eitaa logo
خانه سبز🌿
445 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان
مشاهده در ایتا
دانلود
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . نشستم و تنم را به تنه سفت و سخت درخت تکیه دادم و به النگو هایم نگاه کردم. بکیر خادمه ای را صدا زد. پسرش را به دست او داد و بعد نزدیک من شد و گفت : همان شب که از نینوا بازگشتم. در خواب فردی را دیدم که خود را حسین بن علی علیه السلام معرفی کرد و دستور بر این داد تا تورا پناه دهم. یعنی نامت را در خواب به من گفت. و تورا مرید خودش خواند. او در خواب به من گفت : نشان به آن نشانی که وقتی از در اتاقت بیرون روی سیبی قرمزی را میبینی که به ضرب شمشیری منقطع بر روی خاک غتلیده است. آن سیب که راسش جدا شده نماد من و ذبح من در کربلا است. من نیز وقتی از خواب برخواستم. سراسیمه به جلوی درب اتاق رفتم و از بلندی به پایین نگاه کردم و دیدم سیب قرمزی درون خاک غلتیده است. با سرعت به سمت زندان رفتم تا تورا بیابم و به عمارت مخفی ام ببرم. تمام ماجرا همین است. که در همان ایام مهرت به دلم نشست اما چون یک فرد رافضی که از قضا و در تناقض بهترین خلق خدا بود. در خواب تورا به من سپرده است. دل خوش نداشتم که به همسری برگزینمت. گاهی سودای این را داشتم که دستت را بگیرم و از عالم و آدم هردو باهم به دور شویم. گاهی نفرت به جایش مینشست و میخواستم که سر به تنت نباشد. اما حورا وقتی این را فهمید که به گونه ای عجیبی دلباخته تو شدم. سعی و همت بر این داشت تا تورا نزد من منفور کند. امانه نگاهم کن. نگاهش کردم. محاسنش غرق در اشک شده بود. ابرویش که با ضرب شمشیر از وسط نصف شده بود. به او هیبتی عجیبی میداد. دستش را روی دستم گذاشت و گفت : راستش را بگو آن طفل که با خود داشتی محصول چه کسی بود؟؟ اشک از. چشم هایم لغزید با نفرت نگاهش کردم و گفتم: عبود همان حرامی خدا نشناس گفتم : تو راست نمی‌گویی تو فرزند همان پدری و جز کذب از دهانت خارج نمی‌شود. بکیر نیز ایستاد و دستانش را دور کمرم حلقه کرد و گفت : حلالم کن. با اکراه دستش را پس زدم و گفتم: کذاب و بعد با سرعت از کنارش رد شدم و به سمت کاروان رفتم تا هرچه سریع تر این مکان بی مکان را ترک کنم. سوار بر شتر شدم. ابراهیم نیز سوار بر اسب جلوی ما بود. زهرا نیز بر روی شتر مجاورم نشسته بود. بقیه بار و اساس هم همگی روی شتر ها بسته شده بودند. چند سرباز هم برای محافظت از ما دوره مان کرده بودند. از در قصر خارج شدیم. بکیر نگاهم میکرد در آخرین لحظه که نگاهش کردم. اشک چون سیلاب از چشمانش می‌بارید دستش را روی قلبش گذاشت و با سرعت زیادی از محل دور شد. می‌دانستم همه این ها ادایی بیش نیست و او قصد این را دارد که مرا در قصر ماندگار کند. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده