند نانِ گندم، نه نان و انگور!»
با نگاه خیره و لبخند ملایمی گفتم: «قدیم میگفتند نانِ گندم، ولی حالا من تغییرش دادم و امروزی شده! نان و انگور بهتر است.»
یکی دیگر از کارمندها گفت: «بهبه، بهبه، به راستی که استادی.»
خواستم در جوابش شعری بخوانم ولی بیت مناسبی به یادم نیامد. بعد شمردهشمرده خواندم: «بنیآدم اعضای یک پیکرند...»
یکی گفت: «بهبه، بهبه، استاد.»
سرم را گرفتم پایین و با چین انداختن به پیشانی بلند و آفتاب سوختهام به او فهماندم که از اینجور القاب خوشم نمیآید. بعد با لحنِ محکم و فروتنانه گفتم: «استاد چیه آقا؟ما هنوز خیلی شاگردیم.»
یکی آهسته گفت: «هنوز شاگرده که اینقدر استاده! اگر خود استاد بشود چه میشود!»
دیگری آهسته گفت: «درخت گردکان به این بلندی، درخت خربزهاللهاکبر!»
یکی دیگر گفت: «از دیدارتان خوشحال شدیم.» با لبخند گفتم: «من هم مسرت و سپاسِ بیکران! به لطف حضور انورتان اکنون باید چه کار کنم؟»
کارمند که انگار خوب معنی حرفهایم را نفهمیده بود، گفت: «حالا بروید پیش رییس.»
رییس آن سوتر نشسته بود. مردی بود سفیدرو وتپُلمُپُل و کمی تا قسمتی بیضی شکل. انگارهنوز تابش خورشید به تنش نخورده بود و اگر کسی میانداختش جلوی آفتاب، به گمانم یک ساعته جزغاله میشد وبا همین شکنجه طبیعی، هرکارِکرده و ناکرده توی عمرش را مُقُر میآمد!
ماشاءالله هیکل پروپیمانهای داشت و تمام صندلی چرخدار را پُرکرده و حالا با طمانینهسرگرم صحبت با یک مرد و یک زن بود. گاهی دستهایش را چنان تکان میداد که انگار داشت حرف حساب را به زور تو کله آنها فرو میکرد.
نفسی گرفت درحالی که متفکرانه با ته خودکارش بازی میکرد به سر و وضعم خیره شد و بعد بیتفاوت ماند و سروگردنش را که با هم یکی بود، سمت دیگری گرداند. در حالی که مانند کسی که نیاز فوری به دستشویی دارد، یک پا و دوپا میکردم. گفتم: «آقای رییس، بنده آمدهام وام بگیرم.»
سرش به سختی چرخید. نگاهی بیمیل و گذرا به من انداخت و سرش را تکان داد: «ماشاءالله! ماشاءالله!»
لبخند بیرنگ و رو و بیاحساسی زد. احساس کردم در دلش دارد با متلک میگوید، خوش آمدی. قدمت روی چشمهایم اما حالا چرا؟
اعتنای چندانی نکرد. با نیمخنده ملایمی گفتم: «آقای رییس، یک وقتی وامها را تمام نکنید. من هم وام میخواهم!»
پوزخند ملایمی زد اما نگفت چه گفتی یا چه نگفتی. سرش انگار به حساب و کتاب مهمتری گرم بود. زیرچشمی نگاهم کرد و باز اعتنایی نکرد.وقتی دید خیلی مُصِر هستم به شوخی گفت: «شماها چقدر وام میگیرید!»
گفتم: «بدبختی ما زیاد است آقا.»
با لبخند معناداری گفت: «پس این همه پول را چهکار میکنید؟ دولت هم که هی میگوید کارمند، کارمند!» انگار میخواست زیروبم کارها را در بیاورد اما من زرنگتر بودم و دم به تله ندادم. با لحن دوستانهای گفتم: «دولت خیلی چیزها میگوید، ولی از پول خبری نیست. آقا شعار زیاد میدهند؛ بشنو ولی باور نکن!»
هیکل چاق و چلهاش را تکان داد و خیره نگاهم کرد. برای لحظهای نفس در سینهام حبس شد. نمیدانستم چه نقشهای دارد و میخواهد چه حکمی صادر کند. آرام گفت: «الان که وامها تمام شده. برو یکی، دو ماه بعد از نوروز بیا. فراموش نکنیها.»
خدا خیرش بدهد آب را از سرچشمه قطع نکرد و یک نیمچه قولی داد. با صدایی که انگار از ته چاه در میآمد، گفتم: «دستتان درد نکند. بعد از عید میآیم. یادت باشد. آن مواعید که دادهای مرود از یادت!» انگار خوشش آمد و لبخند زد. شنیدم یکی آهسته گفت: «احسنت.»
یکی، دو ماه بعد از نوروز راه افتادم. رییس همان رییس بود، اما با کتوشلوار راه راه. دولا شده بود روی استکانِ دستهدار، و داشت مزهمزه چای مینوشید. سر بزرگ وکم مویش را تکان داد و با بیمیلی تقاضایم را گرفت و همان اول کار گفت: «ضامن معتبر بیاور.»
حد و اندازه معتبر را نمیدانستم چیست؟کی معتبراست، کی نامعتبر؟
پیدا کردن ضامن معتبر دشوار بود و چند روزی فکر و ذهنم را آشفته کرده بود. ...
ادامه دارد....
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
شادی و نکات مومنانه
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ #داستان #سعی_میکردم_مثل_بلور_نشکن_از_کت_و_شلوارم_مراقبت_کنم #سیدمحمد_میرم
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ #داستان
#سعی_میکردم_مثل_بلور_نشکن_از_کت_و_شلوارم_مراقبت_کنم
#سیدمحمد_میرموسوی
قسمت سوم
بعد از چند روز یکی از همکاران که توی صف نانوایی مانده بود را گیر آوردم و خندهخنده گفتم: «وصف تو را زیاد شنیدم.»
با مهربانی شانههایم را فشرد و با لحن خشنودی گفت: «دستت درد نکند. خوبی از خودت است. لطف دارید.»
گفتم: «سلام من بیطمع نیست.»
با لبخندگفت: «حکم بفرما قربان.»
همین که گفتم ضامنم میشوی؟یک دفعه چشمانش فراخ شد و اگر بغلش نمیکردم خودش را میزد به ساقه چنار.
با صدای بلند گفت: «شانس لعنتی را ببین! بین این همه دوست و آشنا چرا مرا انتخاب کردی؟! ای خدا، ای خدا، اگر از این آسمان سنگی بیفتد، حتما روی سر من بیچاره آوار میشود!»
حالش که جا آمد، صورت ماهش را بوسیدم و هندوانه بزرگی گذاشتم زیر بغلش تا حسابی کیف کند. گفتم: «از تو معتبرتر کسی پیدا نمیشود. تو باید افتخار بکنی که اینقدر مهم و معتبری!»
دستهایش را باز کرد و به سینه ستبر و بازوی تنومندش خیره شد و محکم سرش را تکان داد: «این که درست است...یعنی درست میفرمایید.»
بالاخره رضایت داد و ضامن شد.
روز بعد رفتم دنبال کار. رییس مرا شناخت. برگهای به دستم داد و با لحن جدی گفت: «باید ببری تمام شعبههای اطراف تایید کنند که بدهکار نیستی.»
یکهو مثل ذرت بوداده جهیدم و دادم رفت به هوا. به نظرم این دیگر امتحان نبود، تنبیه بدنی بود. چیزی شبیه کلاغ پر. یا یک پا ایستادن کنار تخته سیاه. شاید بدتر از اینها. یا صدبار رونویسی از درس چوپان دروغگو. با دلیشکسته گفتم: «آقای رییس راستش را بخواهید بدهکار هستم که دارم وام میگیرم.»
انگار چیزی مهم و کلیدی کشف کرده باشد، محکم نفسش را فرو داد و خیره نگاهم کرد: «آها... گفتی بدهکار...کجا؟»
یکدفعه ترس برم داشت، اما خودم را نباختم. آب دهانم را قورت دادم و آرام گفتم: «بقالی محلمان، پارچهفروشی و جاهای دیگر.»
با پوزخند گفت: «منظورم شعبههاست جانم. باید از همه استعلام بگیری»
وقتی دیدم دستبردار نیست، گفتم به قول یوسف جرجانی، میکشی هر لحظه تیغ و قصد جانم میکنی، قصد جانم میکنی یا امتحانم میکنی؟
بعد مظلوموار نگاهش کردم که شاید دلش به حالم بسوزد. نزدیک بود گریهام بگیرد، اما او در تصمیمش جدی بود. آهسته گفتم: «چطور تمام شهر را بگردم و به همه جا بروم؟!» با تحکم گفت: «قانون است. راه دیگری ندارد.»
با التماس گفتم: «آقای رییس، نمیشود اینبار بزرگواری کنی و مرا ببخشی؟ من بدهکار نیستم. یعنی تا به حال وام نگرفتم. به قول باباطاهر عریان که به خدا گفت، خداوندا به حق هشت و چارت/زما بگذر، شتر دیدی ندیدی»
انگار از هوش و ذکاوت من متحیر و خشنود شد و لبخند ملیحی زد، اما باز رفت روی دنده لجِ آن وری و پافشاری کرد:
«روال کار همین است آقا. باید تاییدیه بیاوری.»
وقتی دید بند دلم پاره شده، برای اولینبار بلند خندید و با لحن مهربانی گفت: «باید ثابت کنی که بدهکار نیستی. این خیلی مهم است. میشوی یگانه مرد روزگار.»
*
پول که به دستم رسید، قدم یکی، دو وجب درازتر شد! راست گفتهاند که هرکه را زر در ترازوست زور در بازوست.یا هر کس به دینار دسترس ندارد در همه عالم کس ندارد. پشتم گرم شد و سرم بالا رفت.
همان روز سروکله یکی از دوستانم پیدا شد. با خودم گفتم نکند مویش را آتش زده باشند و بو برده باشد! نکند از من پول بخواهد و مرا بیکلاه بگذارد. داشتم خودم را آماده میکردم و دنبال جورکردن بهانهای بودم که با دستهای کلفت وگوشتالویش چنگ انداخت به کاپشن زهوار دررفتهام و آن را از تنم کشید بیرون و با نفرت انداختش دور.
گفتم: «چرا به کاپشن نازنینم توهین کردی؟»
ادامه دارد..
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
شادی و نکات مومنانه
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ #داستان #سعی_میکردم_مثل_بلور_نشکن_از_کت_و_شلوارم_مراقبت_کنم #سیدمحمد_میرم
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ #داستان
#سعی_میکردم_مثل_بلور_نشکن_از_کت_و_شلوارم_مراقبت_کنم
#سیدمحمد_میرموسوی
قسمت چهارم
با تندی گفت: «دو روز دنیا ارزشی ندارد. حالا که دستوبالت باز شده به خودت برس. بیا، برو یک دست کتوشلوار درست و حسابی بخر و کیف کن. بگذار ظاهرت عوض بشود. خوش تیپ بشوی. مگر نمیدانی عقل مردم به چشمشان است؟»
با سکوت نگاهش کردم. به نظرم راست میگفت. سرم را به نشانه تایید حرفهایش تکان دادم.
همان روز دستم را گرفت و بُرد فروشگاه لباس. یک دست کتوشلوار خریدم. به رنگ سرمهای تیره با خطِ اُتویی تیز، از آنها که میگویند خربزه را قاچ میکند. همه میگفتند به تو خیلی میآید. یکی از همکاران گفت: «قیافهات جان میدهد برای میز ریاست. اگر کسی نشناسدت، خیال میکند مدیری، مهندسی یا آدم مهمی هستی.»
یکی دیگر با خنده گفت: «مواظب خودت باش. خیال میکنند مخی یا کلهای یا نصفه فسوری، یک وقتی ترورت میکنند.»
کت و شلوار زیبایی بود. همین که پوشیدم از این رو به آن رو شده بودم. خودم هم تعجب کردم که چه بودم و چه شدم. چند سال جوانتر!
در عمرم این اولینبار بود که چنین لباس زیبایی خریده بودم و نگه داشتن آن برایم دشوار بود. کنار آمدن با آدمهای حسود، در و دیوارخاکی، میخ و چیزهای نوک تیز، آتش و شعله واقعا سخت بود. سعی میکردم مثلِ بلورِ نشکن از آن مراقبت کنم.
پس از مدتی هنگام پس دادن قسط فرا رسید. رییس گفته بود الوعده وفا. کت و شلوارم را پوشیدم و شق و رق راه افتادم. احساس میکردم شخص مهمی از مملکت هستم و همه مردم کوچه و خیابان دارند نگاهم میکنند و به همدیگر نشان میدهند.
تا وارد شدم رییس یکباره از کارش دست کشید و از جایش بلند شد. جلو آمد و به من دست داد و با خوشرویی گفت: «در خدمتم!»مثل آدمهای مهمِ عصا قورت داده گفتم: «خیلی ممنون از لطف شما. بفرمایید. استدعا.»
میخواستم بگویم دست شما درد نکند، با وام شما صاحب این کت و شلوار خوشگل شدم، اما خجالت کشیدم.
دفترچه اقساط را از دستم گرفت، بدون اینکه نگاهش کند، داد به تحویلدار و چیزی گفت که من نشنیدم. تحویلدار سربلند کرد و نگاهِ کوتاه و محترمانهای به من انداخت. موقع بیرون آمدن رییس از جایش بلند شد وگفت: «میروی، مشرف...»
تازه فهمیدم که آدم بدبینی هستم و نباید زود در مورد دیگران قضاوت کنم. فکر میکردم رییس آدم بد عُنُق و بد برخوردی است، اما در اشتباه بودم. مرد بسیار محترم و شریفی بود. با یکبار وام این همه برای مشتریاش احترام میگذارد؟
از آن پس هر وقت که کاری داشتم او به من احترامِ ویژه میگذاشت. با آن هیکل چاق و چلهاش دستهایش را بر قوزک پاهایش میفشرد و از جایش بلند میشد و بیمنت کارهایم را انجام میداد. بلد نبودم چطور محبتش را جبران کنم. گاهی مردم با حسرت نگاهم میکردند. گاهی از نگاه تیز آنها خجالت میکشیدم. توجه و احترام او به حدی بود که کمکم برایم اسباب زحمت شد و تحمل آن سخت.
من که اینگونه احترامها را ندیده بودم، برایم خستهکننده بود و خجالت میکشیدم. از آن پس رفتن پیش او برایم دشوار شد.کمکم رابطهام را با او کم کردم. سعی میکردم وقتی بروم که در محل کارش نباشد.
چند روز بعد، از پشت شیشه، داخل را نگاه کردم. وقتی دیدم حضور ندارد با خوشحالی رفتم تو. پشت میزش نبود و خیالم راحت بود که امروز سر کار نیست. همانطور که پشت صف در انتظار نوبت بودم، یک دفعه پوشه به دست از طبقه بالا آمد پایین! دلم هری ریخت پایین و دست و پایم لرزید.
خودم را پشت یک زن چادری قایم کردم. زن به رفتارم شک کرد و گفتم: «اول شما کارتان را انجام بدهید.»
زن وسواس شد و خودش را کشید کنار و زیرچشمی و با تردید نگاهم کرد.
رییس سرش را بلند کرد. انگار دنبال شکار مشتریها بود. داشتم سرم را قایم میکردم که یک لحظه مرا دید. گردن کشید که مطمئن شود خودم هستم یا نه. میدانستم الان میآید جلو....
آخرین قسمت داستان فردا.....
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
شادی و نکات مومنانه
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ #داستان #سعی_میکردم_مثل_بلور_نشکن_از_کت_و_شلوارم_مراقبت_کنم #سیدمحمد_میرم
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ #داستان
#سعی_میکردم_مثل_بلور_نشکن_از_کت_و_شلوارم_مراقبت_کنم
#سیدمحمد_میرموسوی
قسمت آخر
به بهانه برداشتن کاغذی خم شدم و زیر میزها را نگاه کردم. در همان حال آهسته سرم را بلند کردم. رییس سر جایش نشست. انگار داشت فکر میکرد که این وروجک کجا رفته! پوشهای را پس و پیش کرد. انگار هنوز چشمش دنبال کسی بود.
چند لحظه همین جور سرگردان بودم. همه سوال میکردند که چه گم کردهام! سرهایشان را دولا کرده بودند زیر میز تا گم شدهام را پیدا کنند. هرکسی کاغذی چیزی بر میداشت و میپرسید این است؟آقا همین است؟ میگفتم نه. تا اینکه همهمه شد.
حتی رییس هم شروع کرد به نگاه کردن.
دیدم دارم ضایع میشوم، نفسم را فرو دادم و سرم را بلند کردم. صورتم سرخ شده بود. رییس همین که چشمش به من افتاد، سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت: «چه شده قربان؟»
گفتم: «چیزی نبود.»
بدون معطلی دفترچهام را گرفت و برد تا کارم را سریع انجام دهد. وقتی برگشت با لبخند پرسید: «چیزی پایین افتاده؟»
با دستپاچگی گفتم: «کاغذ بود. برش داشتم.»
پرسید: «دیگه چه خبر؟»
گفتم: «بی خبر. وضعیت وام چه جوری است؟»
آهسته و طوری که کسی نشنود، گفت: «برای شخص گرامی شما خوب و روبراه است. بفرمایید درخدمتم.»
موجی از شادی و هیجان زیر پوستم دوید. همان روز تقاضا نوشتم و بدون دغدغه وام گرفتم. وقتی به خانه رفتم، با خودم گفتم: «ای کاش مبلغ خیلی بیشتری تقاضا میدادم.»
همان دوستم با تعجب گفت: «اگر میشود برای من هم جور کن.»
نیمچه قولی دادم و بیچاره در انتظار ماند.
از آن سو محبت و لطف رییس روز به روز بیشتر میشد، اما من کمتر به آنجا میرفتم. بالاخره بعد از مدتها سرزده مرا دید. حواسم به او نبود.یکدفعه دیدم صدایم کرد: «آقای دکتر چه خبر؟»
با شنیدن نام دکتر لبخند زدم. با احترام جلو آمد، دستم را فشرد. بعد با لحنِ ملایمیگفت: «از شیرخشک نینی چه خبر؟»
بعد نفس عمیقی کشید وگفت: «مدتی است خیلی کمیاب شده. شما چه؟ندارید؟»
مات و مبهوت نگاهش کردم و او هم یکه خورد.
من سادهلوح به جای اینکه بگویم شیرخشک قابلی ندارد و بروم یکی، دو تا قوطی از بازار آزاد تهیه کنم و دوستی ما پایدار بماند، خیلی ساده گفتم: «آقایرییس مثل اینکه اشتباه گرفتهاید. من دکتر نیستم.»
این حرف تلخ و ناپخته من، انگارآب سردی بود که روی رییس ریخته باشند. با سردی و تلخ نگاهم کرد. انگار در معامله بزرگی باخته بود. آهسته گفت: «پس اینطور؟»
با صورت سرخ و سیاه شده، سرم را به حالت تایید تکان دادم.
در فکر فرو رفت و بعد آرام سر جایش نشست و سرش را پایین گرفت.عرق سردی بر سر و صورتم نشسته بود.
مردم با حسرت به من خیره شده بودند. خجالتزده رفتم بیرون. به کتوشلوارم نگاه کردم. زیبایی گذشته را نداشت.
پایان.
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak