eitaa logo
خانه سبز🌿
463 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان 🌿آیدی مدیر کانال جهت ثبت سفارش: @sarbaz_zahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . خودم را به او رساندم و بی مقدمه گفتم: باید به نینوا بروم. بکیر اخم هایش را درهم کرد و گفت : عجب این دیگر چه خواسته ای است؟؟ گفتم : باید مرجل را ببینم. بکیر ایستاد. دو سر و گردن از من بلند تر بود. دستم را گرفت و به گوشه ای کشاند. گفت : من در به در دنبال عبودم. تو به دنبال مرجل؟! و بعد گفت : برای چه!!؟ گفتم: باید اورا ببینم اگر نگذاری خودم میروم. و بعد از او دور شدم. چند بار صدایم زد اما جوابش را ندادم. تمام شب را فکر کردم و دست آخر به این نتیجه رسیدم یا محمد را پیدا کنم. و با او بروم اما ترس از عبود به جانم نمیگذاشت که به رفتن فکر کنم. و راه دیگر این بود. ساحری را پیدا کنم تا بحری یا مرجل را برایم احضار کند. اما چه کسی را با خود می‌بردم که اعتبار داشته باشد. و بتواند ساحری عالی رتبه را پیدا کند. ابراهیم. آری فقط ابراهیم بود که مرا نجات میداد. از پله ها پایین رفتم. به سمت دار الخدام رفتم و گفتم : ابراهیم کیست؟! یکی از خادمه ها با نگاهی متعجب گفت : ابراهیم چیست دیگر؟! سید یا امیری پشتش بگذار. گفتم : خب همان امیر سید اقا سرور هرچه کجاست؟! زن خمیازه ای کشید و گفت: برو به قصر احمریه آنجا متعلق به اوست. پرسیدم برای خودش قصر دارد!؟ گفت : او برادر زاده هشام بن عبدالملک است. قصر نداشته باشد؟؟ تعجب کردم اما دویدم. برای اینکه راحت تر بتوانم بدوم. نعلینم را در اوردم و در دست گرفتم. تمام مسیر را تا قصر احمریه با نفس نفس زدن های پی در پی و سوزش عجیبی در کمرم گذراندم. دست آخر خودم را در اتاق مجاور ابراهیم یافتم. خادمه ای اذن ورود گرفت. داخل شدم. ابراهیم با آن لباس کرم رنگ و موهای خرمایی و چشمان سرمه کشیده بدوی اش. دل را میربود. اما هیچکس برای من بکیر نمی‌شود. حتی غلمان های بهشتی. و بعد گفتم : پوزش سیدی... درخواستی دارم که شاید کمی شمارا به زحمت بیاندازد. ابراهیم لبخند زد و گفت : سید و سرور کیست دیگر؟! و بعد اشاره کرد در مقابل روی صندلی بنشینم. برایم قهوه ریخت. عجب بویی داشت. قهوه اش گویا از یمن آمده. و بعد گفت :نفس تازه کن. گفتم: من یک دروغ به شما گفته ام که... هنوز حرفم را کامل نکرده بودم گفت: میدانم همسر عمو زاده ام هستی. اما دیگر در نزد من اعتراف به ذنب نکن. گفتم : سیدی و باز هم خندید و گفت: ابراهیممم گفتم : ابراهیم. براق شد در چشمانم و گفت : بله اَمانه گفتم : من باید یک ساحره ای را پیدا کنم تا در امری مرا یاری کند. ابراهیم تا نام سحر و ساحره را شنید دست بر دست گذاشت و گفت : فقط خدا... نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده