eitaa logo
خانه سبز🌿
445 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #ثمانیه_وخمسین . موهایم به خاطر حنا گذاشتن رن
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . در دلم آشوب بسیاری بود. قدم میزدم و پیراهنم روی زمین کشیده میشد. قلبم از شدت تپش سینه ام را به درد آورده بود. مدتی گذشت و هیاهو و صدای چکاک شمشیر ها قطع شد. بکیر با محاسن خونی و ابروی شکافته از شمشیر وارد قصر شد. همگی زنان شیون و زاری کردند. خواهرانش دوره اش کردند و حورا قربان صدقه اش میرفت. نزدیک من آمد و دستش را روی سرم گذاشت. چشم هایش مغضوب و خشمگین بود. قطره اشکی از چشم چپش لغزید. دستش را به آرامی نزدیک شکمم برد. قلبم به تپش افتاد. دستش را مشت کرد و در لحظه ای مشتش را به دلم کوبید. چشم هایم از شدت درد سیاهی رفت. با زانو روی زمین نشستم. از شانه ام بلندم کرد و مشت دیگری نسارم کرد. فریاد کشیدم و خواستم خودم را از چنگش بیرون بیاورم. هم همه ای در قصر برپا شد. حورا به سمت بکیر دوید و گفت: بکیر رهایش کن. اما بکیر به حرف هیچکس گوش نمی‌داد. مشت سوم و چهارم مشت پنجم و شیشم و هفتم... خون از دهانم جاری شد. بکیر موهایم را گرفت و سرم را به دیوار کوبید. سیلی از خون به همراه درد و سوزش به روی چشم هایم نازل شد. فریاد میکشیدم و گریه میکردم. نام حسین بن علی علیه السلام را فریاد میزدم. بکیر گفت : از که بچه دار شده ای؟؟ هرزه تر از تو ندیده ام. و ناسزا میگفت و خون از پیشانی اش جاری میشد. دستم را به شانه اش گرفتم و هولش دادم. سخت است از دست معشوقت ضرب و شتم بخوری... غروم شکسته بود. بیشتر به خاطر اینکه ناظر تمامی این صحنه ها حورا بود. پیراهنم سفیدم غرق در خون شده بود. بکیر مرا به سمتی هول داد و دستور داد تا مرا به سیاه چال بندازند. سرباز ها نبودند. خودش آمد و. شمشیرش را به سمت گردنم گرفت و گفت : تو سزاوار مرگی وگرنه هیچ چیزی لیاقتت را ندارد. آن سیاه چال نیز از سر تو زیادی است. و بعد شمشیر را بالا گرفت تا بر سرم فرود آورد. در همان حین صدای فریاد آشنایی را شنیدم. ابراهیم بود. از صدایش بکیر نیز ترسید و به سمت او برگشت. ابراهیم به سمت او یورش برد و از یقه دشداشه اش به دیوار کوبید. و بعد با صدایی رسا و بلند گفت : امانه از قصر خارج شو. و بعد گفت : زین پس باید از روی جنازه من رد شوی تا به او آسیب برسانی. اگر انتقام خونی که از او چکید را از تو نمیگیرم تنها برای این است که حرمت نان و نمک را حفظ میکنم. بکیر پوز خندی زد و گفت : فکر نکن که ما باهم هم خون هستیم و این باعث شود که از گناهت بگذرم. به حتم پدر همان بچه در شکم امانه تو هستی. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . ابراهیم در قصر فریاد کشید و گفت : زهرا امانه را به اتاقش ببر. و بعد از ما دور شد. زهرا به سرعت به سمت من آمد و دستم را گرفت و مرا کشان کشان و به سختی به اتاق برد. از هیبت و جوانمردی ابراهیم قند در دلم آب شده بود. لحظه ای دیدم دامنم از خون سرخ در خود غرق شده است. چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی متوجه نشدم. امانه بیدار شو. صدای ابراهیم بود. چشمانم را باز کردم. لبخند زد و گفت : حالت چطور است؟ گفتم: بچه چه شد؟؟ و بعد کمی بلند شدم و تکیه دادم به مخده روی تخت. ابراهیم روی صندلی نشست و گفت : نمیدانم شاکر باشم یا چه؟؟ اما طفل معصوم ساقط شد. ان مشت هایی که بکیر به تو زد اگر به درخت میزد ریشه اش کنده میشد. دستم. را روی شکم خالی از طفل گذاشتم. خشحال بودم که سرنوشتش اینگونه خاتمه یافت. اگر یک دورگه جنی به دنیا می آمد. چه کسی از عهده اش بر می آمد. اما هراس آن را داشتم که نکند. عبود بفهمد و بخواهد بلایی سر من یا ابراهیم و یا زهرا بیاورد. ابراهیم نگاهی به من کرد و گفت: باید از این قصر نقل مکان کنیم. دیگر این جا جایی برای ما ندارد. میرویم و در نزدیکی خانه مولایمان امام صادق علیه السلام زندگی می‌کنیم. گفتم: مولایمان؟! ابراهیم گفت: آری من دو بهار است شیعه ای از شیعیان علی بن ابی طالب علیه السلام شده ام. شوقی وصف نشدنی در قلبم پیچید. گفتم: من نیز دوست دارم شیعه ای از شیعیان ایشان شوم. ابراهیم لبخند زد و گفت: بسیار خب کمی حالت که بهتر شود. در روز های آینده از این قصر خواهیم رفت. من تو و زهرا. در دلم گفتم : برای چه به من محبت می‌کند. آخر دلیلی ندارد به خاطر وجود حقیر من قصر و تمامی امکاناتش را جلال و ثروت و جبورتش را... رها کند. ابراهیم ایستاد و رفت. زهرا در گوشه ای به گلدان‌ های گل های شمعدانی آب میداد. نگاهی به من کرد و گفت : بانو زمان آن رسیده است تا بکیر را از زندگیتان بیرون کنید. او لیاقت وجود شما را ندارد. گفتم: آری زمانش رسیده است. اما قبلش باید از او سوالی را بپرسم. . زهرا برایم قلم و دوات و پوستی کاغذی آورد و گفت : بنویسید برایشان. من نیز شروع کردم به نوشتن. از او خواستم تا جواب تمامی سوال هایم. را بدهد. اینکه چرا مرا از آن زندان نجات داد و دلیل این همه محبت چه بود و دلیل این همه نفرت چه بود. و بعد نامه رابه زهرا دادم. . شب از نیمه گذشته بود. سه هفته بود که بکیر را ندیده بودم. در کنار فواره ها قدم میزدم و. دستم را بر روی پر مرغابی ها میکشیدم و با خرگوش ها همبازی میشدم. زهرا نیز پا به پای من می آمد و باهم حرف میزدم. به درخت سیب رسیدم. یک درخت بلند که سر تاسرش پر از سیب قرمز بود. هرچه کردیم تا یکی از آن سیب ها نصیب ما شود. نشد که نشد. زهرا گفت : من الان جناب ابراهیم را صدا میکنم تا برایمان سیب بچیند. گفتم نه خودم میروم بالای درخت تو فقط حواست باشد کسی مارا اینجا نبیند. زهرا قبول کرد. به هر سختی که بود خودم را به شاخه ی وسط درخت رساندم. یکی از شاخه های باریک به گردنبدم که یادگار بکیر در آن عمارت بود.گیر کرد و پاره شد. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #ستین . ابراهیم در قصر فریاد کشید و گفت : زه
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . گردنبند روی زمین افتاد و دیگر هیچ چیزی از تار و پوش باقی نماند و مهره وسطش شکست. هیچ دلم نسوخت بلکه خشحال شدم که آخرین یادگاری بکیر نیز تار و مار شد و هیچ جایگاهی در زندگی ام ندارد. گوشه دامنم را گرفتم و آن را پر از سیب های قرمز کردم و به سختی ار روی شاخه درخت پایین پریدم. سیب های قرمز را درون حوض میان حیاط ریختیم و تا شسته شدن آن ها هی شعر خواندیم و از ته دل قهقه زدیم. . صبح با نسیم خنکی از پنجره اتاق وارد شد. ملافه شیری رنگ را کنار زدم و برخواستم. صورتم را با آب مزین شده در گلاب شستم و مشغول تماشای زهرا شدم که گوشه ای نشسته بود و با زعفران دم کرده و گلاب روی تکه کاغذی چیزی می‌نوشت. پرسیدم چه مینویسی؟! گفت : مولایمان امام محمد باقر علیه السلام گفته اند : اگر این دعای مبارک را روی کاغذ به همراه گلاب و زعفران بنویسیم آن گاه از شر تمامی جن و پلیدی ها و مصیبت ها در امان خواهیم ماند. نزدیک شدم و دعا را خواندم. یک جمله بیشتر نبود (الهم صل علی محمد و آل محمد) گفتم: این فقط یک درود و سلام است. زهرا نگاهم کرد و گفت : آری اما عظیم ترین ذکر ها و دعاها است. چیزی نگفتم و از اتاق خارج شدم. امروز روز مهمی بود. قرار بر این بود در چنین روزی که طفل بکیر 2 هفته از تولدش می‌گذرد ما نیز به همراه ابراهیم و زهرا از این قصر نفرین شده برویم. اما هیچ. کجا برای ما امن تر از اینجا نبود. به اتاق خادمه ها رفتم و در کنارشان صبحانه تختم مرغ آب‌پز و گوجه و نان خوردم. پله هارا بالا رفتم تا به خادمه ها بگویم. وسایل را جمع کنن که همه باهم برویم و بعد به سمت قصر احمریه رفتم تا ابراهیم را ملاقات کنم. ابرهیم با لباس یشمی سبز در بلندای قصر خود ایستاده بود وبه باغ نگاه می‌کرد و شربت اناب می‌نوشید. سلامی کردم و به بلندای قصر نزدیک او رفتم. ابراهیم نگاهم کرد و گفت : آماده ای برای سفر؟! گفتم : آری و بسیار شوق دارم برای دیدن مولایمان ابراهیم لبخند زد و از من دور شد و رفت تا کاروان را آماده کند. من نیز رفتم تا برای بار آخر درخت سیب را تماشا کنم و از تمامی خادمه ها خداحافظی کنم. در میان راه بکیر را دیدم که فرزندش را در آغوش گرفته بود و به سمت درخت سیب میرفت. من بی توجه به بکیر به سمت درخت رفتم و دستم را روی تنه درخت کشیدم. بکیر بی آنکه نگاهم کند گفت : دلم میخواست که این فرزند از آن تو باشد و تو والده گری اش را کنی. و من با افتخار بگویم که او همسر من است نظر کرده بهترین خلق خدا. نگاهش کردم و گفتم : با چه رویی دوباره تصمیم بر این داری که من ساده مغز را گول بزنی تا عمری دیگر در سرایت بگذرانم. بکیر جلو آمد و فرزندش را به سمت من گرفت و گفت : بگیرش میخواهم تورا با او در کنار هم تماشا کنم. بچه را پس زدم و گفتم : هیهات و بعد راهم را کج کردم. بکیر گفت : اگر میخواهی حقیقت را بدانی بنشین تا برایت بگویم. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . نشستم و تنم را به تنه سفت و سخت درخت تکیه دادم و به النگو هایم نگاه کردم. بکیر خادمه ای را صدا زد. پسرش را به دست او داد و بعد نزدیک من شد و گفت : همان شب که از نینوا بازگشتم. در خواب فردی را دیدم که خود را حسین بن علی علیه السلام معرفی کرد و دستور بر این داد تا تورا پناه دهم. یعنی نامت را در خواب به من گفت. و تورا مرید خودش خواند. او در خواب به من گفت : نشان به آن نشانی که وقتی از در اتاقت بیرون روی سیبی قرمزی را میبینی که به ضرب شمشیری منقطع بر روی خاک غتلیده است. آن سیب که راسش جدا شده نماد من و ذبح من در کربلا است. من نیز وقتی از خواب برخواستم. سراسیمه به جلوی درب اتاق رفتم و از بلندی به پایین نگاه کردم و دیدم سیب قرمزی درون خاک غلتیده است. با سرعت به سمت زندان رفتم تا تورا بیابم و به عمارت مخفی ام ببرم. تمام ماجرا همین است. که در همان ایام مهرت به دلم نشست اما چون یک فرد رافضی که از قضا و در تناقض بهترین خلق خدا بود. در خواب تورا به من سپرده است. دل خوش نداشتم که به همسری برگزینمت. گاهی سودای این را داشتم که دستت را بگیرم و از عالم و آدم هردو باهم به دور شویم. گاهی نفرت به جایش مینشست و میخواستم که سر به تنت نباشد. اما حورا وقتی این را فهمید که به گونه ای عجیبی دلباخته تو شدم. سعی و همت بر این داشت تا تورا نزد من منفور کند. امانه نگاهم کن. نگاهش کردم. محاسنش غرق در اشک شده بود. ابرویش که با ضرب شمشیر از وسط نصف شده بود. به او هیبتی عجیبی میداد. دستش را روی دستم گذاشت و گفت : راستش را بگو آن طفل که با خود داشتی محصول چه کسی بود؟؟ اشک از. چشم هایم لغزید با نفرت نگاهش کردم و گفتم: عبود همان حرامی خدا نشناس گفتم : تو راست نمی‌گویی تو فرزند همان پدری و جز کذب از دهانت خارج نمی‌شود. بکیر نیز ایستاد و دستانش را دور کمرم حلقه کرد و گفت : حلالم کن. با اکراه دستش را پس زدم و گفتم: کذاب و بعد با سرعت از کنارش رد شدم و به سمت کاروان رفتم تا هرچه سریع تر این مکان بی مکان را ترک کنم. سوار بر شتر شدم. ابراهیم نیز سوار بر اسب جلوی ما بود. زهرا نیز بر روی شتر مجاورم نشسته بود. بقیه بار و اساس هم همگی روی شتر ها بسته شده بودند. چند سرباز هم برای محافظت از ما دوره مان کرده بودند. از در قصر خارج شدیم. بکیر نگاهم میکرد در آخرین لحظه که نگاهش کردم. اشک چون سیلاب از چشمانش می‌بارید دستش را روی قلبش گذاشت و با سرعت زیادی از محل دور شد. می‌دانستم همه این ها ادایی بیش نیست و او قصد این را دارد که مرا در قصر ماندگار کند. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #اثنین_وستین . نشستم و تنم را به تنه سفت و
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . دو هفته بعد 17 ربیع الاول (بغداد) . مرغ هارا روی آتش گذاشتم. زهرا روی دیگ بزرگ درون آتش سبزی معطری ریخت و گفت : اَمانه می‌گویم. درونش فلفل نیز بریزم. سرم را تکان دادم و گفتم : آری فلفل، نمک دریا و کمی چوب دارچین، و خوب بهم بزن تا لعاب اندازد. زهرا نزدیک من شد و گفت : جن ترس دارد؟! خنده ای سر دادم و گفتم : خیر باشد. زهرا نگاهم کرد و گفت : دیشب در حیاط خانه یک جفت چشم دیدم به گمانم جن است. مضطر شدم و گفتم : فقط چشم؟؟ یعنی دست و پا نداشت. زهرا سرش را بی نفی تکان داد و گفت : نه فقط دو جفت چشم تیله ای. البت در آن سیاهی مطلق حق است که چیزی نبینی. ایستادم و گفتم : به دلت بد راه نده منزل ما در نزدیکی امارت امام صادق علیه السلام است. هیچ جن کافری نزدیک مامن گاه صلح و آرامش نخواهد شد. و بعد به داخل خانه رفتم. ابراهیم از جهت اینکه من و زهرا هردو نامحرمش بودیم. در نزدیکی خانه ای که برایمان خریداری کرده بود. در یک خانه کوچک به همراه چند تن از اعضای حزبشان زندگی می‌کرد. آفتاب بالا آمده بود. وضو گرفتم و به نماز ایستادم. این یازدهمین نمازم بود که بر روی تربت کربلا و با دستان باز خوانده می‌شد. اری چندین روز است که من از شیعیان شده ام. . مرغ هارا در ظرف گردی چیدم. کنارش پیاز و سبزی و چند تربچه آبدار گذاشتم. ظرفی دیگر از سوپ پر کردم و در ظرفی دیگر دوغ خنکی که پر از پونه های وحشی بود ریختم. نان و نمک و خرما و چند خوراکی ریز و درشت دیگر را در سینی گذاشتم. چادرم را سر کردم و سینی به دست به سمت خانه ابراهیم حرکت کردم. سینی را روی زمین گذاشتم و درب خانه را کوبیدم. علی یکی از دوستان ابراهیم در را باز کرد. مرا شناخت سینی را از دستم گرفت و بعد از تشکر و سپاس فراوان رفت. من نیز راهم را کج کردم که بروم اما درب خانه دوباره باز شد. علی صدایم کرد و گفت : ای امانه به منزل رحمان بن عوف برو با تو سخن دارد. رحمان یکی از اصحاب نزدیک مولایمان بود. خشحال شدم و سراسیمه به سمت خانه رحمان حرکت کردم. کوچه های نینوا عطر خوش حلوا های عربی. دویدن های کودکان و نوجوانان عرب و بازی کردن هایشان. بوی اسپند و نوای قرآن از خیر ترین مسائل محله مان بود. دره خانه رحمان مانند همیشه به روی همه باز بود. داخل خانه شدم. همسرش لمین در حال پهن کردن رخت ها روی بند بود. از من استقبال گرمی کرد و گفت که به داخل منزل بروم تا با رحمان ملاقات داشته باشم. داخل شدم. عجب خانه ی تمیزی بود. معلوم بود که یک زن و یک مادر نمونه در ان زندگی می‌کند و زمام خانه به دست او اداره می‌شود. زیرا همه چیز با سلیقه ای زنانه و زیبا چیشده شده بود. در مضیف نشستم و به مخده ای تکیه دادم. کمی بعد رحمان به اتاق آمد و مقابل من نشست. بعد از سلام و احوال پرسی گرم و استقبالی شیرین. مرا به صرف میوه های بهاری دعوت کرد و گفت : مطلبی می‌گویم که دوست دارم ابتدا گوش کنی و سپس بی آنکه حرفی بزنی بروی و فکر هایت را بکنی. و دو روز بعد لمین را به خانه تان میفرستم تا جوابش را به من بگویی. گفتم : اطاعت یا سیدی و بعد دستم هایم را در هم قفل کردم و آخرین دانه انگور را جویدم و قورت دادم. به چشمانش نگاه کردم. رحمان دستی به محاسنش کشید و دستار قرمز را از سرش باز کرد و روی پاین گذاشت. اناری در دست گرفت و در ظرف دیگری شروع کرد به دانه دانه کردن آن... نویسنده:میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . بی آنکه نگاهی کند گفت : چند صباحی است ابراهیم دلباخته تو شده است. حالا که از ما شده ای و یکی از شیعیان نجیب این دیار. بهترین فرصت این است تا به همسری ابراهیم انتخاب شوی. خودت میدانی که او چقدر برای تو بهترین است. سرم را پایین انداختم. نه از شرم بلکه از تعجب. اما دلم لرزید و شوری عجیب درونش هل هله می‌کرد. قلبم چون دف بالا و پایین می‌پرید. رحمان گفت : دو روز دیگر به من بگو که دوستش داری یا خیر؟! و بعد ظرف انار دانه شده را به دستم داد و گفت : رویش گلاب بریز و نمک و بعد نوش جان کن دخترم. ظرف انار دانه شده را گرفتم. و بعد از تشکر کردن با گونه های سرخ شده از شرم تمام مسیر خانه را دویدم. درب خانه را زدم. نگاهی به ظرف انار کردم. نصف ان به خاطر دویدن هایم ریخته شده بود. زهرا در را باز کرد. داخل خانه‌ شدم. و بعد دست و صورتم را با اب خنک درون چاه شستم و گفتم : فقط دو روز. زهرا با تعجب نگاهم کرد و گفت: دو روز؟ یعنی چی؟؟ روی تخت چوبی در حیاط نشستم. عبایم را در اوردم و موهایم را به دست باد سپردم. تمام حرف های رحمان را برایش گفتم. زهرا از شوق چشم هایش برق میزد. گفت: دو روز بعد باید به ان ها جواب مثبتت را بدهی. سرم را خم کردم و گفتم : اما در دل من هنوز عشق بکیر سبز است مانند يک جوانه نوپا. زهرا اخمی کرد و گفت: این دیگر عشق نيست حماقت است. و بعد گفت : عصر بیا به بازار برویم تا کمی لباس و غذا تهیه کنیم. به حتم در روز های آینده قرار است جشن داشته باشیم. نگاهش کردم و گفتم : فراموشش کن. من لیاقت همسری ابراهیم را ندارم. زهرا خشمگین شد ظرفی پر از اب را روی سرم خالی کرد و گفت : نگذار امشب تورا به قتل برسانم هااان خندیدم و من نیز با ظرفی دیگر اب از چاه برداشتم و رویش ریختم. بازی ما با اب تا انجایی ادامه پیدا کرد که زهرا گفت اصراف است و دیگر ادامه ندهیم. در همان حین درب خانه به صدا در آمد. عبایم را پوشیدم و در را باز کردم. مردی کهنسال با لباس های ژنده درب خانه ایستاده بود. چشمان خمارش را نسار چشمان من کرد و گفت : بگویید امانه بیاید. گفتم : خودم هستم بفرمایید پیر مرد از خورجین خرش یک نامه بیرون اورد و گفت: از بغداد است. از فرزند خلیفه و بعد گفت : محرمانه است. هيچکس را در جریان نگذار. چند درهم به او دادم و سپس داخل خانه شدم. زهرا در اشپز خانه بود. به اتاق رفتم و چفت در را انداختم. نامه را باز کردم. اینگونه بود و اما بعد... امانه تو را به‌خدای محمد صلی الله قسم میدهم هرچه سریع تر خودت را به بغداد برسانی. مسئله مرگ و زندگیست. اگر برایت جان من مهم است تا هفته دیگر به اينجا بیا... وسلام علیکم بکیر بن هشام بن عبدالملک مروانی بغداد. 17ربیع الاول نویسنده:میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #اربعین_وستین . بی آنکه نگاهی کند گفت : چند ص
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . نامه را به گوشه ی اتاق پرت کردم و با اعصبانیت به آیینه خیره شدم‌. زهرا چند بار صدایم کرد اما پاسخی ندادم. برای بار اخر گفت: کمی دیگر غروب میشود. ان وقت نه من و نه تو هیچ کداممان لب به غذا نزده ایم. در اتاق را باز کردم. زهرا با قاشقی مسی و دست به کمر رو به روی در ایستاده بود. قیافه بهت زده و اعصبانی مرا که دید گفت : خیر باشد چه شده؟! داخل اتاق سرکی کشید و گفت : امانه چه شده است؟! جان به لبم کردی!!! همان جا جلوی درب اتاق نشستم. زانوانم را بغل گرفتم و گفتم : باید به بغداد بروم. همین حالا.... زهرا متعجب نگاهم کرد و بعد خنده ای سر داد و گفت : حتما می‌روی این حرف های مضحک دیگر چیست؟! بغداد بغداد یادت رفته است که ابراهیم از تو خواستگاری کرده است. با آمدن نام ابراهیم غصه عجیبی بر دلم نشست. در همان حین ياد بحری و مرجل در ذهنم نقش بست. به حتم اگر ان هارا می یافتم. می‌توانستم بدون هیچ زحمتی تا بغداد طی الارض کنم و این سفر را بی خطر بگذرانم. اما چگونه انهارابیابم. نگاهی به زهرا کردم و گفتم : در این محله کسی را میشناسی که علم ماوارء بداند؟؟ گفت: من اینجا غریبم. در ضمن رجوع به علم ماوراء برای چه امری؟! گفتم: احضار جن دستش را روی قلبش گذاشت و گفت : بسم الله الرحمن الرحیم این دیگر چه کاریست امانه اگر بسیار بیکاری. تو را به دست طیبه بسپارم تا همراهش روز ها در زمین کشاورزی کار کنی و شب ها به خادمی ابا عبدالله الحسین علیه السلام به حرم بروی. گفتم : زهرا می‌شود کمی دندان بر جگر بگذاری تا بفهمم چه باید بکنم؟؟ . ساعت ها گذشت. بی آنکه لب به غذا بزنم در فکر فرو رفته بودم. نگران احوالات بکیر بودم. اما از طرفی هراس داشتم نکند. همه اش حیله ای بیش نباشد و بخواهد مرا دوباره در دام بیاندازد تا عقده ی زندگی اش را با ضربه های مشت مردانه اش روی من خالی کند. اما با خود گفتم : بکیر هیچ گاه اهل التماس و خواهش نبود. به حتم برایش اتفاقی ناگوار افتاده است. و این مشکل فقط با دستان من حل می‌شود که می‌خواهد من را به زودی ببینید. با خود گفتم: اصلا من هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم. اخر چگونه در عرض چند روز خودم را به بغداد برسانم. با کدام کاروان ان هم در ربیع ماهی گرم که سفر در ان مخصوصا در بیابان بدوی ها مهلک است. در ضمن چه کسی مرا همراهی کند؟! ابراهیم که هرگز. زهرا هم بی اذن ابراهیم کاری نمی‌کند. خدایا من همه امور و زمام را به دستان پر مهر خودت می‌سپارم. بالاخره پس از ساعت ها تصمیم بر این شد جایی نروم. میدانم با این کار به بکیر ثابت خواهم کرد که هیچ گاه دوستش نداشته ام. اما دیگر برایم فرقی نمی‌کند. این چه عشقی است که هیچ گاه در ان وصال نیست... نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . به سالن رفتم. زهرا گوشه ای نشسته بود و با قلم و کاغذ مشغول نوشتن پندهایی بود که از قرآن یاد گرفته بود. کنارش نشستم. دامن سرخم را روی پاهایم کشیدم. صدای النگو هایش موقع نوشتن که تکان می‌خورند. ذوقی دخترانه در من پدیدار می‌کرد. گفتم: نظرت چیست؟؟ ابراهیم برای من بکیر می‌شود؟ قرآن را بست و بوسید و روی میز گذاشت و گفت: معلوم است.هیچکس نمی‌تواند شبیه دیگری باشد چه با عمد و چه با سهو تو نیز از هیچکس نخواه که خودش نباشد. ان گاه ماجرا برای خودت تلخ خواهد شد. گفتم : اخر ابراهیم بسیار شریف است مهربان است. رفتارش غیور است. همه ی ملاک ها و ویژگی های یک مرد مطلوب را در خود دارد اما تنها یک مشکل وجود دارد. من اورا آنگونه که باید دوست داشته باشم. ندارم... زهرا لبخند زد وگفت : خداوند بعد از جاری شدن صیغه محرمیت در بین شما مودت و رحمت را می آفریند. گفتم : اما اشتباه بزرگی است که به امید مودت و رحمت با کسی ازدواج کنم که هیچ علاقه ای به اوندارم. زهرا گفت : اری اشتباه است. پس دلش را بشکان ان وقت غیر تو که شکست عشقی خورده ای ابراهیم نیز به جمع ناکامان خواهد پیوست. و بعد ایستاد که برود. گفتم: راست می‌گویی دلیل نمیشود که من به آرزویم نرسیده ام. ابراهیم نیز نرسد. زهرا از شدت شوق دست هایش را بهم کوبید و کف میزد و بشکن زنان دور اتاق میچرخید و می‌رقصید. صدای خنده ها و شادی های ما سراسر خانه را پر کرده بود. . اَمانه، اَمانه برخیز... صبح شده بود. زهرا مرا برای صلاة صبح بیدار کردی؟؟ گفت : هنوز تا اذان ساعتی مانده است. برخیز مرجل آمده. با شنیدن نام مرجل یک راست بلند شدم و به سمت سالن حرکت کردم. مرجل را در اغوش کشیدم. چشم های سیاهش که مانند گودال عمیق بوداز زیر پوشیه نیز حفره اش مشخص میشد. پوشیه برنداشت تا از قیافه دورگه اش زهرا نترسد. به زهرا گفتم: خواهر می‌شود مارا تنها بگذاری؟؟ خندید و گفت : بروید به اتاقت من در سالن کار دارم و بعد سینی پر از توت خشک شده را مقابلش گذاشت و گفت:یلا من و مرجل هردو به اتاق رفتیم. مرجل پوشیه اش را برداشت با کمال ناباوری دیدم که موهای سپیدش به رنگ قرمز شده است. خندیدم و گفتم: موهایت را حنا زده ای. گفت : زندگی در میان انسان ها برایم سخت است. باید خودم را شبیهشان کنم. بازهم خندیدم و گفتم : ما انسانی نداریم که موهای قرمزی این چنین مادر زاد داشته باشد. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #سته_وستین . به سالن رفتم. زهرا گوشه ای نشسته
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . مرجل گوشه ای نشست و کتابی از تاقچه برداشت و گفت : چندی پیش گویا طلب این را داشتی که مرا ببینی. یاد بکیر افتادم و سریع گفتم : فقط برای رفع دلتنگی بود. میخواستم ببینمت. نگاهی چپ کرد و گفت : حتی بحری را؟! گفتم : راستی چه خبر از احوالات بحری خیلی دوست دارم اورا ببینم. مرجل لبخند زد و گفت : در مراسم عروسیمان... از خشحالم دویدم و مرجل را بغل کردم. و گفتم : بالاخره به او رسیدی؟؟ مرجل خندید و گفت : من نیز مانند شما شیعه شده ام. برای همین اماممان با این وصلت موافقت کردند. بعد از توبه و درخواست عفو در محضر پروردگار یگانه. بحری به من پیشنهاد ازدواج داد و قرار بر این شد تا باهم زندگی جدیدی مبنی بر سنت زیبای شیعه شروع کنیم. آنقدر خشحال شدم که نمی‌دانستم چه کنم. بی اختیار اشک ریختم و اورا در آغوش کشیدم. مرجل من، زیبای من دختر مظلومی که حاصل تجاوز یک اجنه بی شرف به انسان هستی. زیبای من... مرجل نیز اشک. می‌ریخت. تمام شب را من و مرجل و زهرا باهم حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم. منتهی مرجل تمام مدت با پوشیه در کنار ما بود و دلیل قانع کننده ای برای زهرا نداشتیم. نزدیک به اذان صبح بود. مرجل و زهرا مشغول گفت و گو بودند. من نیز میوه های نوبرانه بهار را در سبد چوبی چیدم و در کنار ان ها نشستم و مشغول خوردن شربت سکنجبین شدم. مرجل سیب قرمزی در دست گرفت و گفت: نظرتان چیست همین حالا هر سه به زیارت ابا عبدالله الحسین علیه السلام برویم. زهرا گفت : اما حکومت نظامی است و امکان دارد توسط ماموران دستگیر شویم. مرجل گفت : اولا شجاع باشید ثانیا من میان بر هایی را بلدم که در دسترس ماموران نیست. از خدا خواسته برخواستم و لباس هایم را زود تر از همیشه پوشیدم. . مرجل جلوتر از ما با صلابت راه می‌رفت و گویا از هیچ چیزی نمیترسید. زهرا از ترس بازوی مرا گرفته بود و نفس نفس میزد. من نیز به پیروی از مرجل قدم به قدم در کنارشان راه رفتم. هیچ صدایی جز صدای نعلین ما نمی امد. گه گداری صدای بغ بغ کردن کبوتر ها می امد. تمامی مشعل های کوچه های تنگ نینوا خاموش شده بودند. هوا تاریک بود و ما بر حسب نور ماه حرکت میکردیم. لحظه ای صدای پای غریبه ای امد. هر سه ایستادیم. تیزی یک نیزه را پشت سرم احساس میکردم. قلبم به تپش افتاد. مردی با صدای کلفت گفت : این موقع شب به کجا میروید. هر سه چرخیدیم. پنج سرباز با قد و قامتی بلند مارا احاطه کردند. یکی از ان ها که ریش بلندی داشت. نیزه اش را نشانه به قلبم گرفت و گفت : نامت چيست دختره خیره سر. از ترس نطقم بسته شده بود. مرجل لب به سخن باز کرد وگفت : ما همه انسانیم چه فرقی می‌کند از کدام قبیله باشیم؟! مرد دستش را دور مچم حلقه کرد و گفت : برویم نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . سر باز ها دست های مارا گرفتند و با خود کشیدند. زهرا از همان ابتدا به گریه افتاد و التماس میکرد. من هیچ عکس العملی نداشتم و مرجل فقط تهدید می‌کرد. خم کوچه را که گذراندیم. سه مرد با قامتی بلند و قد و قواره ای رشید و هیبتی عربی شمشیر به دست و با صورتی پوشیده مقابل ما و سربازان ایستادند. یکی از ان ها ابراهیم بود. و. دیگری بحری و دیگری علی.... سرباز ها شمشیر هایشان را بالا کشیدند و بی آنکه حرفی بزنند به سمت ان ها حمله ور شدند. جنگی میان ان ها رخ داد. اما در میان جنگ ابراهیم دستار از صورت باز کرد و گفت :من ابراهیم بن نعمان بن مروانی ام. سرباز ها دست از جنگ برداشتند و شمشیر هایشان را قلاف کردند. ابراهیم بی انکه چیزی بگوید به ما اشاره کرد و همگی باهم به سمت حرم حرکت کردیم. از همان ابتدا نگاه های زیر چشمی میان بحری و مرجل را متوجه میشدم. به یکدیگر محرم بودند اما یخ میانشان هنوز باز نشده بود. ابراهیم و علی پشت سر ماراه می‌رفتند. بحری و مجرل نیز با فاصله از هم راه می‌رفتند. . حرم یک حصار داشت که نمیگذاشت مارا به آرامگاه سید الشهداء نزدیک شویم. همان طور که به مقبره خاکی نگاه می‌کردم. شخصی را دیدم که با قدی بلند و اندامی ورزیده اما با صورتی پوشانده به سمت آرامگاه رفت. عجب آرامشی داشت. چه صلابتی در قدم هایش بود. عجب نوری از طینتش می‌بارید. چه بوی خوشی می امد. گویا با حضورش تمام کائنات تسلیم می‌شدند. به محض اینکه نزدیک شد. زهرا و بحری و ابراهیم و علی به سمت او دویدند و دوره اش کردند. من و مرجل خیره نگاه میکردیم. او که بود؟؟ وقتی صدای سلام و صلوات ابراهیم را شنیدم. فهمیدم او امام و رهبر ما اباعبدالله امام الصادق علیه السلام است. زانوانم شل شد و دیگر نمی‌توانستم. بایستم. مرجل اشک می‌ریخت. من نیز دستم را به حصار گرفته‌بودم تا زمین نخورم. امام دور شد و من سعادت این را نداشتم. که اورا از نزدیک زیارت کنم. ابراهیم با چشمانی قرمز از اشک نزدیک من امد. نگاهش را از من گرفت و به خاک کربلا خیره شد. گفت: اَمانه... به خدای احد و واحد قسم به قرآن ناطق و قسم به کتاب روشن اباعبدالله الحسین علیه السلام قول شرف میدهم که هیچ گاه نگذارم خم به هلال ابرو هایت بیاید. آیا مرا به خادمی خود قبول خواهی کرد. هیبتش. نگاهش. محاسن پر از اشکش... و ته چهره ای که از بکیر به عنوان خویشاوندی داشت. اشک در چشم هايش. صدای حزین و مردانه اش... بغضم را شکست. اشک ریختم و گفتم : به همین خاک مقدس که پا رویش نهادم فقط به شرط قربت به خدا و شهادت در راه او و فدا شدن برای اسلام حقیقی حاضر به وصلت با تو نیک مرد خواهم شد. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #ثمانیه_وستین . سر باز ها دست های مارا گرفتند
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . ابراهیم سرش را بالا تر گرفت. گویا حرف من در وجودش جوانه غرور زد. لبخند زد و گفت : تا آخرین قطره ی خونم در تلاشم تا تورا به آروزیت یعنی شهادت فی سبیل الله برسانم. و بعد با دست اشاره کرد که برویم. گفتم : شما بروید من خواهم آمد. دستانم را به حصار مدور اطراف مقبره سید الشهدا گره زدم. و چشمانم را بستم تا بتوانم به درستی و با تمرکزی نفسانی به قلبم رجوع ببرم و در همان مکان یاد و خاطره غم انگیز بکیر را به دستان پر مهر ابا عبدالله بسپارم تا ایشان برای گذشته پر خطایم اندیشه ای کنند. . دو هفته بعد ربیع الاول... صبح که میشود. گویا در درونم نوزادی متولد می‌شود که میل به زندگانی دارد. امروز قرار است. بر خلاف موعد من و ابراهیم به عقد هم در بیابیم و زندگی جدیدی را آغاز کنیم. موهایم را شانه میزنم. صورتم را با گلاب و ختمی می‌شویم. شربت زمزم را مینوشم. زهرا بر فرق سر و موهایم و دست و پایم حنا می‌کشد. زیبا شدم. مانند شب زفاف من و بکیر. قرار شد دیگر نامش را نیارم. اما همیشه و هر وقت سعی بر فراموشی چیزی داشته باشی به جای اینکه به خاطره ها سپرده شود. بیشتر ریشه اش در ذهنت محکم تر میشود. پس بهتر است که رهایش کنم و این مسئله را قبول کنم که روزی من دلباخته مردی دیگر بودم. وحالا سعی بر این دارم تا مودت و رحمت در بین ریشه قلبم نسبت به ابراهیم باز کنم. . عبایم که رنگ سبز یشمی داشت را به سر کرده بودم. یک عود در جای عود خانه گذاشتم. حلویات پخته شده را در ظرفی زیبا چیدم. شربت هارا در لیوان ریختم. زهرا در حیاط سطل آبی ریخت تا خاک ها بنشیند و مردان به راحتی بیایند. و نعلینشان خاک برندارد. بوی خاک نم دار و بوی عجیب عود یمنی مرا به وجد می آورد و سعی بر این داشت تا خاطره ای زیبا در ذهنم نقش ببندد. صدای تقه در آمد. سریع به داخل رفتم و از پشت پنجره اتاق به حیاط خیره شدم تا ببینم ابراهیم چه پوشیده است. زهرا در را باز کرد. لحظه ای دلم به حال غربت من و زهرا سوخت. هیچ کدام از ما مادر و یا پدر، خواهر و یا برادری نداشتیم که مارا در ایم روز همراهی کنند. گفتم : اه ای مادر به جای اینکه تورا بجویم باید بگویم که کیستی؟! کجایی و چه شد که دخترکت ابتدا در خانه حباب و سپس در ریاح بود. مادر،مادر... و بعد با خود گفتم : مادر من فاطمه زهرا سلام الله علیها است. و من باید لایق فرزندی ایشان را داشته باشم. اشک هایم را پاک کردم و پشت درب اتاق نشستم تا مرا صدا بزنند و در مجلس حضور پیدا کنم. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . به ثانیه نکشید که مرا صدا زدند. چه زود!!! اما با خود گفتم امانه عجب توقعی داری یا بنت. نه پدری نه والی و نه هیچکس دیگر در اینجا حضور ندارند. غیر از تو چه کسی می‌خواهد با ان ها گفت و گو کند. درب اتاق را باز کردم و وارد سالن شدم. در ابتدای مضیف رحمان نشسته بود. دست راستش یک مرد دیگر که اصلا اورا ندیده بودم. اما شبیه به رحمان بود. گویا فقط یک یا دوسال از او کوچک تر بود. به حتم برادرش بود. دست چپ رحمان ابراهیم نشسته بود با هیبتی غیر قابل توصیف. و علی و دوستان حزب ابراهیم و چند پیر مرد دیگر و چند زن به همراه همسر رحمان و زهرا در انتهای مضیف نشسته بودند و مشغول نوشیدن شربت عسل. من نیز در پایین مجلس برای ادای احترام نشستم و به هیچ جا تکیه ندادم. اما همسر رحمان و یک پیر زن خوش مشرب اسرار بر این داشتند من در کنارشان بشینم و به مخده تکیه دهم. بعد از اسرار و خواهش های زیاد بالاخره در کنارشان نشستم. رحمان یک جرعه از شربت را نوشید و گفت : بسم الله الرحمن الرحیم به رسم سنت نبوی و به رسم سنت امیر المومنین علی علیه السلام... و به رسم اسلام و قرآن راستین قصد بر این شد که این دو جوان مبارز علیه کفر را به عقد هم درآوریم. باشد تا در راه انتقام از خون ابی عبدالله به شهادت برسند و از یاران او به شمار آیند. و سپس با حزنی عمیق دست بر سینه گذاشت و گفت: السلام علیک یا ابا عبدالله علیه السلام... و بعد گفت : امانه دخترم. مهریه ات چیست. بگو تا جایی مکتوب شود. علی دست به قلم آماده نوشتن بود. من نیز گفتم: مهر من دیدار با مولایمان اباعبدالله جعفر صادق علیه السلام است. و یک سفر به کعبه مکرم... رحمان صلواتی بر خاندان محترم پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرستاد و گفت : ابراهیم نظرت به قطع موافق است؟؟ ابراهیم با قاطعیت گفت : بلی سیدی اما عرضی داشتم که باید در همین ابتدای کار بگویم. رحمان اذن به سخن داد. ابراهیم گفت : انسان از یک قدمی خودش خبر ندارد و مرگ از رگ گردن به هرکسی نزدیک تر است. اگر روزی من از میانتان رفتم. امانه را به دستان شما امانت میگذارم. و اگر صاحب اولاد بودیم. اولادمان نیز. و اگر تا آن زمان مهر را اجرا نکرده بودم. این را بر گردن شما میگذارم. رحمان سری به علامت تایید تکان داد و گفت : عمرت دراز باد جوان. خیالت راحت باشد. دلم میخواست بگویم: شرط میکنم که بی ابراهیم زنده نمانم. اما حیف که بعضی از سخن هارا نمی‌توان در جمع زد. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده