✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨
#داستان
#سعی_میکردم_مثل_بلور_نشکن_از_کت_و_شلوارم_مراقبت_کنم
#سیدمحمد_میرموسوی
قسمت سوم
بعد از چند روز یکی از همکاران که توی صف نانوایی مانده بود را گیر آوردم و خندهخنده گفتم: «وصف تو را زیاد شنیدم.»
با مهربانی شانههایم را فشرد و با لحن خشنودی گفت: «دستت درد نکند. خوبی از خودت است. لطف دارید.»
گفتم: «سلام من بیطمع نیست.»
با لبخندگفت: «حکم بفرما قربان.»
همین که گفتم ضامنم میشوی؟یک دفعه چشمانش فراخ شد و اگر بغلش نمیکردم خودش را میزد به ساقه چنار.
با صدای بلند گفت: «شانس لعنتی را ببین! بین این همه دوست و آشنا چرا مرا انتخاب کردی؟! ای خدا، ای خدا، اگر از این آسمان سنگی بیفتد، حتما روی سر من بیچاره آوار میشود!»
حالش که جا آمد، صورت ماهش را بوسیدم و هندوانه بزرگی گذاشتم زیر بغلش تا حسابی کیف کند. گفتم: «از تو معتبرتر کسی پیدا نمیشود. تو باید افتخار بکنی که اینقدر مهم و معتبری!»
دستهایش را باز کرد و به سینه ستبر و بازوی تنومندش خیره شد و محکم سرش را تکان داد: «این که درست است...یعنی درست میفرمایید.»
بالاخره رضایت داد و ضامن شد.
روز بعد رفتم دنبال کار. رییس مرا شناخت. برگهای به دستم داد و با لحن جدی گفت: «باید ببری تمام شعبههای اطراف تایید کنند که بدهکار نیستی.»
یکهو مثل ذرت بوداده جهیدم و دادم رفت به هوا. به نظرم این دیگر امتحان نبود، تنبیه بدنی بود. چیزی شبیه کلاغ پر. یا یک پا ایستادن کنار تخته سیاه. شاید بدتر از اینها. یا صدبار رونویسی از درس چوپان دروغگو. با دلیشکسته گفتم: «آقای رییس راستش را بخواهید بدهکار هستم که دارم وام میگیرم.»
انگار چیزی مهم و کلیدی کشف کرده باشد، محکم نفسش را فرو داد و خیره نگاهم کرد: «آها... گفتی بدهکار...کجا؟»
یکدفعه ترس برم داشت، اما خودم را نباختم. آب دهانم را قورت دادم و آرام گفتم: «بقالی محلمان، پارچهفروشی و جاهای دیگر.»
با پوزخند گفت: «منظورم شعبههاست جانم. باید از همه استعلام بگیری»
وقتی دیدم دستبردار نیست، گفتم به قول یوسف جرجانی، میکشی هر لحظه تیغ و قصد جانم میکنی، قصد جانم میکنی یا امتحانم میکنی؟
بعد مظلوموار نگاهش کردم که شاید دلش به حالم بسوزد. نزدیک بود گریهام بگیرد، اما او در تصمیمش جدی بود. آهسته گفتم: «چطور تمام شهر را بگردم و به همه جا بروم؟!» با تحکم گفت: «قانون است. راه دیگری ندارد.»
با التماس گفتم: «آقای رییس، نمیشود اینبار بزرگواری کنی و مرا ببخشی؟ من بدهکار نیستم. یعنی تا به حال وام نگرفتم. به قول باباطاهر عریان که به خدا گفت، خداوندا به حق هشت و چارت/زما بگذر، شتر دیدی ندیدی»
انگار از هوش و ذکاوت من متحیر و خشنود شد و لبخند ملیحی زد، اما باز رفت روی دنده لجِ آن وری و پافشاری کرد:
«روال کار همین است آقا. باید تاییدیه بیاوری.»
وقتی دید بند دلم پاره شده، برای اولینبار بلند خندید و با لحن مهربانی گفت: «باید ثابت کنی که بدهکار نیستی. این خیلی مهم است. میشوی یگانه مرد روزگار.»
*
پول که به دستم رسید، قدم یکی، دو وجب درازتر شد! راست گفتهاند که هرکه را زر در ترازوست زور در بازوست.یا هر کس به دینار دسترس ندارد در همه عالم کس ندارد. پشتم گرم شد و سرم بالا رفت.
همان روز سروکله یکی از دوستانم پیدا شد. با خودم گفتم نکند مویش را آتش زده باشند و بو برده باشد! نکند از من پول بخواهد و مرا بیکلاه بگذارد. داشتم خودم را آماده میکردم و دنبال جورکردن بهانهای بودم که با دستهای کلفت وگوشتالویش چنگ انداخت به کاپشن زهوار دررفتهام و آن را از تنم کشید بیرون و با نفرت انداختش دور.
گفتم: «چرا به کاپشن نازنینم توهین کردی؟»
ادامه دارد..
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak