eitaa logo
خانه سبز🌿
445 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان
مشاهده در ایتا
دانلود
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . بی آنکه نگاهی کند گفت : چند صباحی است ابراهیم دلباخته تو شده است. حالا که از ما شده ای و یکی از شیعیان نجیب این دیار. بهترین فرصت این است تا به همسری ابراهیم انتخاب شوی. خودت میدانی که او چقدر برای تو بهترین است. سرم را پایین انداختم. نه از شرم بلکه از تعجب. اما دلم لرزید و شوری عجیب درونش هل هله می‌کرد. قلبم چون دف بالا و پایین می‌پرید. رحمان گفت : دو روز دیگر به من بگو که دوستش داری یا خیر؟! و بعد ظرف انار دانه شده را به دستم داد و گفت : رویش گلاب بریز و نمک و بعد نوش جان کن دخترم. ظرف انار دانه شده را گرفتم. و بعد از تشکر کردن با گونه های سرخ شده از شرم تمام مسیر خانه را دویدم. درب خانه را زدم. نگاهی به ظرف انار کردم. نصف ان به خاطر دویدن هایم ریخته شده بود. زهرا در را باز کرد. داخل خانه‌ شدم. و بعد دست و صورتم را با اب خنک درون چاه شستم و گفتم : فقط دو روز. زهرا با تعجب نگاهم کرد و گفت: دو روز؟ یعنی چی؟؟ روی تخت چوبی در حیاط نشستم. عبایم را در اوردم و موهایم را به دست باد سپردم. تمام حرف های رحمان را برایش گفتم. زهرا از شوق چشم هایش برق میزد. گفت: دو روز بعد باید به ان ها جواب مثبتت را بدهی. سرم را خم کردم و گفتم : اما در دل من هنوز عشق بکیر سبز است مانند يک جوانه نوپا. زهرا اخمی کرد و گفت: این دیگر عشق نيست حماقت است. و بعد گفت : عصر بیا به بازار برویم تا کمی لباس و غذا تهیه کنیم. به حتم در روز های آینده قرار است جشن داشته باشیم. نگاهش کردم و گفتم : فراموشش کن. من لیاقت همسری ابراهیم را ندارم. زهرا خشمگین شد ظرفی پر از اب را روی سرم خالی کرد و گفت : نگذار امشب تورا به قتل برسانم هااان خندیدم و من نیز با ظرفی دیگر اب از چاه برداشتم و رویش ریختم. بازی ما با اب تا انجایی ادامه پیدا کرد که زهرا گفت اصراف است و دیگر ادامه ندهیم. در همان حین درب خانه به صدا در آمد. عبایم را پوشیدم و در را باز کردم. مردی کهنسال با لباس های ژنده درب خانه ایستاده بود. چشمان خمارش را نسار چشمان من کرد و گفت : بگویید امانه بیاید. گفتم : خودم هستم بفرمایید پیر مرد از خورجین خرش یک نامه بیرون اورد و گفت: از بغداد است. از فرزند خلیفه و بعد گفت : محرمانه است. هيچکس را در جریان نگذار. چند درهم به او دادم و سپس داخل خانه شدم. زهرا در اشپز خانه بود. به اتاق رفتم و چفت در را انداختم. نامه را باز کردم. اینگونه بود و اما بعد... امانه تو را به‌خدای محمد صلی الله قسم میدهم هرچه سریع تر خودت را به بغداد برسانی. مسئله مرگ و زندگیست. اگر برایت جان من مهم است تا هفته دیگر به اينجا بیا... وسلام علیکم بکیر بن هشام بن عبدالملک مروانی بغداد. 17ربیع الاول نویسنده:میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده