خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #ثمانیه_وستین . سر باز ها دست های مارا گرفتند
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . ابراهیم سرش را بالا تر گرفت. گویا حرف من در وجودش جوانه غرور زد. لبخند زد و گفت : تا آخرین قطره ی خونم در تلاشم تا تورا به آروزیت یعنی شهادت فی سبیل الله برسانم. و بعد با دست اشاره کرد که برویم. گفتم : شما بروید من خواهم آمد. دستانم را به حصار مدور اطراف مقبره سید الشهدا گره زدم. و چشمانم را بستم تا بتوانم به درستی و با تمرکزی نفسانی به قلبم رجوع ببرم و در همان مکان یاد و خاطره غم انگیز بکیر را به دستان پر مهر ابا عبدالله بسپارم تا ایشان برای گذشته پر خطایم اندیشه ای کنند. . دو هفته بعد ربیع الاول... صبح که میشود. گویا در درونم نوزادی متولد می‌شود که میل به زندگانی دارد. امروز قرار است. بر خلاف موعد من و ابراهیم به عقد هم در بیابیم و زندگی جدیدی را آغاز کنیم. موهایم را شانه میزنم. صورتم را با گلاب و ختمی می‌شویم. شربت زمزم را مینوشم. زهرا بر فرق سر و موهایم و دست و پایم حنا می‌کشد. زیبا شدم. مانند شب زفاف من و بکیر. قرار شد دیگر نامش را نیارم. اما همیشه و هر وقت سعی بر فراموشی چیزی داشته باشی به جای اینکه به خاطره ها سپرده شود. بیشتر ریشه اش در ذهنت محکم تر میشود. پس بهتر است که رهایش کنم و این مسئله را قبول کنم که روزی من دلباخته مردی دیگر بودم. وحالا سعی بر این دارم تا مودت و رحمت در بین ریشه قلبم نسبت به ابراهیم باز کنم. . عبایم که رنگ سبز یشمی داشت را به سر کرده بودم. یک عود در جای عود خانه گذاشتم. حلویات پخته شده را در ظرفی زیبا چیدم. شربت هارا در لیوان ریختم. زهرا در حیاط سطل آبی ریخت تا خاک ها بنشیند و مردان به راحتی بیایند. و نعلینشان خاک برندارد. بوی خاک نم دار و بوی عجیب عود یمنی مرا به وجد می آورد و سعی بر این داشت تا خاطره ای زیبا در ذهنم نقش ببندد. صدای تقه در آمد. سریع به داخل رفتم و از پشت پنجره اتاق به حیاط خیره شدم تا ببینم ابراهیم چه پوشیده است. زهرا در را باز کرد. لحظه ای دلم به حال غربت من و زهرا سوخت. هیچ کدام از ما مادر و یا پدر، خواهر و یا برادری نداشتیم که مارا در ایم روز همراهی کنند. گفتم : اه ای مادر به جای اینکه تورا بجویم باید بگویم که کیستی؟! کجایی و چه شد که دخترکت ابتدا در خانه حباب و سپس در ریاح بود. مادر،مادر... و بعد با خود گفتم : مادر من فاطمه زهرا سلام الله علیها است. و من باید لایق فرزندی ایشان را داشته باشم. اشک هایم را پاک کردم و پشت درب اتاق نشستم تا مرا صدا بزنند و در مجلس حضور پیدا کنم. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده