خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #اثنین_وخمسین . خودم را به او رساندم و بی مقد
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#ثلاثه_وخمسین
.
ابراهیم با تعجب خیره به من نگاه میکرد. گفت: چرا تا وقتی ما اشرف مخلوقات هستیم و از تمامی قدرت های حیاط طبیعت برخودار هستیم باید به اجنه و ساحران پناه ببریم.
به خودت بیا و به قدرت خودت اتکا کن.
گفتم: اما من میخواهم از چیزی مطمئن شوم که تخصصش فقط به دست آن ها است.
و قدرتش از حیطه اختیار من خارج است.
لطفا کمکم کن تا بتوانم ساحری مطمئن را پیدا کنم که هم کار درستی انجام بدهد و هم اینکه دهنش چفت و بست داشته باشد. ابراهیم سری به تاسف تکان داد و گفت : تنها راهش این است که قول بدهی فقط یک بار از این راه استفاده کنی.
وگرنه همراهی ات نخواهم کرد.قبول کردم و به سمت اتاقم رفتم تا لباس هایم را عوض کنم و با ابراهیم هر دو به سمت ساحره ای برویم که ابراهیم اورا میشناسد.
.
خانه ای متروکه در شرق بغداد که با دخمه عبود هیچ فرقی نداشت.
سقفش نمور بود و کوتاه....
بوی عود و شمع باعث شد درست نتوانم نفس بکشم و به سرفه بیفتم.
ابراهیم نگاهم کرد و گفت : لحظه ای بایست. رفت و سپس آمد چفیه اش را خیس کرده بود. چفیه اش را به دستم داد تا دور سرم ببندم تا نم خیس آب چفیه خنک مانع این شود. که خفه شوم.
و بعد هردو به مکان نزدیک شدیم.
ابراهیم سلام کرد اما صدایی نیامد.
چندی بعد مردی با محاسن بلند که رویش را پوشانده بود مقابل ما آمد و با دست اشاره کرد که بنشینیم.
و بعد دستش را دراز کرد به سمت ابراهیم و با او احوال پرسی کرد.
دستور داد خادمه زنی برایمان چای بیاورد.
ابراهیم چای را مزه مزه کرد و گفت : برایمان احضاری انجام بده از نینوا به بغداد.
نامش مرجل است. نام پدرش را نمی دانیم یعنی هیچ چیز مشخصی از او در دستان ما نیست. اما خب تو توانش را داری که اورا در نزد ما بیاوری.
مرد بی آنکه نگاهی به من بکند گفت : بارداری و دیدن اجنه برایت خوشایند نیست.
قلبم در دهانم آمد بی آنکه مرجل را بخوانیم مرد به من گفت که باردارم اما باید مطمئن میشدم که بچه ای که با خود به همراه دارم از کار بی شرمانه عبود است یا نه؟؟
مرد نام مرجل را بر روی کاغذی پوستین نوشت و در آتش اجاق انداخت.
نگاهم کرد با چشمان براق وزق مانندش.
گفت : انس و جن در هم است.
بچه ای دورگه در شکم داری. پدرش کیست؟! دنیا دور سرم چرخید و دیگر هیچ چیزی متوجه نشدم.
.
اَمانه برخیز...
+ ابراهیم؟
- ابراهیم هستم. نترس برخیز و کمی آب بنوش.
چشمانم را باز کردم. ابراهیم و آن خادمه زن بالای سرم ایستاده بودند. بی آنکه چیزی بگویم. نشستم و. های های گریه کردم.
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده