eitaa logo
خانه سبز🌿
463 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان 🌿آیدی مدیر کانال جهت ثبت سفارش: @sarbaz_zahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (امانه) . #اربعین . چند مرد دور زنان و وسایل هارا احاطه
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . دیگر تا صلاة صبح چیزی نمانده بود. نمی‌دانم چرا اینقدر هوای بکیر به سرم نشسته بود و قصد رفتن نداشت. قلبم هر ازگاهی عجیب تیر می‌کشید و سرم سنگین میشد. در فکر فرو رفته بودم که آن مرد سیاه پوش که بود و برای من چه میخواست اما تا می آمدم ذهنم را مشغول چیزی سازم بازهم بکیر در میان مغزم جولان میداد. همان گونه که به تاریکی بیابان خیره بودم. از پشت تپه ای دو چشم تیله ای روشن دیدم که به من خیره شده بود. با خود گفتم : لابد حیوان گرسنه است. دم من هم که شیرین است حتما هوای خوردن من را در سر دارد که اینگونه چشم چرانی می‌کند. اما نه هرچه جلو تر میرفتیم آن دو چشم تیله ای نزدیک تر میشد. لحظه ای ایستادم و با دقت به چشم ها خیره شدم. اما چیزی به عقلم نرسید که این چه حیوانی است که اینقدر وجودی سیاه و تاریک دارد که فقط دو چشم از او در بیابان با وجود مشعل ها دیده می‌شود. دلهره ی عجیبی گرفتم و با سرعت خودم را به رئیس کاروان رساندم. گفتم : آقا عرضی داشتم. مرد که باز با تسبیح چرک مرده اش بازی می‌کرد نیم نگاهی به من کرد و گفت: نامم محمد است. میتوانی محمد صدایم کنی. وسط حرفش پریدم و گفتم : در بیابان چه حیوان های درنده ای وجود دارد که چشمان تیله ای داشته باشد و ظاهری سیاه و تاریک. مرد ایستاد و سرتا پایم را نگاه کرد و گفت: حالت خوب است دختر؟؟ اینجا جز خار و شتر و مار هیچ چیز دیگری دوام نمی آورد. اسب با آن هیبتش دو روز بی آب و غذا در بیابان بماند میمیرد. حیوان درنده گوش خوار چکارش به بیابان بدوی ها... چیزی نگفتم و به مکان خودم در انتهای کاروان رفتم. آهسته راه میرفتیم. و این مرا بیشتر می‌ترساند. تصمیم گرفتم که به وسط کاروان بروم تا هیچ حیوانی نتواند از پشت مرا خفت کند. به محض اینکه تصمیم به سرعت گرفتم. پاهایم در هم قفل شد و دیگر نتوانستم تکان بخورم. هرچه سعی کردم نتوانستم و چند قدمی از کاروان جا ماندم. آمدم فریاد بزنم که کسی مرا کمک کند اما صدایم در نمی آمد. نفس در سینه ام حبس شد.به یقیین که آن دو چشم تیله ای یک جن است که قصد کشتن مرا دارد. ناگهان تصویر چهره آلم و عبود در ذهنم نقش بست. اشک هایم می‌ریخت. خیلی سخت است که نتوانی کاری بکنی که جانت را نجات دهی. عین فلج ها روی زمین افتادم و بدنم مانند تکه ای از چوب خشک شده بود. هیچ کدام از اعضای کاروان رویش را برنگرداند تا مرا ببیند و یاری ام دهد. نفس هایم هر لحظه تنگ تر و تنگ تر میشد. به حدی که چشم هایم در آن ظلمت شب به سیاهی میرفت. در کاروان سرشماری درستی انجام نمیشد و من از این نگران بودم که آن ها بروند و دیگر به دنبال من گمشده نیایند. از خود بیابان ترسی ندارم من از آن چشم تیله ای هراس دارم. که به یقیین او مرا افلیج کرده است. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . توفان شن دهانم را پر از خاک کرده بود. سرم را روی شن ها گذاشته بودم و سرگیجه عجیبی داشتم. مدت زیادی گذشت. عطش من هر لحظه و هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. یکی از قوانین سفر در بیابان این بود که اگر کاروان مسیر را هم گم کرد تحت هیچ شرایطی نباید به عقب بازگردد و این دلهره مرا بیشتر می‌کرد. من بی کس و کاری که هیچکس نگران حال من نمیشد. اشک هایم بر شن می‌ریخت. طلب مرگ کردم و از خدا خواستم که مرا هیچ گاه به دست آلم و عبود نرساند که این برای من از جهنم بد تر است. چشم هایم سنگین شد و دیگر متوجه چیزی نشدم. . صبح از گرمای زیاد به هوش آمدم. آفتاب بر فرق سرم می‌تابید و شن های بیابان داغ تر از داغ شده بودند. پوست صورت و بدنم در حال سوختن بود اما من حتی توان داد زدن را نداشتم. شن تا گلویم پیش رفته بود و درد تمام بدنم را در گیر کرده بود. کاش کسی بود عبا از سرم در می‌آورد آخر رنگ تیره مشکی آفتاب را بیشتر به خودش جذب خواهد کرد. معده ام خالی تر از خالی بود. هر از گاهی زرد آبی تلخ از گلویم استفراغ میشد. آروزی مرگ برای من در آن حال بهترین دعا شده بود. فکرش را نمیکردم من امانه با آن همه امید و شور و شوق و تلاش روزی در بیابان خشک و سوزان نینوا در نزدیکی بغداد فلج شوم و آرزوی مرگ کنم. تقدیر با تو همان میکند که انتظارش را نداری. دیگر آبی در بدن نمانده بود. که بتوانم گریه کنم. نفس هایم به شماره افتاده بود. یک عقرب به چشم چپم نزدیک شده بود و نیت این را داشت که مرا زهر آلود کند. در دلم فقط نام حسین بن علی علیه السلام را فریاد میزدم. اما می‌دانستم اگر تقدیر و حکمت خدا قصد داشته باشد بر خلاف میلت عمل کند. چاره ای جز تسلیم برایت باقی نمی ماند. بکیر ای عزیز ترین انسان روی زمین برای من. حالا که لحظه مرگ من فرا رسیده است در دلم از خداوند میخواهم تا برای اخر تورا ببینم یا اینکه در خوابت بیاییم و به تو بگویم که من در این بیابان خشک به دست یک عقرب ناشی به مرگ رسیده ام. عقرب نزدیک آمد و نیشش را در پلک چشم چپم فرو کرد. و بعد هم با سرعت زیادی از من دور شد. . غروب رسیده بود و خون از بدنم دفع میشد. دیگر تاب و توان نداشتم و احساس می‌کردم من هفت جان دارم که تا کنون زنده مانده ام. آه از دنیا و بی وفای اش. آه از مردمان و تنگ دستی و تنگ قلبی شان. آه و افسوس و صد افسوس که این دنیا دنی است و جایی برای زندگی و عشق در وجودت باقی نمی‌گذارد. ناگهان چشم تیله ای را بالای سرم دیدم به هیچ دست و پایی و فقط یک سر که در هوا معلق بود. سر نزدیک به بدنم شد و گرمایش مرا سوزاند. سر بوی متعفنی میداد. لب باز کرد به سخن با صدایی نکره گفت: اَمانه بکیر در انتظار مرگ تو است. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #اثنین_واربعین . توفان شن دهانم را پر از خاک
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . از ترس فک فلجم به لرزش در آمد و نطق دهان لالم باز شد و شروع به فریاد کردم. آنقدر داد کشیدم که به ناگاه بیهوش شدم و دیگر چیزی متوجه نشدم و سیاهی صرع مرا در خود پیچاند. . بوی گندم زار می آمد.و صدای آبشار چشم هایم را باز کردم. رو به آسمان بودم. اما در بیابان نه زیرا صدای گنجشکان این را به من می‌فهماند که در بیابان نیستم. چند بار پلک زدم تا تصویر آسمان در مقابلم شفاش شود. گردنم را چرخاندم درد داشت. گویا تکه چوب خشکی بود و حالا من قصد شکاندش را داشتم. بدنم درد میکرد و احساس کوفتگی عجیبی داشتم. زیر دلم درد میکرد و انگار که با چاقویی تیز برش داده شده بود.مچ دست هایم نیز قفسه سینه و ساق پاهایم. اشک هایم بی اختیار می‌ریخت از این همه مصیبت ای کاش که همان روز در آن قصر نکبت معدوم میشدم. و هیچ گاه زنده نمی‌ماندم. نیم خیز شدم و به پاهایم خیره شدم میلرزیدند. دامنم خیس بود ابتدا فکر کردم که از ترس آن عفریت کنترل خود را از دست داده بودم اما وقتی به روی پاهایم دست کشیدم. دیدم که خون بسیار زیادی از من دفع شده است و ضعف من برای همین است. فکرش هم برایم عذاب آور که بود بفهمم عفریت به حریم زنانگی من تجاوز کرده است.اما حقیقت تلخ است و باور نکردی. ترس به اندامم ریخته شد. هق هق گریه هایم بیشتر و بیشتر می‌شد. نمی‌توانستم نفس بکشم دلم میخواست خودم را از جای بلندی به پایین پرت کنم و یا خودم را حلق آویز کنم. شاید هم چیز تیزی رگ حیات دستم را منقطع کند. به زور و با تکیه دادن به یک درخت روی پاهایم ایستادم. خون از من می‌چکید و پاهایم میلریزد. از عمق وجودم دستم را مشت کردم و با تمام قدرت به سینه ام کوبیدم و نام بکیر را فریاد زدم. با زانو به زمین افتادم و سرم را رو به آسمان گرفتم و خدا را صدا زدم. بکیر را و حسین بن علی را مرجل و بحری را تمامی کسانی که برای یکبار هم که شده به من محبت کرده‌ اند. من حتی نام رئیس کاروانمان را نیز صدا زدم (محمد) حتی نام عمران را... نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . آنقدر گریه کرده بودم که نمیدانستم چه کنم. سرم را به درخت تکیه دادم. اینجا دیگر کجا است؟! خدا به خیر کند که بعد از هر بار بیهوش شدن من سر از جایی عجیب در می‌آورم. حواسم به صدای گنجشکان بود که صدای پای اسب آمد. از ترس پشت درخت پنهان شدم. که دیدم اسب سواری از دور نزدیک می‌شود. نگاهش کردم بکیر بود. بی آنکه فکر کنم دویدم به سمت اسب به سختی و با عذابی دردناک. بکیر تا مرا دید از اسب پیاده شد و به سمت من دوید هردو بهم رسیدم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. هردو باهم گریه میکردیم. صدای گریه های مردانه بکیر دل سنگ را آب می‌کرد. نمی‌دانستم از کارش متعجب شوم یا نه. آخرین باری که بدنم به تنش خورده بود وقتی بود که سر مرا به دیوار کوبید. آخر چگونه دلش آمده بود. و حالا چرا مرا در آغوش کشیده بود. بکیر گریه میکرد. آنقدر مرا در آغوشش فشار داد که استخوان هایم درد گرفت. هردو در میان چمن ها نشستیم. دستان گرمش را روی گونه هایم کشید و. اشک هایم را پاک. کرد. سرم را بوسید و خاک نشسته بر روی شانه ام را تکاند. هق هق گریه هایم ابروان کمانی بکیر راخم. کرده بود. قرمزی چشمانش دلم را ریش می‌کرد. دستانم را بوسید و سر به روی پایم گذاشت و های های گریه کرد و از من معذرت خواهی می‌کرد. سرش را بلند کردم. لحظه ای نفرت به جانم نشست. ایستادم تا بروم. بکیر نیز ایستاد. دستم را گرفت و خواست که ببوسد دستم را پس کشیدم. خم شد تا پایم را ببوسد ولی چکه های قرمز خون را روی پایم دید. آنهارا کنار زد و مبهوتانه نگاهم کرد. نشستم. دستش را روی پایم گذاشت و گفت : زخمت را ببینم!!!! سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم درهم جوشید و گفت: عبود بلایی سرت اورده است؟ گریه کردم. دستش را مشت کرد و بر سرش کوبید. بازویم را گرفت و به سمت اسب کشاند. آنقدر خشمگین شده بود که هر لحظه امکان داشت با شمشیر آویزان به عبایش اول هنجره مرا پاره کند و سپس خودش را از دورن بشکافد. به کمک آن روی اسب نشستم.او نیز نشست و افسار در دست گرفت آن‌چنان فریادی زد که مو بر تنم راست شد. از آن فریاد هایی که مرد ها وقتی در جنگ با عجم ها می‌زدند سر داد. اسب شیهه کشید او نیز ترسید بود. با سرعت به نا کجا آباد رفتیم. بکیر داد کشید و گفت : وای به حالت عبود امشب خون سیاهت را به زمین میریزم تا بدانی که امانه و بکیر کیستند. شاد شدم اما شادی آغشته به ترس که بکیر توان مقابله با اجنه را نداشت و به حتم شکست خواهد خورد. دلشوره گرفتم. و. می‌دانستم اگر حرفی بزنم به یقیین سرم را می‌برد. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #اربعه_واربعین . آنقدر گریه کرده بودم که نمید
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . به قصر خلیفه هشام بن عبدالملک رسیدیم. بی هیچ درنگی سرباز ها راه را بر بکیر گشودند. بکیر از اسب پایین آمد اما نگذاشت من از اسب پایین بیایم. حیاط قصر همان شکوه و جلال همیشگی را داشت. بوی اسپند و عود و غذاهای خوشمزه معده ام را به تلاطم انداخت. از اسب پایین آمدم و پشت سر بکیر به راه افتادم. بکیر به من لبخند میزد و این دل مرا گرم می‌کرد. به حتم می‌خواهد مرا به عنوان همسرش در قصر به همه معرفی کند و حورا را مجبور به این سازد که از من عذر خواهی کند. اما ته دلم یاس و نا امیدی عمیقی موج میزد که نفس از سینه ام باز می‌داشت. بکیر وارد قصر خلیفه شد. همه سرباز ها و خدمه درون سالن بزرگ به من خیره شده بودند. با آن سر وضع خراب و ژولیده و بوی خاک نم دار و چادر خاکی و گلی ام شبیه به گدایی شده بودم که به دنبال اربابش در پی تکه ای از نان میدود. خلیفه مشغول گفت و گو با یکی از افسران جنگی سپاهش بود گویا قصد حمله به جایی را داشتند. با ورود بکیر به شاه نشین خلیفه در کنج تخت جایی باز کرد و دست بکیر را گرفت و کنار خود نشاند. خواستم با اکراه ادای احترام به خلیفه بکنم که صدای قدم های زنگوله دار حورا به گوشم نزدیک شد. بوی مشک و عنبرش هوش از سر مردان می انداخت من که زن بودم هوس کردم اورا به آغوش بکشم. حال خوشی نداشتم و ضعف بر من غلبه کرده بود. هر ان ممکن بود دوباره از حال بروم. اما از غش کردن میترسیدم. می‌دانستم که با بیهوش شدن من باز هم سرنوشت چشمان مرا در جای عجیبی باز خواهد کرد. بکیر نگاهی پر از محبت به حورا انداخت. حورا لباس حریر آبی به تن داشت و شکمش کمی برآمده بود. موهایش که بلند و خرمایی بودند را روی شانه هایش رها کرده بود و چشمان آبی اش را با سرمه مزین کرده بود و گلاب به صورت پاشیده بود. زیرا لبان و گونه هایش گل انداخته بودند. نا خوداگاه دستی به صورتم کشیدم. گونه هایم تو رفته بود و لبانم ترک های عمیقی داشت. سرم را پایین انداختم و کینه و حسادت را در وجودم با دستانم کاشتم. بکیر به احترام حورا ایستاد و حورا نزدیک بکیر شد اورا در آغوش کشید و دست خلیفه را بوسید و در کنارشان نشست. خلیفه نگاهی متفکرانه به من انداخت و گفت : بازهم ام الشر آمده است. امانه دختر حمید بن زیاد چشم هایم از حدقه بیرون آمد. این پدر ساختگی دیگر کیست؟! لبخند زدم و تسلیم شدم به قدرت بی انتهای هشام بن عبدالملک مروانی. بکیر رو به پدرش کرد و گفت: ابا این همان دختر است که... هنوز حرفش تمام نشده بود که خلیفه گفت : آری میدانم. هرچه سریع تر بگویید به سر وضعش برسند تا اورا در شام امشب بتوانیم سر سفره تحمل کنیم. نویسنده: میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . عرق شرم از پیشانی ام ریخت. حورا پوز خندی زد و گفت : آری دیگر از گدا خانه برای خود عروس اورده اید یا سیدی این چنین بو و رنگ و لعابی نوبر است. آب دهانم را قورت دادم و از شدت اعصبانیت ناخن هایم را در دستم فشار دادم. بکیر دستور داد تا چند خدمه مرا تا به حمام همراهی کنند. . خودم را برانداز کردم. لباس یشمی قرمز به تن داشتم. موهایم را باز کرده بودم و از دو طرف بر روی شانه هایم ریخته بودم. چشم هایم سرمه کشیده بود و روی صورتم لعاب قرمز زیبا که طراوت از آن می‌جوشید. زیبا شده بودم و یقین داشتم بکیر اگر مرا اینگونه ببیند حتما قید حورا را برای همیشه می‌زند. اما چشم های ابی حورا و آن خم و شکن در موهایش و مژگان مشکی بلندش و درشتی چشمانش زیبایی مرا له می‌کرد. عرب جماعت از زنی با چشمان آهویی و پوست سفید و موهای بلند و پریشان خوششان می آید. و من بر خلاف تمامی این توصیفات بودم. ذهنم از شدت سوال منجفر میشد. که چرا بعد از آن همه مصیبت بکیر مرا به همسری خود برگزیده و قصد آن دارد که مرا هم جوار حورا کند. آه ای خدای من مرگ را برای من مقدر ساز که دیگر به چشم های خودم اعتنا و اعتمادی ندارم. و میترسم هر از گاهیی اتفاقی شوم لحظات خوش مرا نا خوش کند. درد عیجبی در کمرم پیچید اعتنایی نکردم و با خود گفتم : امشب همه چیز حل می‌شود نگران نباش امانه... . خلیفه هشام سیزده یا چهارده فرزند از همسران و کنیزان خود داشت. ده یا یازده پسر و سه دختر، به نام‌های مسلمه، یزید، محمد، معاویه، عبدالرحمان، ولید، سلیمان، قریش، سعید، عبدالملک، بکیر، عایشه، ام هشام، و ام ‌سلمه.... همگی آن ها به علاوه همسران خلیفه در ضیافت شام حضور داشتند. تمامی این خانواده از هوش و ذکاوت و بردباری و قناعت و شکوه و جمال وثروت نظیری نداشتند. من نیز به جمع آنان پیوستم و قرار بر این شد تا بعد از شام در مورد من و بکیر صحبت مفصلی در جمع خانواده گفته شود. بعد از اتمام غذا خدمت کاران تشت هایی را آورند و دستان تک تک مارا با آب در آن ها شستند و حوله به دست ما دادند تا سر و رویمان را بشوریم و بعد سفره را جمع کردند و رفتند. در همان محفل پر از اضطراب خلیفه شروع به صحبت کرد وگفت : به نام خداوند جبار قهار امشب گرد هم آمده ایم تاسخنی کوتاه و مفصل درمورد فردی بگوییم که قرار است جزئی از مروانی ها شود و از خاندان ما اصالت به بهره ببرد. تنم لرزید به دوش کشیدن نامی از طایفه عدنانی ها به گردنم احساس ناخوشایندی برایم داشت. جوان برنا و بزرگ من فرزند ارشد و عزیز من بکیر چندی پیش با دختری فتانه و ام الشر به مشکلی برخورد. اما خدای منان این مشکل را حل کرده و حالا این دختر آمده تا از ما و بکیر و حورا و اهالی حرم عذر بخواهد. آنقدر متعجب خشمگین شده بودم که میخواستم فریاد بکشم. اما خودداری میکردم تا بتوانم رفتار سنجیده ای در مقابل اهل حرم داشته باشم. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #سته_واربعین . عرق شرم از پیشانی ام ریخت. حور
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . چندی نگذشت که صحبت های دروغین و احمقانه خلیفه به پایان رسید. هیچ نگفتم و فقط در چشمان قراء بکیر خیره ماندم. اگر چاقو را در گوشتم فرو میبردند خون از آن نمیجوشید. بکیر بعد از تمام شدن شام و پراکنده شدم تمامی اعضای خانواده به سمت من آمد و گفت : هفته دیگر همین موقع قرار است مراسم عقدمان را برگزار کنیم. زیاد نمی‌خواهم خرج کنم زیرا از معرفت به دور است. لبم را گزیدم و در ذهنم یا خودم گفتم : برای خبر بارداری حورا که ولیمه ای چند صد دینار گرفتید حالا برای من بخت برگشته دیگر دور از معرفت و مرام است. بکیر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : مگر مرا دوست نداری؟! سرم را به علامت مثبت تکان دادم. گفت: خب پس به خاطر بودن در کنار من هرچه امشب پدرم در مورد تو به خانواده ام را گفته است. باور کن. تا چند روز آینده بتوانیم به آن ها بگویم که قرار است همسر من شوی. تا بتوانند این مسئله را به راحتی هضم کنند. چیزی نگفتم و دامنم را در دست گرفتم و از بکیر دور شدم. یک خدامه کم سن و سال تر از خودم به دنبالم دوید و گفت : سیدتی از امشب به بعد من خادمه خدمت شما هستم. برگشتم و نگاهش کردم. دختری که به نظر 14 سال سن داشت و چشمانی درخشان به همراه خود داشت. خیره و با لبخند به من نگاه می‌کرد. پرسیدم نامت چیست؟ : گفت : زهرا گفتم : عجب اسمی چه با معنی و زیبا نام دختر پیامبرمان هست. خوشا به حالت. آنقدر خشحال و مبسوط شد که دستم را بوسید. از حرکتش جا خوردم و گفتم : هرگز دیگر این کار را تکرار نکن تو وظیفه داری فقط دست پدر و مادرت را ببوسی مگر من کیستم که اینگونه ادای احترام میکنی. چیزی نگفت و باهم به سمت اتاقمان رفتیم. یک اتاق بزرگ را به من داده بودند با تمامی وسایل شانه ای که در اختیار من گذاشته بودند. تمامش به زندگی قبلی ام می ارزید قیمتش را می‌گویم. فانوس هارا روشن کردم و روی تخت دراز کشیدم. اشک هایم از گوشه چشمانم سرازیر میشد. زهرا نگاهم می‌کردمبهوتانه... پرسید: سیدتی چه شده است؟! چرا عرصه بر دلتان تنگ شده؟ گفتم: نامم امانه است مرا امانه صدا کن چیزی نشده. کمی از دنیای فانی دلگیرم. زهرا چیزی گفت: در قصر فضاهای مفرحی هست که دلتان را شاد می‌کند. اگر دوست دارید بیاید و باهم به اطراف سرکی بکشیم. ایستادم و اشک هایم را پاک کردم و هردو به سمت پله های قصر حرکت کردیم. آخر اتاق من در طبقه چهارم قرص در انتهای بالا نشین ها بود. در حیاط پر بود از درخت های بلند سرو و کاج و معماری هایی که معمار های ایرانی آن هارا بنا کرده بودند. مرغابی ها و طاووس ها قناری ها و طوطی ها همگی نظر مرا جلب می‌کرد. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . چند خرگوش در چمن زار ها در حال دویدن بودن. نعلینم را در اوردم و در چمن ها شروع به دویدن کردم تا بتوانم آن خرگوش هارا بگیرم. دویدم آنقدر که از خنده من و زهرا تمامی خدام نگاهمان می‌کردند. یکی از خادمه ها که لباس فاخر تری به تن داشت به سمت من آمد و گفت : بانو لطفا کمی آرام تر در شان شاهزاده ای چون شما نیست که اینگونه بخندید و بعد چشم غره ای به زهرا رفت و گفت : تورا ادب خواهم کرد. زهرا ملتمسانه نگاهم کرد. گفتم : ببخشید ولی این به دور از ادب است که جلوی خنده کسی را بگیرید. آیا خنده های من ذوق کسی را تلخ کرده است؟ یا صدایشان کسی را آزار داده است. و بعد دست زهرا را گرفتم و تمام چمنزار قصر را دویدم و در آخر پاهایمان را در حوض گذاشتیم تا خستگی در کنیم. نوای زیبایی نواخته میشد از آن سوی دربار. ایستادم و به سمت صدا رفتم. صدایی مردانه که اوایش دل هررهگذری را میربود. رد پای خیسم بر روی کاشی های منبت کاری شده قصر جاماند. آن ور تر پسری تک و تنها با قامتی بلند در کنار درختی نشسته بود و ساز عجیبی در دست داشت و می‌نواخت. آنقدر با حزن می‌خواند که اشک از چشم هایم سرازیر شد. پسر نگاهی به من کرد و نواختن را متوقف ساخت. لبخند زد و گفت : بفرمایید بانو بنشینید. کنارش بر روی زمین نشستم. دستش را جلو آورد و گفت : نام من ابراهیم است. و شما؟! عجب چشمانی داشت. نافذ و خندان ناخود آگاه لبخند زدم و گفتم: امانه گفت: چه باشکوه من شمارا نمیشناسم شرمم شد بگویم همسر جانشین خلیفه ام. گفتم : یکی از خدام هستم. ابراهیم لبخند زد وگفت : مرحبا اما خادم چه کسی؟! گفتم: سید بکیر گفت : نه دیگر نگو سید و دیگر نگو خادم تو تنها میتوانی خادم مقدسات باشی. خادم خداوند و راه پیامبر. خادم شهدای بدر و صفین خادم علی و اولاد علی خادم آن ها.... از نحوه سخن گفتن و غرور و عزتش مو. بر تنم راست شد. گفتم : بله درست می‌گوید باز هم لبخند زد وگفت: بنوازم؟ گفتم: بله حتما و با صدای حزینش خواند و اشک هایم جاری شد. ولكن من أنت؟ سفينة؟ أين أشرعتك؟ صحراء؟ أين رياحك ونخيلك؟ ثورة؟ أين راياتك وأصفادك؟ إنني لا أعرف عنك أكثر ممّا أعرف عن اللّیل ولكن من يسلبك منّي يغامر مع أعظم غضب في التّاريخ خواتمهم وبقايا نقودهم وهم مازالوا ينزفون على أرض المعركة. قولي لمن يريد: هذا ولدي ولم أنجبه من أحشائي. هذا وطني ولم أعرف له حدودًا هذا محتلّي ولم أرفع في وجهه صوتًا أحصاة اهدروا دمه. اقتلوه ولكن شريطة أن يسقط بين ذراعي. تو اما کیستی؟ کشتی‌ای؟ بادبانت کو؟ بیابانی؟ بادهایت کو نخل‌هایت کو؟ شناختی فراتر از شناخت شب از تو ندارم من اما آن که بخواهد تو را بگیرد از من با بزرگترین خشم تاریخ رو به رو ست به سان آن که انگشتری ها و مانده‌ی پول و دارایی سربازهای کشته شده را به یغما می‌برد در حالی که هنوز در میدان جنگ خون می ریزند بگو به آن که قصدی دارد: این پسرم است در حالی که من او را نزاییده‌ام این وطن من است و مرزی برای آن نمی‌شناسم این اشغالگر من است و در برابرش فریاد نمی زنم و سنگی برنمی دارم خونش را مباح سازید و او را بکشید اما به شرطی که میان بازوانم بیفتد نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #ثمانیه_واربعین . چند خرگوش در چمن زار ها در
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . ابراهیم در حال نواختن بود که زهرا به من اشاره کرد. دیدم که بکیر آن طرف با غضب ایستاده است و مارا نگاه می‌کند. بکیر جلو آمد. ابراهیم از نواختن دست کشید. من و زهرا هردو به احترام بکیر ایستادیم. اما ابراهیم تکان نخورد. بکیر بازوی مرا گرفت و با غضب مرا از آنجا دور کرد. زهرا نیز پشت سر ما می آمد. نزدیک به اتاق من شدیم. بکیر با اخم فراوان گفت: بار آخرت باشد که با ابراهیم یکجا جمع میشوی. بار دیگر هشدار نمی‌دهم تورا از قصر پرت میکنم بیرون. همان لحظه در دلم درد عجیبی پیچید و از شدت درد خم شدم و دستم را به سینه بکیر تکیه دادم. بکیر خندید و گفت : نمی‌دانم چرا زن جماعت وقتی می‌خواهند همه ورق را به سمت خود برگردانند. خود رابه کسالت و مرض می‌زنند. تا ادعا کنند حال خوشی ندارند. و بعد راهش را کج کرد و رفت. روی پله نخست نشستم و دستام را دور شکمم حلقه مردم و شروع کردم به آه و ناله کردن. زهرا نگاهم کرد و گفت :بانو جان رنگ از رخسارتان رفته است. چرا اینگونه شده اید. بایستید تا شمارا به اتاقتان ببرم. طبیب را خبر میکنم.تا بیاید و شمارا معاینه کند. ایستادم ضعف عجیبی داشتم و اصلا نمی‌توانستم درست و متعادل راه بروم.به هر سختی که بود خودم را به اتاق رساندم و روی تخت رها شدم. از شدت درد بالشت را به دندان گرفته بودم و فریاد میزدم اما صدایم در بالشت میشکست و بیرون نمی‌رفت. چندی بعد زهرا با طبیب و چند خادمه دیگر وارد اتاق شدند. طبیب مردی میان سال بود که از چهره اش تجربه های گونا گونی می‌بارید. مرا معاینه کرد اما چیزی دست گیرش نشد. به حتم طبیب قصر بهترین طبیب بغداد است. چند شربت برایم تهیه کردند که مسکنی بیش نبودند. آن هارا نوشیدم و لباس هایم را عوض کردم و سعی بر این داشتم تا بخوابم. اما خواب به چشمانم نمی آمد. زهرا با فانوس در کنار تخت من روی صندلی نشسته بود و زیر لب ذکر میگفت. عرق از پیشانی ام سرازیر میشد. چشم هایم در حال سنگین شدن بود که درب اتاق کوبیده شد. یکی از خدامه ها اذن گرفت برای ورود شخصی که قصد ملاقات با مرا داشت. قبول کردم و به ثانیه نکشید که زنی با پوشیه مشکی وارد اتاق شد. سلام کرد. چقدر صدایش آشنا بود. پوشیه اش را برداشت. باورم نمیشد مرجل آمده بود. نیم خیز شدم و بر لبانم خنده نقش بست. مرجل در کنار بسترم نشست و گفت : اَمانه بهتر شده ای؟؟ گفتم :از کجا میدانی که احوال خوشی ندارم؟؟ گفت: بحری چند روزی می‌شود که در قصر به صورت پنهانی زندگی می‌کند تا از احوالت باخبر شود. گفتم : پنهانی؟! و بعد با ابرو اشاره کردم که حرفی نزند آخر زهرا در جوار من نشسته بود. و هر آن ممکن بود از ارتباط من با اجنه باخبر شود و زهره اش بترکد. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . مرجل چادرش را درآورد اما شالی به سر داشت. تا موهای سپیدش جلب توجه نکند. و بعد دستش را روی شکمم گذاشت و در دلش دعایی خواند. درد به صورت معجزه آسایی از من دور شد و کسالت ار تنم بار بست و رفت. آب دهانم را قورت دادم وگفتم: چگونه این کار را کردی؟! معجزه میکنی. مرجل ابروهاش را بالا داد و رو به زهرا گفت : هنوز درد داری. و من متوجه شدم که از اعجازش نباید چیزی بگویم که زهرا متوجه نشود او نصف ذاتش ماورائی است. به مخده تخت تکیه دادم. مرجل نگاهم کرد دستانم را در دستش گرفت و گفت : برای عمل قبیح عبود متاسفم. تنم لرزید و بغض بر گلو گاهم نشست. مرجل گفت : از آن شب که عبود با حالتی نزار وارد خانه بحری شد و با او جنگی عظیم به پا کرد. دیگر خبری از او نداریم. اما آلم می‌گوید که از عراق رفته است و به نزدیکی فلسطین مهاجرت کرده است. اخر تا شنید که بکیر قصد جان اورا کرده است تصمیم به مهاجرت کرد. خشمگین شدم و گفتم : اگر بشود به فلسطین میروم تا خونش را بریزم. مرجل نگاهی با پوزخند به من کرد و گفت : از پس قدرتش بر نخواهی آمد. چیزی نگفتم و چشم هایم را بستم. زهرا به اتاق خودش رفت تا استراحت کند. من و مرجل نیز هردو در کنار هم شب را تا صبح گذرانیدم. آنقدر حرف زدیم و حرف زدیم که دهانمان کف کرد. . دوماه از رفتن مرجل می‌گذشت و دوماه مانده بود تا به دنیا آمدن فرزند بکیر و حورا. و من در این دوماه هیچکس به جز بکیر و خادمان دربار را ندیدم. در هیچکدام از محفل هایشان مرا دعوت نکردند و خبری از عقد و عروسی نشده بود. زیر سایه درختی نشسته بودم. و به آسمان نگاه میکردم. عصر بود. عصر صفر شکمم کمی متورم شده بود و این مرا نگران می‌کرد. اما هیچ دردی نداشتم و اصلا ضعفی در بدن احساس نمیکردم. همان گونه که نشسته بودم. و در افکار خود غوطه ور بودم. زهرا با عجله ای فروان به سمت من آمد. نفس نفس میزد. پرسیدم چه شده؟ چشم های نگرانش اطراف را می‌پاید. گفت : بانو حورا اتاق شمارا زیرو و رو کرده است. او به دنبال شما می‌گردد و پا فشاری دارد که شمارا هر چه سریع تر ببیند. ایستادم و با آرامش تمام به سمت اتاق رفتم. حورا و چند خادمه و خواهران بکیر در اتاق من ایستاده بودند. داخل شدم. حورا با غضب به سمت من آمد و گفت : بگو ببینم گردنبند مرا کجا گذاشته ای؟؟ گفتم : گردنبند؟ من چه کارم به زیورآلات شما؟ حورا با دو دستش بر قفسه سینه ام کوبید و گفت : من خودم با چشم های خودم دیدم که تو گردنبند مرا دزدیدی و به سمت اتاقت آمدی. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #خمسین . مرجل چادرش را درآورد اما شالی به سر
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . از شدت اعصبانیت فریاد بلندی کشیدم. خودم از فریادم خجالت کشیدم اما لازم بود.دست حورا را گرفتم و با خود به محضر خلیفه بردم. هنوز آنقدر ساده و احمق بودم که بخواهم از حورا در نزد خلیفه شکایت کنم. می‌دانستم که حق را به او می‌دهند اما چاره ای برایم نمانده بود. اگر ضعف نشان میدادم و من من کنان عاجزانه میگفتم که کار من نبوده است. بیشتر خشحال میشد. من و حورا وارد قصر خلیفه شدیم. خلیفه و بکیر و چند نفر دیگر به همراه ابراهیم مشغول صحبت بودند. سرفه ای زدم تا متوجه حضور ما شوند. خلیفه نگاهی به ما کرد و جلسه را متوقف کرد. همگی به ما نگاه می‌کردند. حورا دستش را قدرتمند از دست من بیرون کشید و گفت : دستم را شکاندی دنیا برعکس شده است. به جای اینکه من تورا به محضر عادل خلیفه بیاورم. تو مرا آورده ای؟! و بعد رویش را به سمت خلیفه چرخاند و گفت : گردنبند مرا این گدا زاده دزدیده است. خلیفه لبش را گزید و گفت : بعد از اتمام جلسه در خدمتتان هستیم. و بعد فرمان داد تا از آنجا خارج شویم. بکیر اذن گرفت و به دنبال ما آمد. دست حورا را گرفت و مچش را بوسید. با اکراه نگاه بکیر کردم و گفتم : تهمت زده است. من اهل دزدی و مال حرام نیستم. بکیر سرش را به دو طرف تکان داد و گفت : الحق که اشتباه بزرگی مرتکب شده ام. نمی‌دانم چرا؟! و بعد حورا را کنار باغچه نشاند و دستور داد برایش شربت گلاب و خرفه بیاورند. گفتم: به حتم میخواهید مرا در سیاه چال زندانی کنید؟؟ بکیر گفت: تو قرار است همسر من شوی. چرا باید تورا به سیاه چال بیاندازم. مثل اینکه خودش نیز متوجه شده بود که همه این تهمت ها ادایی بیش نیست از طرف حورا که خودش را عزیز دردانه بکیر و خلیفه کند. پوزخندی زدم و آن جارا ترک کردم. به اتاقم رفتم. زهرا مشغول جمع و جور کردن تمام بهم ریختگی های آن جا بود. کمکش کردم و بعد روی صندلی نشستم. آخر کمرم به شدت درد میکرد. زهرا نزدیک من آمد و گفت : بانو مدتی است میخواهم چیزی بگویم اما شرمم می‌شود و حیا مانع آن می‌شود تا باز بگویم. سرم را تکان دادم و گفتم : راحت باش من و تو باهم دو خواهر هستیم. و تو جایگاهت در نزد من اخوت است. زهرا نگاهش را از من گرفت و به قالی دست باف روی زمین خیره شد و گفت : مدتی است شما روند طبیعی را طی نمی‌کنید. فکرتان مشغول است برای همین متوجه نشده اید. شکمتان برآمده و امکانش هست که شما باردار باشید. برق از سرم پرید. دستم را روی شکمم کشیدم. ضربان قلبم به شدت افزوده شد. اما من که با بکیر حتی یک شب را سر بر یک بالین نگذاشته بودیم. از جایم برخواستم و با عجله به سمت باغ رفتم. بکیر هنوز در کنار حورا مشغول گفت و گو بودند. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . خودم را به او رساندم و بی مقدمه گفتم: باید به نینوا بروم. بکیر اخم هایش را درهم کرد و گفت : عجب این دیگر چه خواسته ای است؟؟ گفتم : باید مرجل را ببینم. بکیر ایستاد. دو سر و گردن از من بلند تر بود. دستم را گرفت و به گوشه ای کشاند. گفت : من در به در دنبال عبودم. تو به دنبال مرجل؟! و بعد گفت : برای چه!!؟ گفتم: باید اورا ببینم اگر نگذاری خودم میروم. و بعد از او دور شدم. چند بار صدایم زد اما جوابش را ندادم. تمام شب را فکر کردم و دست آخر به این نتیجه رسیدم یا محمد را پیدا کنم. و با او بروم اما ترس از عبود به جانم نمیگذاشت که به رفتن فکر کنم. و راه دیگر این بود. ساحری را پیدا کنم تا بحری یا مرجل را برایم احضار کند. اما چه کسی را با خود می‌بردم که اعتبار داشته باشد. و بتواند ساحری عالی رتبه را پیدا کند. ابراهیم. آری فقط ابراهیم بود که مرا نجات میداد. از پله ها پایین رفتم. به سمت دار الخدام رفتم و گفتم : ابراهیم کیست؟! یکی از خادمه ها با نگاهی متعجب گفت : ابراهیم چیست دیگر؟! سید یا امیری پشتش بگذار. گفتم : خب همان امیر سید اقا سرور هرچه کجاست؟! زن خمیازه ای کشید و گفت: برو به قصر احمریه آنجا متعلق به اوست. پرسیدم برای خودش قصر دارد!؟ گفت : او برادر زاده هشام بن عبدالملک است. قصر نداشته باشد؟؟ تعجب کردم اما دویدم. برای اینکه راحت تر بتوانم بدوم. نعلینم را در اوردم و در دست گرفتم. تمام مسیر را تا قصر احمریه با نفس نفس زدن های پی در پی و سوزش عجیبی در کمرم گذراندم. دست آخر خودم را در اتاق مجاور ابراهیم یافتم. خادمه ای اذن ورود گرفت. داخل شدم. ابراهیم با آن لباس کرم رنگ و موهای خرمایی و چشمان سرمه کشیده بدوی اش. دل را میربود. اما هیچکس برای من بکیر نمی‌شود. حتی غلمان های بهشتی. و بعد گفتم : پوزش سیدی... درخواستی دارم که شاید کمی شمارا به زحمت بیاندازد. ابراهیم لبخند زد و گفت : سید و سرور کیست دیگر؟! و بعد اشاره کرد در مقابل روی صندلی بنشینم. برایم قهوه ریخت. عجب بویی داشت. قهوه اش گویا از یمن آمده. و بعد گفت :نفس تازه کن. گفتم: من یک دروغ به شما گفته ام که... هنوز حرفم را کامل نکرده بودم گفت: میدانم همسر عمو زاده ام هستی. اما دیگر در نزد من اعتراف به ذنب نکن. گفتم : سیدی و باز هم خندید و گفت: ابراهیممم گفتم : ابراهیم. براق شد در چشمانم و گفت : بله اَمانه گفتم : من باید یک ساحره ای را پیدا کنم تا در امری مرا یاری کند. ابراهیم تا نام سحر و ساحره را شنید دست بر دست گذاشت و گفت : فقط خدا... نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #اثنین_وخمسین . خودم را به او رساندم و بی مقد
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . ابراهیم با تعجب خیره به من نگاه می‌کرد. گفت: چرا تا وقتی ما اشرف مخلوقات هستیم و از تمامی قدرت های حیاط طبیعت برخودار هستیم باید به اجنه و ساحران پناه ببریم. به خودت بیا و به قدرت خودت اتکا کن. گفتم: اما من میخواهم از چیزی مطمئن شوم که تخصصش فقط به دست آن ها است. و قدرتش از حیطه اختیار من خارج است. لطفا کمکم کن تا بتوانم ساحری مطمئن را پیدا کنم که هم کار درستی انجام بدهد و هم اینکه دهنش چفت و بست داشته باشد. ابراهیم سری به تاسف تکان داد و گفت : تنها راهش این است که قول بدهی فقط یک بار از این راه استفاده کنی. وگرنه همراهی ات نخواهم کرد.قبول کردم و به سمت اتاقم رفتم تا لباس هایم را عوض کنم و با ابراهیم هر دو به سمت ساحره ای برویم که ابراهیم اورا می‌شناسد. . خانه ای متروکه در شرق بغداد که با دخمه عبود هیچ فرقی نداشت. سقفش نمور بود و کوتاه.... بوی عود و شمع باعث شد درست نتوانم نفس بکشم و به سرفه بیفتم. ابراهیم نگاهم کرد و گفت : لحظه ای بایست. رفت و سپس آمد چفیه اش را خیس کرده بود. چفیه اش را به دستم داد تا دور سرم ببندم تا نم خیس آب چفیه خنک مانع این شود. که خفه شوم. و بعد هردو به مکان نزدیک شدیم. ابراهیم سلام کرد اما صدایی نیامد. چندی بعد مردی با محاسن بلند که رویش را پوشانده بود مقابل ما آمد و با دست اشاره کرد که بنشینیم. و بعد دستش را دراز کرد به سمت ابراهیم و با او احوال پرسی کرد. دستور داد خادمه زنی برایمان چای بیاورد. ابراهیم چای را مزه مزه کرد و گفت : برایمان احضاری انجام بده از نینوا به بغداد. نامش مرجل است. نام پدرش را نمی دانیم یعنی هیچ چیز مشخصی از او در دستان ما نیست. اما خب تو توانش را داری که اورا در نزد ما بیاوری. مرد بی آنکه نگاهی به من بکند گفت : بارداری و دیدن اجنه برایت خوشایند نیست. قلبم در دهانم آمد بی آنکه مرجل را بخوانیم مرد به من گفت که باردارم اما باید مطمئن میشدم که بچه ای که با خود به همراه دارم از کار بی شرمانه عبود است یا نه؟؟ مرد نام مرجل را بر روی کاغذی پوستین نوشت و در آتش اجاق انداخت. نگاهم کرد با چشمان براق وزق مانندش. گفت : انس و جن در هم است. بچه ای دورگه در شکم داری. پدرش کیست؟! دنیا دور سرم چرخید و دیگر هیچ چیزی متوجه نشدم. . اَمانه برخیز... + ابراهیم؟ - ابراهیم هستم. نترس برخیز و کمی آب بنوش. چشمانم را باز کردم. ابراهیم و آن خادمه زن بالای سرم ایستاده بودند. بی آنکه چیزی بگویم. نشستم و. های های گریه کردم. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . ابراهیم نیز در چشمانش اشک جمع شده بود. حتی آن خادمه نیز دلش به حال من گرفته بود. مرد ساحر آن ور تر ایستاده بود و دخان می‌کشید. گفت : نطفه حرام است. باید اورا ساقط کنی اگر بخواهی قابله ای هست که این کار را برایت بکند. اشک هایم را پاک کردم و گفتم : قبل از غروب خورشید. ابراهیم گفت : غروب گذشته است. تا صبح منتظر میمانیم تا ببینیم قابله چه میکند. ابراهیم چفیه نم دار دار به میخ کوبیده شده در دیوار آویزان کرد و گفت : به حتم امشب ماموران خلیفه به دنبال تو می آیند. زیرا تا به حال شاید بکیر نگرانت شده باشد. گفتم :ای وای نکند گمان کند من به نینوا رفته ام آن وقت چه؟! ابراهیم گفت: مشکلی نیست فقط او یک سفر به زیارت مولای متقیان می‌رود و باز می‌گردد. گفتم : مولای متقیان دیگر کیست؟! گفت : ابا عبدالله الحسین علیه السلام نام حسین بن علی علیه السلام بازهم مرا در تلاطم انداخت. گریه کردم و باز هم به او توسل کردم و در دلم گفتم : خوشا به حال شیعیان که امامی چون شما دارند. . قابله زنی مسن بود با موهای حنا شده که از دو طرف بافته بود و روی شانه هایش ریخته بود. گوشواره های زیبایی داشت که یکی از آن ها ماه بود و دیگری ستاره. قابله آمد دستش را روی شکمم گذاشت و گفت : این که خیلی کوچک است. من نمی‌توانم سقطش کنم. برعکس حرف می‌زد. تا طفل بی جان است باید مسقوط شود نه آن زمان که تنومند شود و نطفه پا بگیرد. گفتم : خنجری بیاورید تا در شکمم فرو کنم. ابراهیم به سمت من برگشت و گفت : دیگر چه؟! خنجر؟ عجب این چه حرفی است که میزنی امانه از تو بعید است. و بعد با اعصبانیت از من دور شد در حیاط رفت و گفت : آماده شو تا به قصر برگردیم. اما جدا جدا اگر مارا باهم ببینند شک می‌کنند. وبعد رفت من ایستادم و به قابله گفتم :چقدر باید نگهش دارم؟ قابله گفت حداقل سه ماه دیگر. ایستادم. سرگیجه داشتم اما اعتنای نکردم. . بکیر با خشم به چشمانم نگاه می‌کرد. خلیفه و همسرانش آن طرف ایستاده بودند. پسران و دخترانش طرفی دیگر. حورا هم با خنده به من نگاه می‌کرد. چیزی نگفتم سرم را پایین انداختم. بکیر فریاد کشید به گونه ای که تنم یخ زد. گفت : می‌گویم کجا رفته بودی؟! از دهانم پرید و گفتم: با ابراهیم رفته بودیم تا.... هنوز حرفم کامل نشده بود که سیلی در دهانم کوبید و من نقش بر زمین شدم. لب زیرینم پاره شد و خون از آن جاری شد. ایستادم. میلرزیدم. ترسیده بودم. نا امید و افسرده...تعادل نداشتم. بکیر نگاهم کرد و گفت : همین امشب تمام بساطت را جمع میکنی و گورت را از خانه من گم میکنی. دیگر تورا نمی‌خواهم. اولین بار بود که بکیر به زبانش این را می آورد که دوستم ندارد. قلبم خورد شد و غرورم خورد تر... اشک ریختم و به چشمانش نگاه کردم.بی رحمانه بود... نگاه سردش هویدای همه چیز بود. من باید زود تر می‌فهمیدم او مرا نمی‌خواهد. همان شبی که سرم را به دیوار کوبید. درنگ نکردم و به سمت اتاق دویدم. همه نگاهم می‌کردند. به بلندی رسیدم و پایم را آن طرف نرده پله ها گذاشتم. میخواستم خودم را از طبقه سوم قصر به زمین بیاندازم. فکرش را نمیکردم روزی برسد که من بخواهم قتل نفس انجام دهم. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #اربعه_وخمسین . ابراهیم نیز در چشمانش اشک جمع
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . پاهایم می‌لرزید. نمی‌دانستم چه میکنم. نفس در سینه ام حبس شده بود. ای رب مگر من جز بکیر چیزی از تو میخواستم؟؟ آخر خواسته ی زیادی است؟ چگونه به ملحدان و کافران و مرتدان هرچه که می‌خواهند می‌دهی؟! از مال و ثروت و سلامتی و فرزند گرفته تا عشق و خانه و کاشانه... دیگر تاب و تحمل این همه مصیبت را ندارم. مگر نمی‌گویند آرزو ها دلیل بر استعداد هستند؟! حال چرا من مستعد نیستم؟ چرا باید در این سن با طفلی در شکم خودم را از بلندای کاخ یک خلیفه نامدار عرب به پایین بیاندازم. . همه حتی حورا فریاد می‌کشید. چشم هایم کم سو شده بود. بکیر با زانو بر روی خاک ها نشسته بود و دستش را به سمت من دراز کرده بود و ملتمسانه با محاسنی پر از اشک میگفت : امانه مرا ببخش پایین بیا تورا به خدای محمد ص قسم میدهم. اما هیچ چیز برایم خوشایند تر از مرگ نبود. در میان انبوه جمعیتی از خدام و اهل حرم و سربازان چشمانم، خیره به چشمان آشنایی خورد. یکی دستار به سر داشت با قدی بلند. چشمانی نافذ و درشت. که بود چرا چهره اش را نشان نمی‌داد. خدای من رحم بر من چه سخت شده. عبود در میان جمعیت با آن دو چشم تیغ مانندش به من نگاه می‌کرد. افسوس و صد هزار افسوس که چرا آن شب دخل مرا نیاوره بود. امانه بیا از خر شیطان بیا پایین. مرتد شده ای؟! قتل نفس حرام است حرام. با خودم گفتم : پس بکیر دل من را شکاند حرام نبود؟! حورا تهمت زد حرام نبود؟! عبود مرا بیچاره کرد حرام نبود؟ اینکه در ماه های گذشته می‌خواستند به خاطر یک ظرف میوه مرا به دار بکشند حرام نبود؟؟ پس چرا حکم هر کاری هنگام مستی برای شما حلال می‌شود؟ حالا دو پایم آن طرف نرده بود. و بکیر بلند تر فریاد میکشید. چند سرباز در اتاق را میکوبیدند تا در بشکند و به نجات من بیایند. لبانم میسوخت اشک شور در ترک لبانم فرو میرفت و باعث سوزش آن ها میشد. اما عبود میخکوب من شده بود و از جایش تکان نمی‌خورد. پایم را از نرده جدا کردم که 18 بهار از عمرم را تمام کنم. خودم را رها کردم. اما بخت با من یار نبود. از پنجره طبقه ی بالا دو جفت پا به درون سینه ام خورد و مرا نقش بر زمین کرد. ابراهیم از پنجره آویزان شده بود و با پاهایش مرا به دورن هول داده بود. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . سینه ام به شدت درد گرفت. دستم را روی درد گذاشتم و با سرعت بلند شدم تا خودم را دوباره از بالا به پایین بیاندازم. اما دستان مردانه ابراهیم مانع شد. گیج شدم و تسلیم. ابراهیم مرا در اتاق کشاند و گفت : امانه تورا قسم میدهم به ذات مقتدر خداوند. اگر بخوای دست از پا خطا کنی. دیگر جلوی جهنم رفتنت را نخواهم گرفت. و بعد مچ دستم را رها کرد وبا فریاد گفت :بنشين. نشستم زانوانم را در بغل گرفتم و های های گریه کردم. ابراهیم دستار از سرش باز کرد. کمی بازوانش را ماساژ داد و از اتاق بیرون رفت. . صدای دهل می آمد. اسمان پر از ستاره بود. نسیم خنک پرده سفید حریر را تکان میداد. زهرا موهایم را شانه میزد و در لا به لای شاخه های موهایم گل های بابونه را می‌گذاشت. دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : بانو حالتان چطور است. اشک گرم را از روی گونه چپم پاک کردم و گفتم : خوب نیستم. زهرا رو به رویم نشست و گفت : بانو یک رازی به شما بگویم؟؟ سرم را تکان دادم. درنگ نکرد و گفت : من غنیمت یک جنگ ام. پدرم در قیامی برای خون خواهی مولایمان امام حسین علیه السلام به شهادت رسید. من نیز همراه او بودم زیرا جز او کسی را نداشتم. سپاه مرا به کنیزی به دربار آورد. من شیعه ای از شیعیان علی بن ابی طالب علیه السلام هستم. یعنی از مذهب و ریشه شما نیستم. اما اما گفتم : خب انتهای حرفت را بگو. گفت: فردا قرار است مولایمان امام جعفر صادق علیه السلام به بغداد بیایند. جمعی از شیعیان به دیدار ایشان می‌روند. من نیز با هزار و یک مصیب قرار است بروم. دوست دارید که ایشان را ببینید؟؟ قلبم به تپش افتاد. گفتم : یعنی میشود اورا از نزدیک دید؟؟. و با او سخن گفت : زهرا گفت : آری ایشان بسیار مردم دارند. فردا محیا شوید تا باهم بعد از صلاة صبح به دیدار ایشان برویم. قطعا حلال مشکلات شما خواهند شد. لبخند زدم. و بعد از شدت اشتیاق گریه کردم. آخر قرار بود فرزند حسین بن علی علیه السلام را ملاقات کنم. کسی که او و پیروانش همیشه به داد لحظات مصیبت من رسیده اند. . درب اتاق را بستم و آرام به سمت قصر احمریه حرکت کردم. آخر قرار بود ابراهیم را ببینم. وارد قصر شدم. خادمه ای در حال گرد گیری اطراف کتابخانه ابراهیم بود. پرسیدم: جناب ابراهیم حضور دارند. خادمه به من نگاهی کرد و گفت : خیر ساعتی می‌شود. که رفته اند. با نا امیدی مسیرم را منحرف کردم و به سمت اتاق رفتم. در میان راه احساس کردم سایه ای مرا تعقیب می‌کند. سرم را برگرداندم. چشم های شمشیری عبود مقابلم بود. جیغ کشیدم اما دستش را که به اندازه تمام سرم بود روی دهانم گذاشت و دست دیگرش را روی شکمم. و گفت : فرزند من در شکم تو حیات دارد. وای به حالت اگر فکر شومی به سرت بخورد. اگر بلایی سرش بیاوری خونت را مباح میکنم. و بعد به چشم برهم زدی از من دور شد. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #سته_وخسمین . سینه ام به شدت درد گرفت. دستم ر
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . دویدم با سرعتی که نظیرش را در زندگی ام ندیده بودم. لحظه ای ایستادم. تا آنچه میبینم را با چشمانم مرور کنم. بکیر در کنار درختی نشسته بود.حورا نیز سرش را روی شانه بکیر گذاشته بود. هردو لباس هایی قرمزی به تن داشتند. بکیر کتاب می‌خواند و حورا در دهانش انگور یاقوتی می‌گذاشت. حسرت خوردم. با شجاعت می‌گویم حسادت کردم. به تک تک لحظه های در کنار بکیر بودن. از کنارشان رد شدم. بکیر صدایم کرد. پاسخ دادم از شوق به سمتش دویدم و اورا در آغوش کشیدم. می‌دانستم که هرچه به او محبت کنم او از من دور تر و دور تر خواهد شد. اما چه کنم که عقل همیشه تسلیم قلب است. بکیر گفت : قرار است فردا یک مراسم خیلی کوچک بگیریم. تا شرعا ما به عقد هم در آییم. از خشحالی پاهایم شروع به لرزیدن کرد. با ذوق فراوان گفتم : قبول است. حورا نگاهی به بکیر کرد و گفت : مراسم دیگر چه صیغه ای است؟ اینکه موقتا همسرت باشد نیاز به ساز و دهل و فخر و لباس نیست. تعجب کردم و گفتم: موقتا؟؟ بکیر گفت : آری من از فردای خودم خبر ندارم. هرازگاهی ممکن است بمیرم و به لقاءالله بپیوندم. گفتم : بلا به دور اما این کاملا غیر منطقی است. حورا با بغض به بکیر گفت : آخر چگونه دلت می آید چنین سخن بگویی؟؟ این دخترک شوم پاقدمی خوشی برای هیچ کدام از اهل حرم نداشت. از وقتی که وارد قصر شد. حتی عایشه نیز مریض احوال تر شده. و بعد رو به من گفت : آری موقت زیرا تنها همسر بکیر من هستم. و کسی جز من لیاقت همسری اورا ندارد. چیزی نگفتم. در ظاهر حق با حورا بود اما روزی به او ثابت خواهم کرد که بکیر اول و آخر برای خود من است. و بعد مسیرم را کج کردم و به سمت اتاق رفتم. با دیدن چهره زهرا یادم افتاد که فردا قرار شد به دیدار امام صادق علیه السلام برویم. اما قرار بر این بود که برای من و بکیر مراسم ازدواج بگیرند. نمی‌دانستم چه کنم. دست آخر تصمیم بر این شد که بمانم و بهانه دست احدی ندهم. شاید بعد تر ها بتوانم امام را زیارت کنم. . صبح با صدای زهرا از خواب برخواستم. گفت : بانو میتوانی دستخطی از خودتان به من بدهید تا راحت آمد و رفت کنم. دادم و راهی شد برای رفتن. من نیز شروع کردم تا کارهایم را بکنم و تا شب به عقد بکیر در ایم. ظهر بعد از خوردن وعده نهارکه مفتح بود. به حمام رفتم. حمام عروس معروف است به طول کشیدن های زیاد. من نیز با خشحالی و با ذوق فراوان وارد حمام شدم. خادمه ها همه به صف برای کمک کردن به من آماده بودند. بعد از حمام تمام دستانم را حنا گذاشتند و موهایم را به طرز زیبایی بافتند و در لابه لای آن غنچه های رز قرمز گذاشتند. در دلم نوا های عاشقانه را می‌خواندم. صورتم را سرخ آب و سفید آب گذاشتند. تنم را گلاب و مشک پاشیدند. زیبا شده بودم. با آن پیراهن... نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . موهایم به خاطر حنا گذاشتن رنگش قهوه ای روشن شده بود. و غنچه ها در میانشان بسیار زیبا شده بود. پیراهنی سفید به تن داشتم که رویش با نگین ها و زری های شیری رنگ کار شده بود. پر از الماس های درخشان بود و این مرا چندین برابر درخشان تر کرده بود. توری بلند که اطرافش با مروارید های سفید خالص تزئین شده بود روی سرم بود و تاجی زیبا که بلندی اش دل را نمیزد روی سرم جا داشت. گردنبد و گوشواره های طلای سفید و دستبند ظریف ماه و خورشید... پابند نقره ای و عطر مشک مکه ای... همگی دست به دست هم داده بودند تا مرا زیبا ترین قصر کنند. با لباسم میچرخیدم و میرقصیدم. پیراهنم آنقدر زیبا بود که هر چشمی را خیره می‌کرد. چشمان سرمه کشیده ام حتی از چشمان آبی حورا نیز زیبا تر شده بود... . قصر. پر شده بود از بوی اسپند. صدای نوا ها ساز و دهل هلهله ها و شادی وپایکوبی همگی آن ها مرا به وجد اورده بود. شوق عجیبی در دل داشتم. هر لحظه گریه ام می‌گرفت. مرا بر روی ارابه ای نشاندند و تور بر صورتم کشیدند. هلهله کنان و شادی کنان با هزار و یک پاشش نقل و نبات و سکه و گل به داخل قصر وارد شدم. چشمانم به دنبال بکیر می‌گشت... بکیر آه بکیر آنقدر زیبا شده بود که میخواستم جان بدهم. از این همه جمال عربی اش. آن قد و بالای مردانه اش. آن چشمانش ان محاسن شانه کشیده اش. آن موهای مشکی لختش. آن پوست سفید مرمرینش. آن عطر خوش حجازی اش. آن صدایش که چون نی داوود می مانست. هر دو بر روی صندلی های قصر نشستیم. که درست مجاور خلیفه بود. اولین بار بود که من گدا زاده در جوار بزرگ ترین و ثروتمند ترین شخص در تمامی خلق عرب می‌نشستم. همه ی خانواده بکیر زیبا شده بودند. اما خبری از ابراهیم نبود. هرکسی از اهالی قصر نگاه عجیبی به من داشتند. نگاهی پر از نفرت و حسادت. اما هیچ چیز برای من مهم تر از وصال نبود. عاقد خود خلیفه بود. کتاب را باز کرد تا با چند آیه از قرآن کریم شروع کند. خطبه را جاری کرد. منتظر بود تامن کلمه قبلتُ را بگویم. در همان هنگام خادمه ای وارد قصر شد و گفت : خطبه را عقب بندازید. شخصی آمده و در حیاط اربده کشی می‌کند. کیست و چه میگوید نمی‌دانم. اما تا به حال 5 تن از سربازان را با شمشیرش کشته است. بکیر وخلیفه هردو به سمت درب خروجی دویدند. اما سربازان نگذاشتند که ما زن ها خارج شویم. حورا با ادا و کنایه رو به جمع زنان گفت :گفته بودم که شوم است و پا قدمی نحس دارد. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #ثمانیه_وخمسین . موهایم به خاطر حنا گذاشتن رن
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . در دلم آشوب بسیاری بود. قدم میزدم و پیراهنم روی زمین کشیده میشد. قلبم از شدت تپش سینه ام را به درد آورده بود. مدتی گذشت و هیاهو و صدای چکاک شمشیر ها قطع شد. بکیر با محاسن خونی و ابروی شکافته از شمشیر وارد قصر شد. همگی زنان شیون و زاری کردند. خواهرانش دوره اش کردند و حورا قربان صدقه اش میرفت. نزدیک من آمد و دستش را روی سرم گذاشت. چشم هایش مغضوب و خشمگین بود. قطره اشکی از چشم چپش لغزید. دستش را به آرامی نزدیک شکمم برد. قلبم به تپش افتاد. دستش را مشت کرد و در لحظه ای مشتش را به دلم کوبید. چشم هایم از شدت درد سیاهی رفت. با زانو روی زمین نشستم. از شانه ام بلندم کرد و مشت دیگری نسارم کرد. فریاد کشیدم و خواستم خودم را از چنگش بیرون بیاورم. هم همه ای در قصر برپا شد. حورا به سمت بکیر دوید و گفت: بکیر رهایش کن. اما بکیر به حرف هیچکس گوش نمی‌داد. مشت سوم و چهارم مشت پنجم و شیشم و هفتم... خون از دهانم جاری شد. بکیر موهایم را گرفت و سرم را به دیوار کوبید. سیلی از خون به همراه درد و سوزش به روی چشم هایم نازل شد. فریاد میکشیدم و گریه میکردم. نام حسین بن علی علیه السلام را فریاد میزدم. بکیر گفت : از که بچه دار شده ای؟؟ هرزه تر از تو ندیده ام. و ناسزا میگفت و خون از پیشانی اش جاری میشد. دستم را به شانه اش گرفتم و هولش دادم. سخت است از دست معشوقت ضرب و شتم بخوری... غروم شکسته بود. بیشتر به خاطر اینکه ناظر تمامی این صحنه ها حورا بود. پیراهنم سفیدم غرق در خون شده بود. بکیر مرا به سمتی هول داد و دستور داد تا مرا به سیاه چال بندازند. سرباز ها نبودند. خودش آمد و. شمشیرش را به سمت گردنم گرفت و گفت : تو سزاوار مرگی وگرنه هیچ چیزی لیاقتت را ندارد. آن سیاه چال نیز از سر تو زیادی است. و بعد شمشیر را بالا گرفت تا بر سرم فرود آورد. در همان حین صدای فریاد آشنایی را شنیدم. ابراهیم بود. از صدایش بکیر نیز ترسید و به سمت او برگشت. ابراهیم به سمت او یورش برد و از یقه دشداشه اش به دیوار کوبید. و بعد با صدایی رسا و بلند گفت : امانه از قصر خارج شو. و بعد گفت : زین پس باید از روی جنازه من رد شوی تا به او آسیب برسانی. اگر انتقام خونی که از او چکید را از تو نمیگیرم تنها برای این است که حرمت نان و نمک را حفظ میکنم. بکیر پوز خندی زد و گفت : فکر نکن که ما باهم هم خون هستیم و این باعث شود که از گناهت بگذرم. به حتم پدر همان بچه در شکم امانه تو هستی. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . ابراهیم در قصر فریاد کشید و گفت : زهرا امانه را به اتاقش ببر. و بعد از ما دور شد. زهرا به سرعت به سمت من آمد و دستم را گرفت و مرا کشان کشان و به سختی به اتاق برد. از هیبت و جوانمردی ابراهیم قند در دلم آب شده بود. لحظه ای دیدم دامنم از خون سرخ در خود غرق شده است. چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی متوجه نشدم. امانه بیدار شو. صدای ابراهیم بود. چشمانم را باز کردم. لبخند زد و گفت : حالت چطور است؟ گفتم: بچه چه شد؟؟ و بعد کمی بلند شدم و تکیه دادم به مخده روی تخت. ابراهیم روی صندلی نشست و گفت : نمیدانم شاکر باشم یا چه؟؟ اما طفل معصوم ساقط شد. ان مشت هایی که بکیر به تو زد اگر به درخت میزد ریشه اش کنده میشد. دستم. را روی شکم خالی از طفل گذاشتم. خشحال بودم که سرنوشتش اینگونه خاتمه یافت. اگر یک دورگه جنی به دنیا می آمد. چه کسی از عهده اش بر می آمد. اما هراس آن را داشتم که نکند. عبود بفهمد و بخواهد بلایی سر من یا ابراهیم و یا زهرا بیاورد. ابراهیم نگاهی به من کرد و گفت: باید از این قصر نقل مکان کنیم. دیگر این جا جایی برای ما ندارد. میرویم و در نزدیکی خانه مولایمان امام صادق علیه السلام زندگی می‌کنیم. گفتم: مولایمان؟! ابراهیم گفت: آری من دو بهار است شیعه ای از شیعیان علی بن ابی طالب علیه السلام شده ام. شوقی وصف نشدنی در قلبم پیچید. گفتم: من نیز دوست دارم شیعه ای از شیعیان ایشان شوم. ابراهیم لبخند زد و گفت: بسیار خب کمی حالت که بهتر شود. در روز های آینده از این قصر خواهیم رفت. من تو و زهرا. در دلم گفتم : برای چه به من محبت می‌کند. آخر دلیلی ندارد به خاطر وجود حقیر من قصر و تمامی امکاناتش را جلال و ثروت و جبورتش را... رها کند. ابراهیم ایستاد و رفت. زهرا در گوشه ای به گلدان‌ های گل های شمعدانی آب میداد. نگاهی به من کرد و گفت : بانو زمان آن رسیده است تا بکیر را از زندگیتان بیرون کنید. او لیاقت وجود شما را ندارد. گفتم: آری زمانش رسیده است. اما قبلش باید از او سوالی را بپرسم. . زهرا برایم قلم و دوات و پوستی کاغذی آورد و گفت : بنویسید برایشان. من نیز شروع کردم به نوشتن. از او خواستم تا جواب تمامی سوال هایم. را بدهد. اینکه چرا مرا از آن زندان نجات داد و دلیل این همه محبت چه بود و دلیل این همه نفرت چه بود. و بعد نامه رابه زهرا دادم. . شب از نیمه گذشته بود. سه هفته بود که بکیر را ندیده بودم. در کنار فواره ها قدم میزدم و. دستم را بر روی پر مرغابی ها میکشیدم و با خرگوش ها همبازی میشدم. زهرا نیز پا به پای من می آمد و باهم حرف میزدم. به درخت سیب رسیدم. یک درخت بلند که سر تاسرش پر از سیب قرمز بود. هرچه کردیم تا یکی از آن سیب ها نصیب ما شود. نشد که نشد. زهرا گفت : من الان جناب ابراهیم را صدا میکنم تا برایمان سیب بچیند. گفتم نه خودم میروم بالای درخت تو فقط حواست باشد کسی مارا اینجا نبیند. زهرا قبول کرد. به هر سختی که بود خودم را به شاخه ی وسط درخت رساندم. یکی از شاخه های باریک به گردنبدم که یادگار بکیر در آن عمارت بود.گیر کرد و پاره شد. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #ستین . ابراهیم در قصر فریاد کشید و گفت : زه
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . گردنبند روی زمین افتاد و دیگر هیچ چیزی از تار و پوش باقی نماند و مهره وسطش شکست. هیچ دلم نسوخت بلکه خشحال شدم که آخرین یادگاری بکیر نیز تار و مار شد و هیچ جایگاهی در زندگی ام ندارد. گوشه دامنم را گرفتم و آن را پر از سیب های قرمز کردم و به سختی ار روی شاخه درخت پایین پریدم. سیب های قرمز را درون حوض میان حیاط ریختیم و تا شسته شدن آن ها هی شعر خواندیم و از ته دل قهقه زدیم. . صبح با نسیم خنکی از پنجره اتاق وارد شد. ملافه شیری رنگ را کنار زدم و برخواستم. صورتم را با آب مزین شده در گلاب شستم و مشغول تماشای زهرا شدم که گوشه ای نشسته بود و با زعفران دم کرده و گلاب روی تکه کاغذی چیزی می‌نوشت. پرسیدم چه مینویسی؟! گفت : مولایمان امام محمد باقر علیه السلام گفته اند : اگر این دعای مبارک را روی کاغذ به همراه گلاب و زعفران بنویسیم آن گاه از شر تمامی جن و پلیدی ها و مصیبت ها در امان خواهیم ماند. نزدیک شدم و دعا را خواندم. یک جمله بیشتر نبود (الهم صل علی محمد و آل محمد) گفتم: این فقط یک درود و سلام است. زهرا نگاهم کرد و گفت : آری اما عظیم ترین ذکر ها و دعاها است. چیزی نگفتم و از اتاق خارج شدم. امروز روز مهمی بود. قرار بر این بود در چنین روزی که طفل بکیر 2 هفته از تولدش می‌گذرد ما نیز به همراه ابراهیم و زهرا از این قصر نفرین شده برویم. اما هیچ. کجا برای ما امن تر از اینجا نبود. به اتاق خادمه ها رفتم و در کنارشان صبحانه تختم مرغ آب‌پز و گوجه و نان خوردم. پله هارا بالا رفتم تا به خادمه ها بگویم. وسایل را جمع کنن که همه باهم برویم و بعد به سمت قصر احمریه رفتم تا ابراهیم را ملاقات کنم. ابرهیم با لباس یشمی سبز در بلندای قصر خود ایستاده بود وبه باغ نگاه می‌کرد و شربت اناب می‌نوشید. سلامی کردم و به بلندای قصر نزدیک او رفتم. ابراهیم نگاهم کرد و گفت : آماده ای برای سفر؟! گفتم : آری و بسیار شوق دارم برای دیدن مولایمان ابراهیم لبخند زد و از من دور شد و رفت تا کاروان را آماده کند. من نیز رفتم تا برای بار آخر درخت سیب را تماشا کنم و از تمامی خادمه ها خداحافظی کنم. در میان راه بکیر را دیدم که فرزندش را در آغوش گرفته بود و به سمت درخت سیب میرفت. من بی توجه به بکیر به سمت درخت رفتم و دستم را روی تنه درخت کشیدم. بکیر بی آنکه نگاهم کند گفت : دلم میخواست که این فرزند از آن تو باشد و تو والده گری اش را کنی. و من با افتخار بگویم که او همسر من است نظر کرده بهترین خلق خدا. نگاهش کردم و گفتم : با چه رویی دوباره تصمیم بر این داری که من ساده مغز را گول بزنی تا عمری دیگر در سرایت بگذرانم. بکیر جلو آمد و فرزندش را به سمت من گرفت و گفت : بگیرش میخواهم تورا با او در کنار هم تماشا کنم. بچه را پس زدم و گفتم : هیهات و بعد راهم را کج کردم. بکیر گفت : اگر میخواهی حقیقت را بدانی بنشین تا برایت بگویم. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . نشستم و تنم را به تنه سفت و سخت درخت تکیه دادم و به النگو هایم نگاه کردم. بکیر خادمه ای را صدا زد. پسرش را به دست او داد و بعد نزدیک من شد و گفت : همان شب که از نینوا بازگشتم. در خواب فردی را دیدم که خود را حسین بن علی علیه السلام معرفی کرد و دستور بر این داد تا تورا پناه دهم. یعنی نامت را در خواب به من گفت. و تورا مرید خودش خواند. او در خواب به من گفت : نشان به آن نشانی که وقتی از در اتاقت بیرون روی سیبی قرمزی را میبینی که به ضرب شمشیری منقطع بر روی خاک غتلیده است. آن سیب که راسش جدا شده نماد من و ذبح من در کربلا است. من نیز وقتی از خواب برخواستم. سراسیمه به جلوی درب اتاق رفتم و از بلندی به پایین نگاه کردم و دیدم سیب قرمزی درون خاک غلتیده است. با سرعت به سمت زندان رفتم تا تورا بیابم و به عمارت مخفی ام ببرم. تمام ماجرا همین است. که در همان ایام مهرت به دلم نشست اما چون یک فرد رافضی که از قضا و در تناقض بهترین خلق خدا بود. در خواب تورا به من سپرده است. دل خوش نداشتم که به همسری برگزینمت. گاهی سودای این را داشتم که دستت را بگیرم و از عالم و آدم هردو باهم به دور شویم. گاهی نفرت به جایش مینشست و میخواستم که سر به تنت نباشد. اما حورا وقتی این را فهمید که به گونه ای عجیبی دلباخته تو شدم. سعی و همت بر این داشت تا تورا نزد من منفور کند. امانه نگاهم کن. نگاهش کردم. محاسنش غرق در اشک شده بود. ابرویش که با ضرب شمشیر از وسط نصف شده بود. به او هیبتی عجیبی میداد. دستش را روی دستم گذاشت و گفت : راستش را بگو آن طفل که با خود داشتی محصول چه کسی بود؟؟ اشک از. چشم هایم لغزید با نفرت نگاهش کردم و گفتم: عبود همان حرامی خدا نشناس گفتم : تو راست نمی‌گویی تو فرزند همان پدری و جز کذب از دهانت خارج نمی‌شود. بکیر نیز ایستاد و دستانش را دور کمرم حلقه کرد و گفت : حلالم کن. با اکراه دستش را پس زدم و گفتم: کذاب و بعد با سرعت از کنارش رد شدم و به سمت کاروان رفتم تا هرچه سریع تر این مکان بی مکان را ترک کنم. سوار بر شتر شدم. ابراهیم نیز سوار بر اسب جلوی ما بود. زهرا نیز بر روی شتر مجاورم نشسته بود. بقیه بار و اساس هم همگی روی شتر ها بسته شده بودند. چند سرباز هم برای محافظت از ما دوره مان کرده بودند. از در قصر خارج شدیم. بکیر نگاهم میکرد در آخرین لحظه که نگاهش کردم. اشک چون سیلاب از چشمانش می‌بارید دستش را روی قلبش گذاشت و با سرعت زیادی از محل دور شد. می‌دانستم همه این ها ادایی بیش نیست و او قصد این را دارد که مرا در قصر ماندگار کند. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #اثنین_وستین . نشستم و تنم را به تنه سفت و
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . دو هفته بعد 17 ربیع الاول (بغداد) . مرغ هارا روی آتش گذاشتم. زهرا روی دیگ بزرگ درون آتش سبزی معطری ریخت و گفت : اَمانه می‌گویم. درونش فلفل نیز بریزم. سرم را تکان دادم و گفتم : آری فلفل، نمک دریا و کمی چوب دارچین، و خوب بهم بزن تا لعاب اندازد. زهرا نزدیک من شد و گفت : جن ترس دارد؟! خنده ای سر دادم و گفتم : خیر باشد. زهرا نگاهم کرد و گفت : دیشب در حیاط خانه یک جفت چشم دیدم به گمانم جن است. مضطر شدم و گفتم : فقط چشم؟؟ یعنی دست و پا نداشت. زهرا سرش را بی نفی تکان داد و گفت : نه فقط دو جفت چشم تیله ای. البت در آن سیاهی مطلق حق است که چیزی نبینی. ایستادم و گفتم : به دلت بد راه نده منزل ما در نزدیکی امارت امام صادق علیه السلام است. هیچ جن کافری نزدیک مامن گاه صلح و آرامش نخواهد شد. و بعد به داخل خانه رفتم. ابراهیم از جهت اینکه من و زهرا هردو نامحرمش بودیم. در نزدیکی خانه ای که برایمان خریداری کرده بود. در یک خانه کوچک به همراه چند تن از اعضای حزبشان زندگی می‌کرد. آفتاب بالا آمده بود. وضو گرفتم و به نماز ایستادم. این یازدهمین نمازم بود که بر روی تربت کربلا و با دستان باز خوانده می‌شد. اری چندین روز است که من از شیعیان شده ام. . مرغ هارا در ظرف گردی چیدم. کنارش پیاز و سبزی و چند تربچه آبدار گذاشتم. ظرفی دیگر از سوپ پر کردم و در ظرفی دیگر دوغ خنکی که پر از پونه های وحشی بود ریختم. نان و نمک و خرما و چند خوراکی ریز و درشت دیگر را در سینی گذاشتم. چادرم را سر کردم و سینی به دست به سمت خانه ابراهیم حرکت کردم. سینی را روی زمین گذاشتم و درب خانه را کوبیدم. علی یکی از دوستان ابراهیم در را باز کرد. مرا شناخت سینی را از دستم گرفت و بعد از تشکر و سپاس فراوان رفت. من نیز راهم را کج کردم که بروم اما درب خانه دوباره باز شد. علی صدایم کرد و گفت : ای امانه به منزل رحمان بن عوف برو با تو سخن دارد. رحمان یکی از اصحاب نزدیک مولایمان بود. خشحال شدم و سراسیمه به سمت خانه رحمان حرکت کردم. کوچه های نینوا عطر خوش حلوا های عربی. دویدن های کودکان و نوجوانان عرب و بازی کردن هایشان. بوی اسپند و نوای قرآن از خیر ترین مسائل محله مان بود. دره خانه رحمان مانند همیشه به روی همه باز بود. داخل خانه شدم. همسرش لمین در حال پهن کردن رخت ها روی بند بود. از من استقبال گرمی کرد و گفت که به داخل منزل بروم تا با رحمان ملاقات داشته باشم. داخل شدم. عجب خانه ی تمیزی بود. معلوم بود که یک زن و یک مادر نمونه در ان زندگی می‌کند و زمام خانه به دست او اداره می‌شود. زیرا همه چیز با سلیقه ای زنانه و زیبا چیشده شده بود. در مضیف نشستم و به مخده ای تکیه دادم. کمی بعد رحمان به اتاق آمد و مقابل من نشست. بعد از سلام و احوال پرسی گرم و استقبالی شیرین. مرا به صرف میوه های بهاری دعوت کرد و گفت : مطلبی می‌گویم که دوست دارم ابتدا گوش کنی و سپس بی آنکه حرفی بزنی بروی و فکر هایت را بکنی. و دو روز بعد لمین را به خانه تان میفرستم تا جوابش را به من بگویی. گفتم : اطاعت یا سیدی و بعد دستم هایم را در هم قفل کردم و آخرین دانه انگور را جویدم و قورت دادم. به چشمانش نگاه کردم. رحمان دستی به محاسنش کشید و دستار قرمز را از سرش باز کرد و روی پاین گذاشت. اناری در دست گرفت و در ظرف دیگری شروع کرد به دانه دانه کردن آن... نویسنده:میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . بی آنکه نگاهی کند گفت : چند صباحی است ابراهیم دلباخته تو شده است. حالا که از ما شده ای و یکی از شیعیان نجیب این دیار. بهترین فرصت این است تا به همسری ابراهیم انتخاب شوی. خودت میدانی که او چقدر برای تو بهترین است. سرم را پایین انداختم. نه از شرم بلکه از تعجب. اما دلم لرزید و شوری عجیب درونش هل هله می‌کرد. قلبم چون دف بالا و پایین می‌پرید. رحمان گفت : دو روز دیگر به من بگو که دوستش داری یا خیر؟! و بعد ظرف انار دانه شده را به دستم داد و گفت : رویش گلاب بریز و نمک و بعد نوش جان کن دخترم. ظرف انار دانه شده را گرفتم. و بعد از تشکر کردن با گونه های سرخ شده از شرم تمام مسیر خانه را دویدم. درب خانه را زدم. نگاهی به ظرف انار کردم. نصف ان به خاطر دویدن هایم ریخته شده بود. زهرا در را باز کرد. داخل خانه‌ شدم. و بعد دست و صورتم را با اب خنک درون چاه شستم و گفتم : فقط دو روز. زهرا با تعجب نگاهم کرد و گفت: دو روز؟ یعنی چی؟؟ روی تخت چوبی در حیاط نشستم. عبایم را در اوردم و موهایم را به دست باد سپردم. تمام حرف های رحمان را برایش گفتم. زهرا از شوق چشم هایش برق میزد. گفت: دو روز بعد باید به ان ها جواب مثبتت را بدهی. سرم را خم کردم و گفتم : اما در دل من هنوز عشق بکیر سبز است مانند يک جوانه نوپا. زهرا اخمی کرد و گفت: این دیگر عشق نيست حماقت است. و بعد گفت : عصر بیا به بازار برویم تا کمی لباس و غذا تهیه کنیم. به حتم در روز های آینده قرار است جشن داشته باشیم. نگاهش کردم و گفتم : فراموشش کن. من لیاقت همسری ابراهیم را ندارم. زهرا خشمگین شد ظرفی پر از اب را روی سرم خالی کرد و گفت : نگذار امشب تورا به قتل برسانم هااان خندیدم و من نیز با ظرفی دیگر اب از چاه برداشتم و رویش ریختم. بازی ما با اب تا انجایی ادامه پیدا کرد که زهرا گفت اصراف است و دیگر ادامه ندهیم. در همان حین درب خانه به صدا در آمد. عبایم را پوشیدم و در را باز کردم. مردی کهنسال با لباس های ژنده درب خانه ایستاده بود. چشمان خمارش را نسار چشمان من کرد و گفت : بگویید امانه بیاید. گفتم : خودم هستم بفرمایید پیر مرد از خورجین خرش یک نامه بیرون اورد و گفت: از بغداد است. از فرزند خلیفه و بعد گفت : محرمانه است. هيچکس را در جریان نگذار. چند درهم به او دادم و سپس داخل خانه شدم. زهرا در اشپز خانه بود. به اتاق رفتم و چفت در را انداختم. نامه را باز کردم. اینگونه بود و اما بعد... امانه تو را به‌خدای محمد صلی الله قسم میدهم هرچه سریع تر خودت را به بغداد برسانی. مسئله مرگ و زندگیست. اگر برایت جان من مهم است تا هفته دیگر به اينجا بیا... وسلام علیکم بکیر بن هشام بن عبدالملک مروانی بغداد. 17ربیع الاول نویسنده:میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #اربعین_وستین . بی آنکه نگاهی کند گفت : چند ص
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . نامه را به گوشه ی اتاق پرت کردم و با اعصبانیت به آیینه خیره شدم‌. زهرا چند بار صدایم کرد اما پاسخی ندادم. برای بار اخر گفت: کمی دیگر غروب میشود. ان وقت نه من و نه تو هیچ کداممان لب به غذا نزده ایم. در اتاق را باز کردم. زهرا با قاشقی مسی و دست به کمر رو به روی در ایستاده بود. قیافه بهت زده و اعصبانی مرا که دید گفت : خیر باشد چه شده؟! داخل اتاق سرکی کشید و گفت : امانه چه شده است؟! جان به لبم کردی!!! همان جا جلوی درب اتاق نشستم. زانوانم را بغل گرفتم و گفتم : باید به بغداد بروم. همین حالا.... زهرا متعجب نگاهم کرد و بعد خنده ای سر داد و گفت : حتما می‌روی این حرف های مضحک دیگر چیست؟! بغداد بغداد یادت رفته است که ابراهیم از تو خواستگاری کرده است. با آمدن نام ابراهیم غصه عجیبی بر دلم نشست. در همان حین ياد بحری و مرجل در ذهنم نقش بست. به حتم اگر ان هارا می یافتم. می‌توانستم بدون هیچ زحمتی تا بغداد طی الارض کنم و این سفر را بی خطر بگذرانم. اما چگونه انهارابیابم. نگاهی به زهرا کردم و گفتم : در این محله کسی را میشناسی که علم ماوارء بداند؟؟ گفت: من اینجا غریبم. در ضمن رجوع به علم ماوراء برای چه امری؟! گفتم: احضار جن دستش را روی قلبش گذاشت و گفت : بسم الله الرحمن الرحیم این دیگر چه کاریست امانه اگر بسیار بیکاری. تو را به دست طیبه بسپارم تا همراهش روز ها در زمین کشاورزی کار کنی و شب ها به خادمی ابا عبدالله الحسین علیه السلام به حرم بروی. گفتم : زهرا می‌شود کمی دندان بر جگر بگذاری تا بفهمم چه باید بکنم؟؟ . ساعت ها گذشت. بی آنکه لب به غذا بزنم در فکر فرو رفته بودم. نگران احوالات بکیر بودم. اما از طرفی هراس داشتم نکند. همه اش حیله ای بیش نباشد و بخواهد مرا دوباره در دام بیاندازد تا عقده ی زندگی اش را با ضربه های مشت مردانه اش روی من خالی کند. اما با خود گفتم : بکیر هیچ گاه اهل التماس و خواهش نبود. به حتم برایش اتفاقی ناگوار افتاده است. و این مشکل فقط با دستان من حل می‌شود که می‌خواهد من را به زودی ببینید. با خود گفتم: اصلا من هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم. اخر چگونه در عرض چند روز خودم را به بغداد برسانم. با کدام کاروان ان هم در ربیع ماهی گرم که سفر در ان مخصوصا در بیابان بدوی ها مهلک است. در ضمن چه کسی مرا همراهی کند؟! ابراهیم که هرگز. زهرا هم بی اذن ابراهیم کاری نمی‌کند. خدایا من همه امور و زمام را به دستان پر مهر خودت می‌سپارم. بالاخره پس از ساعت ها تصمیم بر این شد جایی نروم. میدانم با این کار به بکیر ثابت خواهم کرد که هیچ گاه دوستش نداشته ام. اما دیگر برایم فرقی نمی‌کند. این چه عشقی است که هیچ گاه در ان وصال نیست... نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . به سالن رفتم. زهرا گوشه ای نشسته بود و با قلم و کاغذ مشغول نوشتن پندهایی بود که از قرآن یاد گرفته بود. کنارش نشستم. دامن سرخم را روی پاهایم کشیدم. صدای النگو هایش موقع نوشتن که تکان می‌خورند. ذوقی دخترانه در من پدیدار می‌کرد. گفتم: نظرت چیست؟؟ ابراهیم برای من بکیر می‌شود؟ قرآن را بست و بوسید و روی میز گذاشت و گفت: معلوم است.هیچکس نمی‌تواند شبیه دیگری باشد چه با عمد و چه با سهو تو نیز از هیچکس نخواه که خودش نباشد. ان گاه ماجرا برای خودت تلخ خواهد شد. گفتم : اخر ابراهیم بسیار شریف است مهربان است. رفتارش غیور است. همه ی ملاک ها و ویژگی های یک مرد مطلوب را در خود دارد اما تنها یک مشکل وجود دارد. من اورا آنگونه که باید دوست داشته باشم. ندارم... زهرا لبخند زد وگفت : خداوند بعد از جاری شدن صیغه محرمیت در بین شما مودت و رحمت را می آفریند. گفتم : اما اشتباه بزرگی است که به امید مودت و رحمت با کسی ازدواج کنم که هیچ علاقه ای به اوندارم. زهرا گفت : اری اشتباه است. پس دلش را بشکان ان وقت غیر تو که شکست عشقی خورده ای ابراهیم نیز به جمع ناکامان خواهد پیوست. و بعد ایستاد که برود. گفتم: راست می‌گویی دلیل نمیشود که من به آرزویم نرسیده ام. ابراهیم نیز نرسد. زهرا از شدت شوق دست هایش را بهم کوبید و کف میزد و بشکن زنان دور اتاق میچرخید و می‌رقصید. صدای خنده ها و شادی های ما سراسر خانه را پر کرده بود. . اَمانه، اَمانه برخیز... صبح شده بود. زهرا مرا برای صلاة صبح بیدار کردی؟؟ گفت : هنوز تا اذان ساعتی مانده است. برخیز مرجل آمده. با شنیدن نام مرجل یک راست بلند شدم و به سمت سالن حرکت کردم. مرجل را در اغوش کشیدم. چشم های سیاهش که مانند گودال عمیق بوداز زیر پوشیه نیز حفره اش مشخص میشد. پوشیه برنداشت تا از قیافه دورگه اش زهرا نترسد. به زهرا گفتم: خواهر می‌شود مارا تنها بگذاری؟؟ خندید و گفت : بروید به اتاقت من در سالن کار دارم و بعد سینی پر از توت خشک شده را مقابلش گذاشت و گفت:یلا من و مرجل هردو به اتاق رفتیم. مرجل پوشیه اش را برداشت با کمال ناباوری دیدم که موهای سپیدش به رنگ قرمز شده است. خندیدم و گفتم: موهایت را حنا زده ای. گفت : زندگی در میان انسان ها برایم سخت است. باید خودم را شبیهشان کنم. بازهم خندیدم و گفتم : ما انسانی نداریم که موهای قرمزی این چنین مادر زاد داشته باشد. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #سته_وستین . به سالن رفتم. زهرا گوشه ای نشسته
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . مرجل گوشه ای نشست و کتابی از تاقچه برداشت و گفت : چندی پیش گویا طلب این را داشتی که مرا ببینی. یاد بکیر افتادم و سریع گفتم : فقط برای رفع دلتنگی بود. میخواستم ببینمت. نگاهی چپ کرد و گفت : حتی بحری را؟! گفتم : راستی چه خبر از احوالات بحری خیلی دوست دارم اورا ببینم. مرجل لبخند زد و گفت : در مراسم عروسیمان... از خشحالم دویدم و مرجل را بغل کردم. و گفتم : بالاخره به او رسیدی؟؟ مرجل خندید و گفت : من نیز مانند شما شیعه شده ام. برای همین اماممان با این وصلت موافقت کردند. بعد از توبه و درخواست عفو در محضر پروردگار یگانه. بحری به من پیشنهاد ازدواج داد و قرار بر این شد تا باهم زندگی جدیدی مبنی بر سنت زیبای شیعه شروع کنیم. آنقدر خشحال شدم که نمی‌دانستم چه کنم. بی اختیار اشک ریختم و اورا در آغوش کشیدم. مرجل من، زیبای من دختر مظلومی که حاصل تجاوز یک اجنه بی شرف به انسان هستی. زیبای من... مرجل نیز اشک. می‌ریخت. تمام شب را من و مرجل و زهرا باهم حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم. منتهی مرجل تمام مدت با پوشیه در کنار ما بود و دلیل قانع کننده ای برای زهرا نداشتیم. نزدیک به اذان صبح بود. مرجل و زهرا مشغول گفت و گو بودند. من نیز میوه های نوبرانه بهار را در سبد چوبی چیدم و در کنار ان ها نشستم و مشغول خوردن شربت سکنجبین شدم. مرجل سیب قرمزی در دست گرفت و گفت: نظرتان چیست همین حالا هر سه به زیارت ابا عبدالله الحسین علیه السلام برویم. زهرا گفت : اما حکومت نظامی است و امکان دارد توسط ماموران دستگیر شویم. مرجل گفت : اولا شجاع باشید ثانیا من میان بر هایی را بلدم که در دسترس ماموران نیست. از خدا خواسته برخواستم و لباس هایم را زود تر از همیشه پوشیدم. . مرجل جلوتر از ما با صلابت راه می‌رفت و گویا از هیچ چیزی نمیترسید. زهرا از ترس بازوی مرا گرفته بود و نفس نفس میزد. من نیز به پیروی از مرجل قدم به قدم در کنارشان راه رفتم. هیچ صدایی جز صدای نعلین ما نمی امد. گه گداری صدای بغ بغ کردن کبوتر ها می امد. تمامی مشعل های کوچه های تنگ نینوا خاموش شده بودند. هوا تاریک بود و ما بر حسب نور ماه حرکت میکردیم. لحظه ای صدای پای غریبه ای امد. هر سه ایستادیم. تیزی یک نیزه را پشت سرم احساس میکردم. قلبم به تپش افتاد. مردی با صدای کلفت گفت : این موقع شب به کجا میروید. هر سه چرخیدیم. پنج سرباز با قد و قامتی بلند مارا احاطه کردند. یکی از ان ها که ریش بلندی داشت. نیزه اش را نشانه به قلبم گرفت و گفت : نامت چيست دختره خیره سر. از ترس نطقم بسته شده بود. مرجل لب به سخن باز کرد وگفت : ما همه انسانیم چه فرقی می‌کند از کدام قبیله باشیم؟! مرد دستش را دور مچم حلقه کرد و گفت : برویم نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . سر باز ها دست های مارا گرفتند و با خود کشیدند. زهرا از همان ابتدا به گریه افتاد و التماس میکرد. من هیچ عکس العملی نداشتم و مرجل فقط تهدید می‌کرد. خم کوچه را که گذراندیم. سه مرد با قامتی بلند و قد و قواره ای رشید و هیبتی عربی شمشیر به دست و با صورتی پوشیده مقابل ما و سربازان ایستادند. یکی از ان ها ابراهیم بود. و. دیگری بحری و دیگری علی.... سرباز ها شمشیر هایشان را بالا کشیدند و بی آنکه حرفی بزنند به سمت ان ها حمله ور شدند. جنگی میان ان ها رخ داد. اما در میان جنگ ابراهیم دستار از صورت باز کرد و گفت :من ابراهیم بن نعمان بن مروانی ام. سرباز ها دست از جنگ برداشتند و شمشیر هایشان را قلاف کردند. ابراهیم بی انکه چیزی بگوید به ما اشاره کرد و همگی باهم به سمت حرم حرکت کردیم. از همان ابتدا نگاه های زیر چشمی میان بحری و مرجل را متوجه میشدم. به یکدیگر محرم بودند اما یخ میانشان هنوز باز نشده بود. ابراهیم و علی پشت سر ماراه می‌رفتند. بحری و مجرل نیز با فاصله از هم راه می‌رفتند. . حرم یک حصار داشت که نمیگذاشت مارا به آرامگاه سید الشهداء نزدیک شویم. همان طور که به مقبره خاکی نگاه می‌کردم. شخصی را دیدم که با قدی بلند و اندامی ورزیده اما با صورتی پوشانده به سمت آرامگاه رفت. عجب آرامشی داشت. چه صلابتی در قدم هایش بود. عجب نوری از طینتش می‌بارید. چه بوی خوشی می امد. گویا با حضورش تمام کائنات تسلیم می‌شدند. به محض اینکه نزدیک شد. زهرا و بحری و ابراهیم و علی به سمت او دویدند و دوره اش کردند. من و مرجل خیره نگاه میکردیم. او که بود؟؟ وقتی صدای سلام و صلوات ابراهیم را شنیدم. فهمیدم او امام و رهبر ما اباعبدالله امام الصادق علیه السلام است. زانوانم شل شد و دیگر نمی‌توانستم. بایستم. مرجل اشک می‌ریخت. من نیز دستم را به حصار گرفته‌بودم تا زمین نخورم. امام دور شد و من سعادت این را نداشتم. که اورا از نزدیک زیارت کنم. ابراهیم با چشمانی قرمز از اشک نزدیک من امد. نگاهش را از من گرفت و به خاک کربلا خیره شد. گفت: اَمانه... به خدای احد و واحد قسم به قرآن ناطق و قسم به کتاب روشن اباعبدالله الحسین علیه السلام قول شرف میدهم که هیچ گاه نگذارم خم به هلال ابرو هایت بیاید. آیا مرا به خادمی خود قبول خواهی کرد. هیبتش. نگاهش. محاسن پر از اشکش... و ته چهره ای که از بکیر به عنوان خویشاوندی داشت. اشک در چشم هايش. صدای حزین و مردانه اش... بغضم را شکست. اشک ریختم و گفتم : به همین خاک مقدس که پا رویش نهادم فقط به شرط قربت به خدا و شهادت در راه او و فدا شدن برای اسلام حقیقی حاضر به وصلت با تو نیک مرد خواهم شد. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #ثمانیه_وستین . سر باز ها دست های مارا گرفتند
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . ابراهیم سرش را بالا تر گرفت. گویا حرف من در وجودش جوانه غرور زد. لبخند زد و گفت : تا آخرین قطره ی خونم در تلاشم تا تورا به آروزیت یعنی شهادت فی سبیل الله برسانم. و بعد با دست اشاره کرد که برویم. گفتم : شما بروید من خواهم آمد. دستانم را به حصار مدور اطراف مقبره سید الشهدا گره زدم. و چشمانم را بستم تا بتوانم به درستی و با تمرکزی نفسانی به قلبم رجوع ببرم و در همان مکان یاد و خاطره غم انگیز بکیر را به دستان پر مهر ابا عبدالله بسپارم تا ایشان برای گذشته پر خطایم اندیشه ای کنند. . دو هفته بعد ربیع الاول... صبح که میشود. گویا در درونم نوزادی متولد می‌شود که میل به زندگانی دارد. امروز قرار است. بر خلاف موعد من و ابراهیم به عقد هم در بیابیم و زندگی جدیدی را آغاز کنیم. موهایم را شانه میزنم. صورتم را با گلاب و ختمی می‌شویم. شربت زمزم را مینوشم. زهرا بر فرق سر و موهایم و دست و پایم حنا می‌کشد. زیبا شدم. مانند شب زفاف من و بکیر. قرار شد دیگر نامش را نیارم. اما همیشه و هر وقت سعی بر فراموشی چیزی داشته باشی به جای اینکه به خاطره ها سپرده شود. بیشتر ریشه اش در ذهنت محکم تر میشود. پس بهتر است که رهایش کنم و این مسئله را قبول کنم که روزی من دلباخته مردی دیگر بودم. وحالا سعی بر این دارم تا مودت و رحمت در بین ریشه قلبم نسبت به ابراهیم باز کنم. . عبایم که رنگ سبز یشمی داشت را به سر کرده بودم. یک عود در جای عود خانه گذاشتم. حلویات پخته شده را در ظرفی زیبا چیدم. شربت هارا در لیوان ریختم. زهرا در حیاط سطل آبی ریخت تا خاک ها بنشیند و مردان به راحتی بیایند. و نعلینشان خاک برندارد. بوی خاک نم دار و بوی عجیب عود یمنی مرا به وجد می آورد و سعی بر این داشت تا خاطره ای زیبا در ذهنم نقش ببندد. صدای تقه در آمد. سریع به داخل رفتم و از پشت پنجره اتاق به حیاط خیره شدم تا ببینم ابراهیم چه پوشیده است. زهرا در را باز کرد. لحظه ای دلم به حال غربت من و زهرا سوخت. هیچ کدام از ما مادر و یا پدر، خواهر و یا برادری نداشتیم که مارا در ایم روز همراهی کنند. گفتم : اه ای مادر به جای اینکه تورا بجویم باید بگویم که کیستی؟! کجایی و چه شد که دخترکت ابتدا در خانه حباب و سپس در ریاح بود. مادر،مادر... و بعد با خود گفتم : مادر من فاطمه زهرا سلام الله علیها است. و من باید لایق فرزندی ایشان را داشته باشم. اشک هایم را پاک کردم و پشت درب اتاق نشستم تا مرا صدا بزنند و در مجلس حضور پیدا کنم. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . به ثانیه نکشید که مرا صدا زدند. چه زود!!! اما با خود گفتم امانه عجب توقعی داری یا بنت. نه پدری نه والی و نه هیچکس دیگر در اینجا حضور ندارند. غیر از تو چه کسی می‌خواهد با ان ها گفت و گو کند. درب اتاق را باز کردم و وارد سالن شدم. در ابتدای مضیف رحمان نشسته بود. دست راستش یک مرد دیگر که اصلا اورا ندیده بودم. اما شبیه به رحمان بود. گویا فقط یک یا دوسال از او کوچک تر بود. به حتم برادرش بود. دست چپ رحمان ابراهیم نشسته بود با هیبتی غیر قابل توصیف. و علی و دوستان حزب ابراهیم و چند پیر مرد دیگر و چند زن به همراه همسر رحمان و زهرا در انتهای مضیف نشسته بودند و مشغول نوشیدن شربت عسل. من نیز در پایین مجلس برای ادای احترام نشستم و به هیچ جا تکیه ندادم. اما همسر رحمان و یک پیر زن خوش مشرب اسرار بر این داشتند من در کنارشان بشینم و به مخده تکیه دهم. بعد از اسرار و خواهش های زیاد بالاخره در کنارشان نشستم. رحمان یک جرعه از شربت را نوشید و گفت : بسم الله الرحمن الرحیم به رسم سنت نبوی و به رسم سنت امیر المومنین علی علیه السلام... و به رسم اسلام و قرآن راستین قصد بر این شد که این دو جوان مبارز علیه کفر را به عقد هم درآوریم. باشد تا در راه انتقام از خون ابی عبدالله به شهادت برسند و از یاران او به شمار آیند. و سپس با حزنی عمیق دست بر سینه گذاشت و گفت: السلام علیک یا ابا عبدالله علیه السلام... و بعد گفت : امانه دخترم. مهریه ات چیست. بگو تا جایی مکتوب شود. علی دست به قلم آماده نوشتن بود. من نیز گفتم: مهر من دیدار با مولایمان اباعبدالله جعفر صادق علیه السلام است. و یک سفر به کعبه مکرم... رحمان صلواتی بر خاندان محترم پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرستاد و گفت : ابراهیم نظرت به قطع موافق است؟؟ ابراهیم با قاطعیت گفت : بلی سیدی اما عرضی داشتم که باید در همین ابتدای کار بگویم. رحمان اذن به سخن داد. ابراهیم گفت : انسان از یک قدمی خودش خبر ندارد و مرگ از رگ گردن به هرکسی نزدیک تر است. اگر روزی من از میانتان رفتم. امانه را به دستان شما امانت میگذارم. و اگر صاحب اولاد بودیم. اولادمان نیز. و اگر تا آن زمان مهر را اجرا نکرده بودم. این را بر گردن شما میگذارم. رحمان سری به علامت تایید تکان داد و گفت : عمرت دراز باد جوان. خیالت راحت باشد. دلم میخواست بگویم: شرط میکنم که بی ابراهیم زنده نمانم. اما حیف که بعضی از سخن هارا نمی‌توان در جمع زد. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده