خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #ثمانیه_وخمسین . موهایم به خاطر حنا گذاشتن رن
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#تسعه_وخمسین
.
در دلم آشوب بسیاری بود.
قدم میزدم و پیراهنم روی زمین کشیده میشد. قلبم از شدت تپش سینه ام را به درد آورده بود.
مدتی گذشت و هیاهو و صدای چکاک شمشیر ها قطع شد. بکیر با محاسن خونی و ابروی شکافته از شمشیر وارد قصر شد.
همگی زنان شیون و زاری کردند.
خواهرانش دوره اش کردند و حورا قربان صدقه اش میرفت.
نزدیک من آمد و دستش را روی سرم گذاشت. چشم هایش مغضوب و خشمگین بود. قطره اشکی از چشم چپش لغزید.
دستش را به آرامی نزدیک شکمم برد.
قلبم به تپش افتاد.
دستش را مشت کرد و در لحظه ای مشتش را به دلم کوبید.
چشم هایم از شدت درد سیاهی رفت. با زانو روی زمین نشستم.
از شانه ام بلندم کرد و مشت دیگری نسارم کرد. فریاد کشیدم و خواستم خودم را از چنگش بیرون بیاورم.
هم همه ای در قصر برپا شد.
حورا به سمت بکیر دوید و گفت: بکیر رهایش کن. اما بکیر به حرف هیچکس گوش نمیداد.
مشت سوم و چهارم مشت پنجم و شیشم و هفتم...
خون از دهانم جاری شد. بکیر موهایم را گرفت و سرم را به دیوار کوبید. سیلی از خون به همراه درد و سوزش به روی چشم هایم نازل شد.
فریاد میکشیدم و گریه میکردم.
نام حسین بن علی علیه السلام را فریاد میزدم.
بکیر گفت : از که بچه دار شده ای؟؟
هرزه تر از تو ندیده ام. و ناسزا میگفت و خون از پیشانی اش جاری میشد.
دستم را به شانه اش گرفتم و هولش دادم.
سخت است از دست معشوقت ضرب و شتم بخوری...
غروم شکسته بود. بیشتر به خاطر اینکه ناظر تمامی این صحنه ها حورا بود.
پیراهنم سفیدم غرق در خون شده بود.
بکیر مرا به سمتی هول داد و دستور داد تا مرا به سیاه چال بندازند.
سرباز ها نبودند. خودش آمد و. شمشیرش را به سمت گردنم گرفت و گفت : تو سزاوار مرگی وگرنه هیچ چیزی لیاقتت را ندارد.
آن سیاه چال نیز از سر تو زیادی است.
و بعد شمشیر را بالا گرفت تا بر سرم فرود آورد.
در همان حین صدای فریاد آشنایی را شنیدم.
ابراهیم بود. از صدایش بکیر نیز ترسید و به سمت او برگشت. ابراهیم به سمت او یورش برد و از یقه دشداشه اش به دیوار کوبید.
و بعد با صدایی رسا و بلند گفت : امانه از قصر خارج شو.
و بعد گفت : زین پس باید از روی جنازه من رد شوی تا به او آسیب برسانی.
اگر انتقام خونی که از او چکید را از تو نمیگیرم تنها برای این است که حرمت نان و نمک را حفظ میکنم.
بکیر پوز خندی زد و گفت : فکر نکن که ما باهم هم خون هستیم و این باعث شود که از گناهت بگذرم.
به حتم پدر همان بچه در شکم امانه
تو هستی.
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده