{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#اثنین_وخمسین
.
خودم را به او رساندم و بی مقدمه گفتم: باید به نینوا بروم. بکیر اخم هایش را درهم کرد و گفت : عجب این دیگر چه خواسته ای است؟؟
گفتم : باید مرجل را ببینم. بکیر ایستاد.
دو سر و گردن از من بلند تر بود. دستم را گرفت و به گوشه ای کشاند.
گفت : من در به در دنبال عبودم. تو به دنبال مرجل؟! و بعد گفت : برای چه!!؟
گفتم: باید اورا ببینم اگر نگذاری خودم میروم.
و بعد از او دور شدم. چند بار صدایم زد اما جوابش را ندادم.
تمام شب را فکر کردم و دست آخر به این نتیجه رسیدم یا محمد را پیدا کنم. و با او بروم اما ترس از عبود به جانم نمیگذاشت که به رفتن فکر کنم.
و راه دیگر این بود. ساحری را پیدا کنم تا بحری یا مرجل را برایم احضار کند.
اما چه کسی را با خود میبردم که اعتبار داشته باشد.
و بتواند ساحری عالی رتبه را پیدا کند.
ابراهیم.
آری فقط ابراهیم بود که مرا نجات میداد.
از پله ها پایین رفتم. به سمت دار الخدام رفتم و گفتم : ابراهیم کیست؟!
یکی از خادمه ها با نگاهی متعجب گفت : ابراهیم چیست دیگر؟!
سید یا امیری پشتش بگذار.
گفتم : خب همان امیر سید اقا سرور هرچه کجاست؟!
زن خمیازه ای کشید و گفت: برو به قصر احمریه آنجا متعلق به اوست.
پرسیدم برای خودش قصر دارد!؟
گفت : او برادر زاده هشام بن عبدالملک است. قصر نداشته باشد؟؟
تعجب کردم اما دویدم.
برای اینکه راحت تر بتوانم بدوم. نعلینم را در اوردم و در دست گرفتم.
تمام مسیر را تا قصر احمریه با نفس نفس زدن های پی در پی و سوزش عجیبی در کمرم گذراندم.
دست آخر خودم را در اتاق مجاور ابراهیم یافتم.
خادمه ای اذن ورود گرفت. داخل شدم.
ابراهیم با آن لباس کرم رنگ و موهای خرمایی و چشمان سرمه کشیده بدوی اش. دل را میربود. اما هیچکس برای من بکیر نمیشود.
حتی غلمان های بهشتی.
و بعد گفتم : پوزش سیدی... درخواستی دارم که شاید کمی شمارا به زحمت بیاندازد.
ابراهیم لبخند زد و گفت : سید و سرور کیست دیگر؟!
و بعد اشاره کرد در مقابل روی صندلی بنشینم.
برایم قهوه ریخت. عجب بویی داشت. قهوه اش گویا از یمن آمده.
و بعد گفت :نفس تازه کن.
گفتم: من یک دروغ به شما گفته ام که...
هنوز حرفم را کامل نکرده بودم گفت: میدانم همسر عمو زاده ام هستی.
اما دیگر در نزد من اعتراف به ذنب نکن.
گفتم : سیدی و باز هم خندید و گفت: ابراهیممم
گفتم : ابراهیم. براق شد در چشمانم و گفت : بله اَمانه
گفتم : من باید یک ساحره ای را پیدا کنم تا در امری مرا یاری کند.
ابراهیم تا نام سحر و ساحره را شنید دست بر دست گذاشت و گفت : فقط خدا...
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده